سه داستانک ازچخوف،مارک تواین وجان آپدایک
ترجمه علی اصغرراشدان
Fri 2 01 2015
Anton Cechov
Verabschiedung
آنتوان چخوف
خداحافظی
خانم صاحب خانه که میخواست سرآخرازشرمهمانهاخلاص شود،باخوش مزگی گفت:
«یه کم دیگه م بمونین!...»
2
Mark Twain
Aurelias unglücklicher Bräutigam
مارک تواین
نامزدشوربخت آورلیا
مطلب حاضررازنی جوان ساکن شهرزیبای سن حوزه برپایه حقایق نوشته وبرای من فرستاده.درنوشتن این داستان ازآن نوشته هاگرته برداری کرده ام.این خانم هیچ آشنائی بامن ندارد،نامه اش رابانام «آورلیا ماری» امضاکرده،ممکن است نامی مستعارباشد.بدبختیهائی که گریبانگیردختر بیچاره بوده قلب شکنند.دخترازپیشنهادهای متنافض و بدفرجام دوست ودشمن موذیش چنان دیوانه شده که نمیداندچگونه خودراازتورمشکلاتی که ظاهراامیدباخته درآن گرفتارشده بیرون بکشد.دراین دشواری به من روآورده وباشیوائی ملموسی خواسته کمک وراهنمائیش کنم تابتواندقلب سنگ شده ای رانرم کند.داستان اغم انگیزش رادرزیر میخوانید:
مینویسدشانزده ساله که بوده باجوانی حول وحوش شش سال بزرگتراهل نیوجرسی آشنا میشود.اسمش «ویلیامسون بکینریج کاروترز»است.دخترباتمام وجودوشورعاشقانه دردآورش عاشق جوان میشود.آنهاباتائیدآشناهاشان به هم عشق میورزند.این عشق مدتی میدرخشدکه زندگیش ازهرگونه مراقبتی معاف بودوهرینه زندگی راتامین میکرده.
سرآخراین خوشبختی چهره دگرگون کرد.کاروترزآبله مرغان گرفت، بیماری طولانیش بهبودکه یافت،صورتش شبیه یک شبکه فلزی وخوش چهرگیش برای همیشه ناپدیدشده بود.آورلیادرابتدادرنظرداشت نامزدیش رابه هم زند،امابه خاطردلسوزی نسبت به نامزدناخوشایند،تنهامراسم ازدواج راچندماهی عقب انداخت که درطول این زمان باتعویض مکان سکونت بیشترمورداعتماد هم قرارگیرند.
روزی که قراربودمراسم ازدواج رابرگزارکنند،نگاه برکینریج پروازبالونی رادنبال میکردکه توگودالی سقوط کردویک پاش شکست وسرآخر بایدازبالای زانوقطع میشد.دوباره آورلیانزدیک بودرابطه ش راقطع کند، بازعشق پیروزشدویک باردیگرمراسم ازدواج راکنسل کردوخودراباشرایط وفق داد.
دوباره بدبختی تازه گریبانگیرجوان شوربخت شد.روزجشن آزادی اتحادیه گلوله ای به بازوش اصابت کردودستش راازدست داد.حادثه دیگرسه ماه بعداتفاق افتاد.این باریک ماشین خرمن کوب بهش زد.این حوادث شوم تقریباقلب آورلیاراشکست.دیدن تکه تکه شدن نامزدش جلوی چشمش عمیقادردمندش کرد.آورلیافهمیدجوان این روندروبه کاهش وحشتناک رادیگرنمیتواندمدت زیادی دوام آورد،وسیله ای هم نمی شناخت که کمک حالش باشد.درمیان اشک ریزیهای مایوسانه اش بارهاآرزوکردکاش بعدازاولین حادثه ازدواجش رابهم زده بود-مثل بورس بازهاکه بااولین کاهش قیمتها راه گریزی می جویند.بااین حال براحساستش چیره شدوتصمیم گرفت نسبت به نامزدغیرطبیعیش ارزیابی ئی دوستانه داشته باشد.
دوباره زمان مراسم ازدواج نزدیک شدوبازیک بدبختی دیگرپیش آمد. کاروترزگرفتاریک مریضی ویک چشمش کورشد.خویشاوندان عروس فکرکردندآورلیاکارهائی بیشترازحدمعقول انجام داده،فراتروطولانی ترازخواسته ومقولات موردتوجه نامزدش رفته بود.آورلیابعدازچندتوضیح متفاوت برجسته بزرگوارانه تام وتمام،باآرامش روی موضوع به اندیشیدن پرداخت ونتوانست هیچ چیزی کشف کندکه برکینریج بتواندبه طریقی سراانجامی بگیرد.روی این اصل دوباره به طرف روزرابطه رانده شد. نامزدش درحادثه ای دیگرپای دیگرش راهم ازدست داد.
