عصر نو
www.asre-nou.net

حكايت عيار جوانمرد


Fri 14 11 2014

رضا علامه زاده

reza-allamezadeh70.jpg
مى‌دانيد كه يكى از معانى لغت عيار، جوانمرد است. ولى در عنوان اين حكايت اشاره به معناى ديگر همين لغت شده كه "جيب‌بر" و "تردست" باشد؛ چيزى مثل دزد جوانمرد. در طول حكايت البته همانطور كه خواهيد ديد با هر دو معنا بازى شده است. اين حكايت در جلد سوم هزارويك شب آمده و اينگونه شروع مى‌شود: 
(و از جمله حكايت‌ها اين است كه: در سرحد اسكندريه والى‌اى بود حسام‌الدين نام. شبى از شب‌ها در مسند بزرگى نشسته بود كه مردى از سپاهيان به نزد او درآمد و به او گفت: 
"ايهاالوالى، من امشب بدين شهر داخل شدم و در فلان كاراوانسرا فرود آمدم و پاسى از شب را در آنجا بخفتم. چون بيدار شدم ديدم كه بدره اى [= كيفى] كه دو هزار دينار در او بود از خورجين من گم شده."
والى، سرهنگان را فرمود كه هر كس به كاراوانسرا اندر بود حاضر آورند و آنان را تا بامداد به زندان فرستاد. چون بامداد شد از زندانشان به‌در آورد و مرد سپاهى را نيز بخواست و همى‌خواست كه ايشان را عقوبت كند. ناگاه مردى صف‌ها شكافته پيش آمد و در پيش والى ايستاد. 
چون قصه بدينجا رسيد بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.)
حالا كه بامداد شده و شهرزاد لب از داستان فروبسته، من تا شب فرصت دارم كمى ابراز نظر كنم! ببينيد قصه‌گو كجا قصه را معلق مى‌گذارد. تكنيك تعليق كه در قصه‌پردازى شگردى شناخته شده است در كتاب هزارويك شب در اوجش به كار گرفته شده. كمتر حكايتى است كه در بامداد ختم شود و راه را براى حكايتى تازه در شب بعد باز گذارد. نويسنده (یا بهتر، نويسندگان) اين مجموعه‌ى شگفت، توجيه خوبى هم براى استفاده‌ى مكرر از تعليق ارائه كرده‌اند: شهرزاد بايد هر بامداد طورى لب از داستان فروببندد كه ملك‌شهرباز را تشنه‌ى شنيدن باقى قصه نگه‌دارد وگرنه جانش در خطر است.
به اعتقاد من، از آغاز زمانه‌ى داستان‌سرائىِ انسان تا همين امروز، و حتى تا فرداهای دوری كه شیوه‌ی قصه‌نويسى و قصه‌سرائی ادامه داشته باشد، جان همه‌ى قصه‌نويسانِ جهان در گروِ گيرائى شيوه‌ى قصه‌پردازيشان است. امروز هم قصه‌پردازى كه نتواند در بيان قصه‌اش خواننده را به‌دنبال خود بكشد جانش در خطر جدى است! 
اين بحث را در اينجا مى‌بندم چون دارد شب فرامى‌رسد و ملك‌شهرباز بى‌صبرانه منتظر دنباله‌ى داستان ديشب است!
(شهرزاد گفت: اى ملك جوانبخت، مردى صف‌ها شكافته پيش آمد و در پيش والى و آن مرد سپاهى بايستاد و گفت: 
"ايهاالامير، اين مردم رها كن كه ايشان مظلومانند (= بی‌گناهند) و بدره‌ى اين سپاهى را من برده‌ام و بدره‌ی او همين است كه از خورجين به در آورده‌ام."
پس بدره از خورجين در آورد و در پيش والى و آن مرد سپاهى بنهاد.)
