عصر نو
www.asre-nou.net

سندباد و ماجراهای شيخ نكومنظر و برادران شیطان


Fri 12 12 2014

رضا علامه زاده

reza-allamezadeh70.jpg
در پنجمین سفر سندباد آن‌چه موجب غرق شدن كشتى مى‌شود با سفر دوم او ارتباط موضوعی مى‌يابد. كشتى به جزيره‌اى نامسكون مى‌رسد و بازرگانان براى تفريح پياده مى‌شوند ولى سندباد در كشتى مى‌ماند. بازرگانان با ديدن تخم مرغ بسیار بزرگی (تخم رُخ) بی‌آن‌که تصوری از آن داشته باشند تخم را مى‌شكنند و جوجه‌ى عظيم‌الجثه‌اش را كباب مى‌كنند. وقتى سندباد از كار آنان آگاه مى‌شود به وحشت مى‌افتد و از ناخدا مى‌خواهد از آن‌جا فرار كنند ولى قبل از فرار آن‌ها مرغ رُخ سر مى‌رسد و با سنگ گرانى كه به منقار دارد كشتى را در هم مى‌شكند.
باز هم سندباد به كمك تخته‌پاره‌اى خود را به جزيره‌ى تازه‌اى مى‌رساند؛ جائى كه در كنار یک نهر آب "شيخى نكومنظر" مى‌بيند كه به‌دليل كهولت نمى‌تواند از نهر عبور كند. شيخ با اشاره از او مى‌خواهد تا بدوشش بگيرد و به آنسوى آب ببردش. سندباد به‌اميد پاداش اين كار ثواب شيخ را به‌دوش مى‌گيرد ولى بر او همان مى‌رود كه بر ما مردم ايران از شيخ نكومنظر نوفلوشاتو رفت! براى تائيد اين نكته ناچارم حرف‌هاى سندباد را عينا رونويسى كنم:
"در حال او را به‌دوش گرفتم و به مكانى كه اشارت كرده بود بردم. آنگاه گفتم فرود آى. آن شيخ از دوش من به زمين نيامد و پاهاى خود به گردن من درپيچيد. به پاهاى او نظر كرده ديدم مانند چرم گاوميش است... در حالتى كه به دوش من سوار بود با دست خود اشارت كرد كه او را در ميان درختان به سوى ميوه‌هاى لذيذ برم. هر وقت كه مخالفت مى‌كردم به پاى خود مرا سخت مى‌زد چنانكه به تازيانه مى‌زنند... من در دست او مانند اسيران بودم و همواره او را در ميان جزيره مى‌گردانيدم و او شب و روز به دوش من بود و به دوش و گردن من بول و غايط (= ادرار!) مى‌كرد " جلد ٤، ص ١٣٥
ماجراى رهائى سندباد از شيخى كه وبال گردنش بود را به‌خلاصه بازگو مى‌كنم چون بعيد است راهنماى مناسبى باشد براى رهائى ما از شيوخى كه بر گرده‌مان سوارند و ادرارشان بند نمی‌آید! سندباد در جنگل كدوئى مى‌يابد و درون آن را خالى مى‌كند. سپس پاى درخت انگور رفته كدو را از انگور پر مى‌كند و آن‌را چند روز در آفتاب مى‌گذارد. و در تمام اين مدت البته شيخ  بر گرده‌اش سوار است. سندباد بحرى ادامه‌ى ماجرا را براى سندبادِ باربر اين‌گونه تعريف مى‌كند:
"چند روزى بر او بگذشت تا اينكه شراب ناب شد... پس من شراب خورده مست شدم و آن پليد را برداشته در ميان درختان به اينسو و آنسو مى‌دويدم. چون مرا نشئه مستى كامل شد برقصيدم و بخواندم و نشاط كردم. پليدك چون مرا بدين حالت بديد به اشارت از من بخواست كه از آن شراب بنوشد. من از بيم جان كدوى شراب بدو دادم. در حال دهان كدو بر لب نهاد و آنچه شراب در كدو مانده بود بنوشيد و كدو بر زمين انداخت. آنگاه او را طرب روى داد و بر دوش من به رقص درآمد."
آیا صحنه‌اى از اين سرمستانه‌تر برايتان قابل تصور است!؟ شيخى مست كه تنبانش از نجاست خودش رنگين است بر دوش مست ديگرى در حال رقصيدن است! اگر اين صحنه در فيلمى بيايد هرگز از خاطر بيننده نخواهد رفت.
پايان ماجرا اين است كه سندباد وقتى مى‌بيند شيخ پليد دست و پايش سست شده از فرصت استفاده كرده او را به زمين مى‌اندازد و با سنگى بزرگ كله‌ى پوكش را مى‌شكافد. (در زمان سندباد هنوز مبارزه به‌دور از خشونت شناخته شده نبود!)
عجائب سفر پنجم هنوز تمام نشده. از آن‌چه بارِ قصه‌پردازى ندارد و به پرگوئى مى‌ماند درمى‌گذرم و تنها به يك خاطره‌ى جالب سندباد از باقى اين سفر مى‌پردازم. سندباد پس از رهائى از "شيخ نكومنظر" و خشتك‌چركين، با كشتى ديگرى كه اتفاقا به همان جزيره مى‌آيد به سفر ادامه مى‌دهد و اين بار به شهرى مى‌رسد كه روزها در اختيار مردم است و شب‌ها در اختيار همان بوزينگانى كه سندباد در سفر سوم ديده بود!
"ساكنان آن شهر را عادت اين بود كه چون شب مى‌شد از دريچه‌هائى كه به طرف دريا بود بيرون مى‌آمدند و از ترس بوزينگان به كشتى‌ها و زورق‌ها نشسته شب را در روى دريا به روز مى‌آوردند... اگر يكى از ايشان تخلف كرده در شهر مى‌ماند بوزينگان از كوه‌ها به شهر مى‌آمدند و او را هلاك مى‌كردند، و چون روز مى‌شد بوزينگان به خارج شهر رفته از ميوه‌هاى باغ‌ها مى‌خوردند و تا وقت شام در كوه‌ها مى‌خفتند. باز چون هنگام شام مى‌شد به شهر اندر مى‌شدند و آن شهر در اقصى بلاد سودان است." ص ١٣٧
اگر اين قصه‌ی غریب را امروزه يك نويسنده نيجريه‌اى يا سوماليائى به صورت داستانی کوتاه مى‌نوشت می‌توانست تمثيلى روشن به‌دست دهد از مردم فقير و بى‌پناهى كه روزها در تلاش جان‌کاهِ معاش‌اند و شب‌ها از ترس هجوم بوزينگان "بوكوحرام" و "ال شباب" جرات ماندن در خانه‌ی خود را ندارند.

