سه داستانک از دیویدلاج، یوهان پدرهبل و لوچیانو کرشنزو
ترجمه علی اصغرراشدان
Wed 14 01 2015
David Lodge
Ratet mal…
دیوید لاج
حدس بزن...
اتوموبیل بابارسنگین ازخانه خارج شدوبه طرف بزرگراه که رفت،دروتی گفت«کی فراموش کرده بود،بایدهمین الان گفته شه،نمیخوام بعداهیچ چی دراین باره بشنوم.»
سوزان،جوانترین سه کودک روصندلی عقب پرسید«به طرف کشتی میریم؟»
مادرش گفت«آره،اگه واسه بستن شیرآب حموم مجبورنشیم برگردیم.»
آخرین سال شیرآب حمام بازمانده بود.سال گذشته درست موقع بیرون رفتن،شیشه یک پنجره سکسته بودودرسال جاری،موقع شروع کمپینگ تعطیلی،دوازده قوطی غذای گربه برای اولی جامانده بودودربازکن رابرداشته بودند،روی این اصل همسایه های حاضرتوضیح داده بودن که غذای گربه تقریبادچارنگرانی شان کرده.مسافرتهای تعطیلی تاحال حاضرهمیشه باعصبیت واشتباهات همراه بوده بود.
دروتی گفت«اماامسال ظاهراهمه چی آروم گذشته.سه بارروتخته بکوبم!»وروداشبوردکوبید.
شوهرش آدریان ازپشت فرمان یادآوری کرد«داشبوردپلاستیکه.»
دروتی گفت«فرقی نداره،من خرافاتی نیستم.میتونی بهم بگی واسه چی نیم ساعت رانندگی کرده ای؟من جلوی پنجره اطاق خواب وایستاده بودم ودیدمت که دنده عقب رفتی،ده دقیقه بعدکه اومدم جلوی پنجرپشتی اطاق خواب،توباغچه وایستاده بودی وبیل میزدی.»
آدریان گفت«اونوبعداواسه ت گزارش میکنم.»
جاناتان بزرگترین بچه گفت«مشکوک به نظرمیرسه.»
رزماری،بچه وسطی پرسید«قضیه چی بود،بابا؟»
آدریان گفت«حدس بزن،سرگرمی کوچک جذابی واسه رانندگی توسفر. صحنه اول:مردی ازخونه بیرون میزنه،میپره تویه ماشین لبریزازوسائل سفرو مثل یه آژیرچشمکزن سوت میکشه.صحنه دوم:ده دقیقه بعدمرد توباغچه ش وایستاده وچاله میکنه.این آدم چی جوری میتونه بادیگرون همراه باشه؟»
بچه هابیهوده ازاین طرف وآن طرف پرسیدندوآدریان ازجواب دادن خودداری کرد،بازی بعدازمدتی خسته شان کردواصل مسئله رافراموش کردند.
اول سه هفته بعدبه خانه برگشتندوآدریان به یادشان آورد.،چراکه درفاصله توقفی درورسای دزدهابخش بزرگی ازبارهاشان رابرده وماشین راسبک کرده بودندودیگرسنگین نبود.یک بازوی جاناتان به گردنش آویخته بود.دروتی نمیتوانست درست ببیند،چراکه لنزهاش راگم کرده بود.سرتاپای دخترهاازجوشهائی مرموزپوشیده بود.تعطیلی خیلی خوشایندی رانگذرانده بودند.
آدریان گفت«قضیه اینه که نیم ساعت پیش ازسفرمتوجه شدم غذای کافی واسه اولی توخونه نیست.توماشین نشستم که برم وچن تاقوطی غذای گربه بخرم.دنده عقب که رفتم،اولی را زیرگرفتم،افتادتوجوب ومرد.»
فریادی های دلخراش ازصندلی عقب بلندشد.
جانان متهم کننده گفت«تواونوزیرگرفتی وکشتی!»
آدریان گفت«متاسفانه آره.دنده عقب گرفتم که برم وزودتربخرم،سرعتم کمی زیادبودو زیرش گرفتم.اون دیگه چندون جوونم نبود...اما حادثه ای بودکه پیش اومده بود.اونوتوباغچه پشتی چالش کردم....»
قضیه بالاگرفت،سوزان شروع به هق هق دلخراش کردوبابدعنقی با دست به پس کله پدرش کوبید،ماشین ازمسیرش خارج شدوتوگودال خیابان افتاد.
دروتی روشانه اش افتادوتویدک کش منتظرماندوگفت:
«شکی نیست که این سفرتعطیلی زیرنفوذستاره نحثه که توهمون اولش گربه خودمونو کشتی!....»
آدریان گفت«من فکرمیکردم توخرافاتی نیستی؟»
دروتی اضافه کرد«مخصوصایه گربه سیا!غداهای گربه روچی کارشون کردی؟»
«اولی روباغذاهاش چال کردم.»
«اونم یه تیکه خرافات نبود؟»
آدریان گفت«ممکنه باشه،شایددرواکنم میباس اونجامیگذاشتم....»
2
Johan Peter Hebel
Ein Wort gibt das andere
یوهان پترهبل
حرف حرف میاورد
آقائی ثروتمندازاشوابنلند(بایرن-واقع درجنوبغرب آلمان)پسرش را فرستادپاریس که زبان فرانسوی وکمی آداب معاشرت یادبگیرد.بعدازیک سال یابیشترخدمتکارخانه پدرش هم به پاریس آمد.نگاه آقازاده به خدمتکارکه افتادباحیرت وسرخوشی کامل صداش کرد:
«آهای،هانس!آسمون چیجورتوروانداخته اینجا؟توخونه چی خبره؟تازه چی داری؟»
«خبرزیادی نیست،آقاویلهلم،ده روزازترکیدن کلاغ سیای قشنگتون که گذشت،یک سال ازرفتن تون گذشته بود.»
