عصر نو
www.asre-nou.net

سه داستانک از تامی اونگرر، لوریوت و زیگفرید لنتز

ترجمه علی اصغرراشدان
Thu 8 01 2015

Aliasghar-Rashedan03.jpg
Tomi Ungerer
Herr Knolle Spross
تامی اونگرر
آقای کنوله اشپراس

آقای کنوله اشپراس هر صبح تاایستگاه راه آهن پیاده می رود، هرصبح هم به قطار نمی رسد.
در طول هفت سال یک مرتبه هم به قطارش نرسیده است.
این مرتبه گله می کند «ساعت ایستگاه همیشه پنج دقیقه از ساعت من عقب تره، حداقلش اینه که دیگه نبایدازاین راه برم سرکار.»

۲
Loriot
Hasch
لوریوت
حشیش

از مرز که گذشتم، بار و بندیلم یکجوری حسابی یقور بود. مامور گمرک قطار استانبول - مونیخ خواست دوباره داخلش را بازرسی کند. تو چمدان دستی ام جز لباس های زیر و لوازم اصلاحم چیزی نبود. یک کیسه بزرگ پارچه ای مخصوص واثاثیه دیگرم دو جای خالی محفظه وسایل رااشغال کرد. (به دلیل حمل ساک سنگین گرفتار صدمه دیسگ مهره ها بودم و نمی توانستم بارها را بلند کنم).
مامور حشیش را بوکشید و خوب روش تمرکز کرد، پرسید: «اینا چیه؟»
گفتم «حشیشه. یک و نیم نصف خرواره، درجه یک.»
یکجوری با نوک زبانش با دقت مزمزه کرد و گفت: «مطمئنا، مطمئنا.»
امیدوارانه و با لهجه آلمان غربی لق لقه کردم «تاثیر طولانی داره.»
مامور از سالزبورگ تا روزنهایم با دقت حشیش مزمزه کرد. سر آخر مایل به طرفم نشست، شادمانه بیرون را نگاه و شروع به کندن لباس هاش کرد، سرخوشانه گفت: «من یه چرخ ریسکم.»
سرآخر پیرهنش را درآورد و دراز شد. اولین حرکت پروازش را با آرنج هاش شروع کرد. چند دقیقه بعد پنجره را بازکردم. مامور بلند شدو بیرون پرید. نگاهش کردم، زمینی نسبتا خالی را به طرف غرب خط انداخت و سرخوشانه بر فراز قله بلندی های جنگلی اوج گرفت و خود را توآسمان گم کرد....
قطار بدون تاخیر حرکت کرد و ساعت شانزده و سی و یک دقیقه به ایستگاه مونیخ رسید...