در سفر ششمِ سندباد قصه‌ی دندانگیری نمی‌بینم. او در این سفر از سرزمین ناشناخته‌ی دیگری سر در می‌آورد و بیش از این‌که ماجرای بدیعی برای سندبادِ باربر تعریف کند از ادویه‌جات و عودها و عنبرهای گوناگون و گوهرها و یاقوت‌هائی که مثل سنگ‌ریزه کفِ نهرها ریخته بود برای آن بیچاره‌ی فقیر حرف می‌زند!
در پایان این سفر اما سندباد به نکته مهمی اشاره دارد. او که باز هم پس از فرار از مرگ در جزیره‌ای مورد محبت مَلک آن دیار قرار می‌گیرد وقتی امکان بازگشت به بغداد برایش فراهم می‌شود برای خداحافظی به دیدار ملک می‌رود. ملک که وصف حال خلیفه‌ی مسلمین، هارون‌الرشید را از سندباد بحری شنیده، هدایائی به او می‌سپارد تا به خلیفه برساند و سپس سندباد را راهی می‌کند.
سندباد وقتی به بصره می‌رسد چند روزی استراحت می‌کند و سپس به بغداد می‌رود تا هدایا را به خلیفه برساند:
"به دارالسلامِ بغداد روان شدم و در پیشگاه خلیفه هارون‌الرشید حاضر آمده هدیتهائی که ملک از برای او فرستاده بود عرضه داشتم و تمامت ماجرا به خلیفه باز گفتم. پس از آن به خانه خویشتن آمده مال و متاع خود را جمع آوردم... [پس] از چند روزی خلیفه مرا بخواست و از سبب آن هدیه جویان شد و پرسید این هدیت از کیست و از کجاست؟ گفتم: ایهاالخلیفه، نام شهری که هدیت از آنجا آورده‌ام نمی‌شناسم و راه او را نمی‌دانم... پس تمامت آنچه در سفر روی داده بود بیان کردم و سبب فرستادن هدیت باز گفتم. خلیفه را بسی عجب آمد و فرمود که حکایت را نوشته به خزانه سپارند تا عبرت آیندگان شود."
نکته مهمی که در پاراگراف نقل شده وجود دارد این است که به گفته‌ی سندباد خلیفه دستور داد حکایت سفرهای او را بنویسند و حفظ کنند. اگر کلاه استادی بر سرم گشاد نباشد می‌توانم ادعای اساتیدی را که معتقدند حکایت سفرهای سندباد پیش از تدوین کتاب هزارویک شب به شکل مستقل وجود داشته است را به اعتبار همین پاراگراف اثبات کنم.