«آقازاده ویلهلم گفت«کلاغ بیچاره!چیش شده بود؟»
«به خاطرمردارخوری زیاد،اسبای قشنگمون یکی بعدازدیگری افتادومرد.اینوگفته بودم.»
آقازاده ویلهم پرسید«چی!چارتااسب تازی خاکستری پدرم افتادن ومردن؟ چی شدکه اینجوری شد؟»
«واسه این که ازبس آب حمل کردن ازپادراومدن،چون که خونه وآبادیمون آتیش گرفت وهیچ کاریم نتونسیتم بکنیم.»
آقازاده ویلهم باوحشت تمام فریادزد«تروخدا!خونه قشنگمون سوخت؟ چرا؟»
«واسه این که جنازه محترم آقاباباتوشبونه دفن میکردن،کسی متوجه آتیش نشد،یه جرقه بود،خیلی زودآتیش سوزی شد.»
آقازاده ویلهم بادردی دلخراش فریادکشید«عجب خبرشومی!پدرم مرد؟ خواهرم چطوره؟»
«به خاطرمرگ غم انگیزآقابابای محترمت،دوشیزه خواهرمحترمت یه بچه به دنیاآورد،پدرم نداشت،یه پسرکوچیکه.»
واضافه کرد«اخبارزیاددیگه ای نیست....»
3
Luciano De Crescenzo
Die Kunst der Komödie
لوچیانو کرشنزو
هنرکمدی
«سینیورا،شوماباید یه بلیط بخری.»
«واسه چی بازم باید یه بلیط بخرم؟»
«واسه اون جوون.»
«واسه کدوم جوون؟»
«همون که کنارت وایستاده»
«تو به اون میگی جوون؟انگار نمی بینیش که هنوز یه بچه کوچیکه، هنوز نه ساله م نشده!»
«واسه من یه بچه حسابش میکنی، قداون بچه کوچیک بیشتراز یه متره و یه بلیط لازم داره،اگه میخوادبااتوبوس بره.»
«بیشترازیک متر،بیشترازیک متر،منودست میندازی!قدش هفتادسانتم نیست!»
«سینیورا،من می بینمش،امروزصبح بلن که شدی ازخودت پرسیدی یه نگا بهش بندازی؟اون بچه کوچیک یاهرچی دلت میخوادحسابش کنی،سرش ازاون میله آهنی یه متری بالاتره ویه بلیط لازم داره.»
«مریم مقدس!آدم گرفتارچی وضعی شده!بچه به کوچیکی بیشترازیه متر شده!انگارنمی بینی،اون بچه رونوک پنجه هاش وایستاده وبزرگترنشون داده میشه؟»
سینیورااین جواب رادادوبایک دستش سرپسرش راروبه پائین میله آهنی فشاردادتاازمیله کوتاهترشد.
«خودتواینجوری یه کم خم کن،چی چی!»
«بسه دیگه،سینیورا.خودتودست انداختی!میخوای تاقیامت اینجاوراجی کنیم!باهمه این حرفا،بایدواسه اون جوون یه بلیط بخری،یاپیاده شه،روشن شد؟»
«به همین سادگی میخوای یه بچه کوچیک تنهاتوخیابون ول شه؟»
«مگه بچه منه!میتونی خودتم باهاش پیاده شی!»
«من؟من بلیطمو خریده م که!»
توتمام مدت گفتگواتوبوس ازجاش تکان نخورد،درهاش بازوراننده تو جایگاهش ایستاده بود.سرآخرتوضیح دادجوان بایدبلیط بخردیاپیاده شود. آقائی به آلمانی وبالهجه ایتالیائی اعتراض کردوازراننده پرسید:
«بالاخره راه میفتی یانه؟وتو،سینیورا،نمیتونی کمی فکرکنی که مردمم کاردارن؟همه مام نمیتونیم اینهمه مدت منتظربمونیم تاتوتصمیم بگیری پنجاه لیره ازجیبت بکشی بیرون.میدونی چیه،بیا،اینم پنجاه لیره،بالاخره یه بلیط واسه پسرت بخر!»
حالاسینیورادادمیزندومیلانی بودنش رانشان میدهد:
«آره،ببین کجاهستیم ما،چی ازتوش بیرون میاد!میخوادپول بلیط منوبپردازه!»
تمام حضاررامخاطب قراردادوگفت:
«اگه مزاحمت به حساب نیادواگه بخوام،میتونم واسه اون صدتابلیط بخرم!»
به طرف آقایان برگشت وحرفش را دنبال کرد«شومامیتونین باخوشحالی بگین که شوهرمن اینجانیست ومن،یه زن بیچاره باید تنهائی بااینهمه مردمقابله کنم،بااین حال واقعانمیدونم چی کارکنم،این پنجاه لیره کجامیره!مریم مسیح وآنای مقدس!آدم واسه یه بلیط بی ارزش باید چی بکشه!»
راننده ازجایگاهش دادزد«خیلی خب سینیورا،تودرست میگی،سرجات باش،پلیس اولی که ببینم نگامیدارم تاببینیم ازاتوبوس پیاده میشی یانه!»
بی معطلی درهارابست وحرکت کرد.انگارتوفانی ازمخالفخوانی تمام مسافرهارادرخودگرفت:
«نگادار،نگادار!»
راننده پرسید«دیگه چه خبره!»
«مافقط واسه شنفتن قضیه سوارشدیم!....»
|
|