۳
Siegfried Lenz
Die Reise nach Oletzko
زیگفرید لنتز
سفربه اولتزکو

آقایان می توانند توجهی مختصر به کمبودهای سفری - به طور مثال کمبود یک کیلو میخ - داشته باشند.
برای آگاهی از این کمبود باید به سراغ آدمی به نام آمادیوس لوخ در آبادی «سولیکن» که اراضی اش مسقیما نزدیک «گورونزه گورا» و کنار کوهی گرم گسترده اند، رفت. آمادیوس لوخ به خاطر داشتن میخ کافی برای ساختن یک انباری چوبی روزی رفت سراغ زنش و گفــت: «مویازونکا، قضیه اینه که یک کیلو میخ احیتاج داریم. واسه رفع این قضیه میباس یه سفری به«اولتزکو» بریم. توهم می تونی همراهم بیائی و واقعا کلی کیف کنی. همه چی آماده ست،آدم وقتی می باس خارج باشه، می باس مواظب باشه تنها نباشه.»
آمادیوس لوخ این هارا گفت و رفت بیرون. در فاصله بیرون بودن آمادیوس، زنش که یکی از زاد و ولدهای خانواده «پاپ» بود، همه چیزهای لازم برای سفر را روی کوره خوراک پزی خاموش چید.
چیزهای خوردنی روی کوره ازاین قرار بودند: بیکن، کیک، خیارشور، یک قابلمه کلم، گلابی خشک کرده، یک سبد تخم مرغ، ماهی های سرخ شده، پیاز، یک گرده نان و یک خرگوش پخته. در فاصله ای که آمادیوس مشغول آماده کردن واگن بود وازش مراقبت می کرد، زنش ژاکت ها، گالش ها، روکش ها، دستمال هاو گرمکن هاراآماده کرد. چهار دامن بلند زیرپوش پشت و روشده اش راآماده کرد و به طرف برادرش پل پاپ پرید و گوشش را به کار گرفت:
«واسه خرید یک کیلو میخ،آمادیوس و من مجبوریم یه سفرخارج بریم. فردا یا پس فرد ام باید به طرف «اولتزکو»راه بیفتیم. وقتی آدم باید خارج باشه، باید حس کنه تنها نیست. رواین حساب من نمی تونم از شما چشم پوشی کنم، باما بیائین سفر خیلی دلپذیر میشه. منم می تونم سفر رو واسه تون تحمل پذیرتر کنم.»
آن هارفتند. توخانه پاپ کمی مشورت و شروع به تهیه وسایل سفر کردند. یک کنسرو مواد غدائی با گوشت نمکسود تهیه شده، شاه ماهی سرخ شده، یک جوجه کشتند و پختند، نان پختند، همه را بسته بندی کردند. یک جفت جوراب پشمی تازه تمام شده با چرخ «آیله»، اسب های تازه نعل شده،ظرف های ترمیم شده و قطارسگ های ردیف شده مزرعه. بعداز آماده کردن ضروری ترین لوازم، پل پاپ با سرعت رفت پیش شوهر خواهرش «آدلف آبرومایت». آدم تا جائی که به خاطر می اورد، کسی را با گوش های قرمز به آن بزرگی ندیده است. پل پاپ گفت:
«این یه تقدیره که می باس یه سفر خارج بریم. قضیه از این قراره آدلف آبرومایت فکرشو بکن، هیچ کس تنهائی تو خارج حس خوبی نداره (باگربه ها شروع شده و باکپک پایان یافته). رو این اصل اگه یه کم به خودت فشار بیاری و با ما همراه شی سفر خوب و یه جورائی دلپذیر می شه.»
آدلف آبرومایت فردی مردم گریز بود،از زیرزمین به پستو، از پستو به انبار، از انبار به اسطبل و آشپزخانه بیرون دوید. تازه نصف راه رارفته بود که به طرف مزارع و عموی نامه رسانش هوگو زاپکا دوید و گفت:
«یه حادثه پیش اومده. در واقع داره یه آتیش سوزی اتفاق می افته. باید یه سفر خارج به اولتزکو بریم. به خاطر گربه ها و کپک نمی تونیم از عمو چشم پوشی کنیم.»، رو این اصل موقع برگشتن هم می دوید.
هوگو زاپکای نامه رسان، نامه های رسیده را منظم و بسته بندی کرد، مثل ترازنامه رو هم گذاشت، نشست و وصیتنامه خود را نوشت. بعدهمه چیز را برای مسافرت آماده کرد و رفت سراغ پدر بزرگم «هامیلکارشاس»،او هم رفت سراغ دائی «کوکوک»، کوکوک رفت سراغ «لودویگ کرانیکل»، کرانیکل «اورمونایت»را خبر کرد. رفته رفته تمام اهالی آبادی «سولیکن» ناخواسته آماده سفر شدند تایکی ازبرادرهاشان را در سفر خارج همراهی کنند....
وقتی می گویم واگن آمادیوس لوخ حول حوش جلوی «اشتریگلدورف» بود و «بونزیو»ی سیاه چرده، آخرین آدم آبادی «سولیکن» به حرکت درآمد،آدم می تواندارزیابی کند که عجب سفر خارق العاده ای بود!
به این شکل با واگن راه افتادند. در کنار خیلی مقولات دیگر، حوادث زیره م از این سفر گزارش شده: دو بچه متولد می شوند، «لوگوا»ی پیر پای چوبیش رااز دست می دهد، «کارل کوکوک» کفاش و «والنتین زوپک» ماهی گیر رودخانه با هم درگیر می شوند، «گریتزان» کارگر چوب بری میانه را می گیرد و دو جمله ی کامل حرف می زند. علاوه بر این ها،افراد متوجه یک گاو وحشی منقرض شده اروپائی که بعدها به عنوان گاو شناسائی شده، می شوند.از مزارع افسانه ای شلغم «شیز و میر» بازدید می کنند، مسافرت متوقف می شود تا نمایش تیرباران «کولکاکر» مشهور را تماشا کنند و طبیعتا دست آورد سفر برای«یک کیلو میخ» در اولتزکو را ببینند.
از راه بازگشت درباره قوانین رانندگی معقول و بیمه و این که آدم در سفر خارج نباید تنها باشد، گزارش های پراکنده دیگر هم هست که دلپذیرند....