قلم
Tue 13 01 2015
ویدا فرهودی
شعله وش رقص کنان بر دل شب می تازد
پی سرخای فلق، هستی خود می بازد
بنگرش جوهری از خون شقایق در رگ
عاشق است و به دل نازک خود می نازد
دل تـُردی که به هر پچپچه ای چرخ زنان
پرده ی وهـم دران، نقش تری پردازد
صدف واژه کـُند آب و کـِشد جوهر او
دست در پیچ و خم زمزمه چون می یازد
تا بدانی که چه شد، چهره ی گل را که درید
قهقرای خس و خاشاک عیانت سازد
خم اگر گاه کند گردن او،زُهـد کریه
یاد هر سرو سهی ،قامت او افرازد
جاودان پاید ودارد عَلَم عشق به دست
گردشش لرزه بر اندام ریا اندازد
تاصدا در قفس و مرغ سحر زندانی است
فوج بی تاب قلم بر دل شب می تازد
|
|