و اما سندباد در هفتمین و آخرین سفر دریائی‌اش از "شهر چین" سر در می‌آورد. پس از خرید و فروش پربار دوباره کشتی را به دریا می‌رانند و همان‌طور که انتظار دارید به ناگهان ناخدا توی‌سرزنان و ریش‌کنان فریاد می‌زند که:
"از خدایتعالی طلب نجات نمائید و بدانید که باد بر ما غلبه کرده و ما را به آخر دریاها انداخته."
و بلافاصله کشتی در اثر حمله ماهی‌های غول پیکر در هم می‌شکند و سندبادِ ما باز به کمک تخته‌پاره‌ای نیمه جان خود را به جزیره‌ی تازه‌ای می‌رساند و با خود می‌گوید:
"در این سفر توبه نصوح می‌کنم که دیگر سفر نکنم و در تمامی عمر نام سفر به زبان نیاورم و خیال او را از دل نگذرانم."
و این‌بار بر قولش می‌ماند. در این جزیره‌ی آخری سندباد با شیخ ثروتمندی آشنا می‌شود که معلوم نیست چرا او را دوست دارد که هم دخترش را به عقدش در می‌آورد و هم تمام اموالش را پس از مرگ به او می‌بخشد!
قصه‌ای با این شروع سست ناگهان به چنان تخیلی راه می‌دهد که دارای همان ویژگی‌هائی است که گابریل گارسیا مارکز را واداشت تا از تاثیر این کتاب بر آثار جاودانه خودش حرف بزند و من در اولین بخش این یادداشت‌ها به آن اشاره داشته‌ام.
سندباد وقتی در این شهر به مال و منال و غلام و کنیز می‌رسد می‌گوید:
"پس من با مردمان شهر معاشرت کردم. ایشان را دیدم که در سر هر ماه حالت ایشان دگرگون می‌شود و از برای ایشان پر و بال پدید می‌گردد که با آن پرها به سوی آسمان پرواز می‌کنند و در شهر کسی جز کودکان و زنان برجای نمی‌ماند. من با خود گفتم چون سر ماهِ نو شود از یکی از اهالی شهر درخواست کنم که به هر جا روند مرا با خود برند.
پس چون سر ماه برآمد گونه‌هایشان متغیر شد (= تغییر ماهیت دادند). من پیش یکی از آن ها رفته به او گفتم ترا به خدا سوگند می‌دهم که مرا با خود بردار تا تفرّج کنم و با شما بازگردم."
مرد، اول نمی‌پذیرد ولی به اصرار سندباد بالاخره به خواست او تن می‌دهد و او را با خود بر فراز ابرها به پرواز در می‌آورد. سندباد در اوج آسمان‌ها، شگفت‌زده از قدرت خداوند زبان به سپاس او می‌گشاید:
"قدرت خدا را یاد کرده سبحان الله گفتم. هنوز تسبیح من تمام نگشته بود که آتشی از آسمان فرود آمد و نزدیک بود که همه‌ی ایشان را بسوزاند. همه به یکباره فرود آمدند و مرا در کوهی بلند بینداختند و بر من بسی خشم آوردند. مرا در همان جا گذاشته برفتند."
سندباد بحری، جانِ سندبادِ باربر را به لبش می‌رساند تا بگوید که چرا آتش از آسمان فرود آمد و برای چه گناهش به گردن او افتاد! پس از ماجراهای بیهوده‌ای که در کوهستان برای سندباد پیش می‌آید بالاخره سندباد به‌طور اتفاقی با مردی که او را پرواز داده بود روبرو می‌شود و نهایتا در می‌یابد که این مردمان از "اخوان شیاطین هستند و یادِ خدایتعالی نکنند"، و او چون بر فراز آسمان سبحان الله بر زبان رانده همه را به آتش غضب شیطان گرفتار کرده است. سندباد به مرد قول می‌دهد تا دیگر نامی از خدا نبرد و تازه آن وقت است که مرد مجددا او را در بغل می‌گیرد و پروازکنان به خانه برش می‌گرداند!
با این ماجرا هفتمین سفر سندباد هم پایان می‌گیرد و به حساب او تنها همین یک سفر بیست‌وهفت سال طول کشیده است!
سندبادِ باربر با شنیدن مشقاتی که سندباد بحری کشیده و خطراتی که از سرش گذشته دوباره از اینکه آن چند بیت گله‌آمیز فردوسی طوسی را در مقابل در خانه‌ی او بر زبان رانده، و من در آغاز حکایت سندباد آورده‌ام، عذرخواهی می‌کند!
"سندباد بحری عذر او را بپذیرفت و او را به دوستی خود برگزید." صص ١٤٣-١٤٩
□◊□