عيار با اين عمل بزرگوارنه كه موجب رهائى مسافران بي‌گناه كاروانسرا مى‌شود موجى از سپاس در ميان حاضران مى‌آفريند (شهرزاد اين لحظه را كمى با عجله بازگو كرده ولى من كمى شاخ و برگ از خودم به حكايتش اضافه مى‌كنم!) سپاهى ناباورانه كيف پول را برمى‌دارد و نگاهى به درونش مى‌اندازد. پول‌هايش دست نخورده در كيف است. والى با مهربانی دستى به سر عيار مى‌كشد و مى‌گويد:
"واقعا كه نشان دادى عيار هستى."
مرد در جواب محبت والى مى‌گويد:
("ايهاالامير، اينكه بدره را خود به‌نزد تو آوردم عيارى [= جوانمردى] نبود، بلكه عيارى [= تردستى] اين است كه اين بدره را دوباره از اين مرد سپاهى بربايم!"
والى گفت: "اى عيار چه كردى، و بدره را چگونه ربودى؟"
گفت: "ايهاالامير، من در مصر به بازار صيرفيان [= صرافان] ايستاده بودم كه اين مرد اين زرها را صرافى كرده به ميان بنهاد [= به كمرش بست]. من كوچه به كوچه از پى او روان شدم و بدزديدن اين مال راهى نيافتم. پس از آن اين مرد سوار شده، سفر كرد. من از پى او شهر به شهر همى‌گشتم و در گرفتن اين مال حيلت‌ها به كار مى‌بردم ولى به گرفتن اين مال راهى نيافتم. چون او بدين شهر درآمد من نيز از پى او در آمدم. چون به كاروانسرا فرود آمد من نيز در پهلوى او جاى گرفتم و در انتظار او بودم تا اينكه بخوابيد و نفير خواب از او بشنيدم.")
باز ناچارم كمى دخالت كنم وگرنه قصه از ريتم مى‌افتد! والى و سپاهى و مسافران محوِ قصه‌پردازىِ جيب‌برِ تردست ما بودند كه عيار براى نشان دادن چگونگى ربودن كيف، در حين بيان ماجرا، آرام آرام به‌طرف سپاهى و خورجینش مى‌رود:
("نرمك نرمك به سوى او رفته خورجين را با اين كارد بريده، بدره بدين منوال بگرفتم".
و دست برده بدره از پيش والى و سپاهى بگرفت و به يكسو رفت. 
مردم او را مى‌ديدند و گمان مى‌كردند كه مى‌خواهد به ايشان بنمايد كه بدره را از خورجين چگونه گرفته است، كه ناگاه بدويد و خود را به بركه ى آب بينداخت. 
والى بانگ بر خادمان زد كه او را بگيرند. خادم‌ها برفتند و رخت‌ها نكنده به بركه اندر شدند، ولى آن مرد عيار از پى كار خود رفته بود!) صص ١٤٧ و ١٤٨
[یک نکته‌گیری: شهرزاد اگر امروز می‌خواست همین حکایت را بیان کند احتمالا عنوان آن را "دزد بزرگوار" می‌گذاشت، چون ممکن بود او هم مثل من فکر می‌کرد لغت "جوانمرد" به شکلی ریشه‌ی مردسالارانه دارد. حتی اگر به او می‌گفتید که "مرد" در فارسی به معنای "انسان" نیز هست و این بیت سعدی خدابیامرز را دلیل می‌آوردید که:
مرد باید که گیرد اندر گوش // ور نوشته است پند بر دیوار
باز مثل من زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت همین‌که "مرد" در فارسی و انگلیسی و هلندی و اسپانیائی، و شاید زبان‌های دیگر نیز، به هر دو معنای "جنسِ مذکر" و "نوعِ انسان" به‌کار می‌رود، خود نشانه‌ی "مرد برتربینی" در آغاز زبان بازکردنِ این جانورِ دوپا، در هر کجای دنیاست!]
□◊□