برای دختربیچاره روزغم انگیزی بود.دکترهاراباقیافه های نجیبانه دیدبرانکاری راحمل میکنندکه تجارب پیشینش رادرآن شناخت وقلبش این واقعیت تلخ رابهش گفت که بازهم تکه ای ازنامزدش درآن است. امااحساس کردتمایلش به اوبازهم نیرومترشده ودربرابراصرار خویشاوندهاش درانتخاب نامزدی تازه بیشترمقاومت کرد.
کمی پیش ازموعدبرگزاری مراسم ازدواج،بدبختی دیگری به وقوع پیوست.آن سال شرخ پوستهای رودخانه اوانزجمجمه یک نفرراطاس کردند،آن یک نفرویلیامسون برکینریج کاروترزاهل نیوجرسی بود.باشادمانی به خانه می شلیدکه موهاش رابرای همیشه ازدست داد.
اکنون آورلیاازآنچه میخواهدبکند شرمنده است.هنوزبرکینریج خودرا دوست میدارد.بااحساس همسری واقعی مینویسد.به آنچه ازنامزدش دردسترسش است هنوزعشق میورزد.باشرمندگی ئی دردآورمی پرسد«حالابایدچه کنم؟».
پرسشی حساس است،سئوالی که مایه خوشبختی تمام طول زندگی یک زن است ودوسوم مردهادرگیرندومن دراینجا مشئولیتی عظیم درخودحس میکنم که جوابی تعیین کننده پیداکنم.آدم سعی میکند اورابازگرداند،قضیه ازچه قراراست؟آورلیاوسیله راداشت،روی این اصل توانست نامزدتکه تکه شده رابابازوهاوپاهای چوبی،بایک چشم شیشه ای وکلاه گیس مجهزکند،هنوزیک چشمش میدید.توانست یک مهلت نود روزه دیگربهش هدیه کند،اگردراین فرصت گردنش نمی شکست،ازدواج میکردندوهمه چیزسروسامان میگرفت.
به نظرمن آورلیاخطرمیکندوراه برون رفت زیادی ندارد،اگرنامزدش بازهم هویت خاص خودرانشان دهدودچارصدمه دیگری شود،یااگرموقعیت خوبی پیدا کند،دراین صورت تجربه بعدیش دراینجابه پایان میرسد. بعدآورلیاازدواج میکندیامجردمیماندوقضیه برای همیشه تمام میشود.آیاآماده ازدواج باچنان اندامهای چوبی ئی هست؛یامثل بیوه ها میماند؟حداکثرتنها بخشی ازیک آدم نجیب راازدست میدهد،اماازشوربختی شوهرش شکایت داشت وصادقانه تلاش میکردبهترین کمک رابهش بکند.امابه طورکاملاغیرعادی دوباره زخم برمیداشت.آورلیامیخواست امتحان کند.من شخصاقضیه راخوب ودقیق درنظرگرفتم ومتوجه شدم این تنهاراه برون رفتش است.قضیه سمت وسوی دیگری هم داشت،اگرنامزدش مسئله ای رابه گردن گرفته وگردنش شکسته بود،کاروترزمقوله ای باشکوه شده بود.نامزدش اماراه گریزدیگروبه تعویق انداختن هرچه بیشترمراسم ازدواج راهم داشت.من به این مقوله اعتقادندارم،نبایدبه آورلیااجازه دهیم به هرشیوه ای بیشترفرو رود.بایدروی زیربنای چنین وضعیتی بیشترین کاررابکنیم وآنچه راکه کرده ایم بگذاریم به حال خودرهاشودتاسروسامان یابد....
3
John Updike
Olivers Entwicklung
جان آپدایک
تکامل اولیور
برزگترهاش نمیخواستندبراش کاری کنند.زمانی دوستش داشته و واقعادوستش میداشتند.اولیوردیربه کپه تخم وترکه شان پیوست،زمانی که مادرش ئلان بچه هارابزرگ کردوبه مرورخسته شد.اولیورخودرا مستعدتمام انواع بدبیاریهاتثبیت کرد.
جنینی بزرگ وکاملادرفشارتنگنای اندام مادربودوباپاهای پیچیده متولد شد.خزیدن که یادگرفت،مچ پاهاش راتوگچ صاف کننده گذاشتند.بعدهاگچ راکه برداشتند،کودک ازوحشت وترس فریادمیکشید.باچکمه های گچی سنگین روزمین خزیدن،زیرش وقسمتی ازمعقدش راخراشیده بودونعره میکشید.
روزی که هنوزحسابی کوچک بود،تواطاق رختکن درمیان یک جعبه نفتالین روزمین نشسته یافتندش،تعدادی ازنفتالینهاباآب دهنش خیس شده بودند.وارسیش کردندوازخودپرسیدند:
«این کارواقعالازمه»
باعصبانیت باماشین به بیمارستان بردنش،شکم بچه بیچاره راپمپاژکردند.بعدازان صورتش سبزتیره بود.
تابستان بعدکه میتوانست حسابی راه برود،بابی فکری توساحل تنهاش گذاشتندودرفاصله دوری سرگرم شناکردن شدند.آن روزبعدازیک پارتی شبانه ویک دعوای الکلی صبحش وهماهنگی احساساتی عاشقانه،تادیدن مامورنجات غریق ساحل که پائین میرفت، اصلانمیدانستندبچه آنهارادنبال کرده وتوآب رانده شده ومامورنجات غریق متوجه جریان نشده.اولیوردقیایق فاجعه بارطولانی باصورت روبه پائین درآن حالت مانده بود.این بارصورتش آبی بودو ساعتهاسرفه میکرد.
اولیوربی نق نق ترین بچه شان بود.بزرگترهاش رابه دلیل معلم مدرسه بودن،بابیان «خواب آلودگیش»نمی آزرد،متوجه شدایرادبینائی چشم راستش به مرورمیتواند معالجه شود.چشم دیگرش راکه می بست،همه چیزرامطلقا شناورمیدید.پدرش جوان تنهارادرگوشه ای خاص میدیدکه کتاب درسی رارو به چراغ گرفته وازش کاری ساخته نیست،دلش میخواست گریه کند.
قضیه ازاین قراربودکه نظراولیوردرباره بزرگترهای آسیب پذیرش مطلقااشتباه بود.بزرگترهاش ازهم جداشدندومادرش طلاق گرفت. برادرهای بزرگترش هم رفته بودند.توراه مدرسه شبانه روزی وگالج «منزاین»کاملاجدای ازخانواده بود.خواهرش کوچکترازآن بودکه درشرایط هیجان انگیزتازه به سراغش برود.
به عنوان دومرددوست،باپدرش تورستوران دیدارکرد.اولیوررفت درخانه شان که مادرش را ببنید،خواهرسیزده ساله ش رادیدکه مسئول خدمت به پدرو نظافت خانه بود.الیورتنهائی مادرورنج بردن کمک ناپذیردوباره پدرش رادرخودحس کرد.تقصیرخودش بودونه پسرکه بعدازمدرسه وکالج،بافاحشه لاشیهابه خانه میامد.
اولیورتوکوی دانشگاه ازپله پائین میامدکه افتاد،یابرپایه روایت مغشوش داستانی دیگرازپنجره اطاق خواب دختری پائین پریدوبازوش شکست. دریک تصادف،نه بایک اتوموبیل خانوادگی،خودش پشت فرمان بودومثل خیلی ازمصیبتهای دیگرباحداکثرخصارت وبارانهای کبودودندانهای لق وخراشیده برگشت.شکرخدا دندانها خیلی زودرشدکردند.بدبیاریهای کاملامضحک دیگرهم داشت.یکی ازدلپذیرترین ویژگیهاش خنده معصومش بودکه به مرورروصورتش پهن میشد.دندانهاش شبیه دندانهای بچه کوچک وگردبودندوباهم فاصله داشتند.
اولیورازدواج کرد-ظاهرایک بدبختی دیگر.شبهای تحسین برانگیز گذشت.بعدجاعوض کردن کارهای گوناگون ورومواردزندگی به عنوان جوانی درحال رشدبندبازی کردن رسید.آلیشیامستعدمبتلابه مصرف موادوحامله شدنهای ناخواسته وبابدبیاری های بیشترهمراه بود.شوک های روحی آلیشیابرای خودش ودیگری خسته کننده بودند.شبیه وضعیت نیرومندخوداولیورواطمینان به پاهاش بود،آلیشیابه اونگاه میکرد.این قضیه کلیدپررمزورازداشتن انتظارچیزی ازدیگری بود،اولیورهم مشتاق دادنش بود.
اولیورکاری پیداکردوسفت به آلیشیاچسبید.آلیشیاروآبستن شدنش پایداربود.اولیوردوست داشت مثل حال حاضربادخترکوچک بلوندوپسر موسیاهش ببیندش.
اولیورحالانیرومندشده وهردوبچه راهمزمان رودستش میگیرد.آنها پرندگانی تویک لانه هستند.اولیوریک درخت،یک صخره سخت ویک کمک کننده ضعیف هاست....
|
|