عصر نو
www.asre-nou.net

من از میان چشمانت می گذرم بسان یک رویا، یک خنده آشنا

بیاد میر احمد وآن روزهای پر شور !
Tue 11 11 2014

Abolfazl-Mohagheghi.jpg
من از میان چشمانت می گذرم بسان یک رویا , یک خنده آشنا , بسان آن روزهای گرم آفتابی که بر ایوان کوچک می نشستیم ,از هر دری سخن می گفتیم. حال تلخ است یاد آوری آن روزها , چرا که تو رفته ای !تلخی این غربت , تلخی این دوری ,تلخی شنیدن هر روزه مرگ عزیزی .نسل ما در حال پیر شدن است , باورنداریم , چرا که هنوز با هزار آرزو در انتظار پیام داروک نشسته ایم <قاصد روزان ابری , داروک کی می رسد باران ؟.در این هزار توی زندگی , هزار توی روح, در هر توئی یاد دهها عزیز با من است. درون این پیچ راهها می گردم , بر مسیر رفته می نگرم , چه سیماهای زیبای انسانی در این مسیر ظاهر شدند , هریک سرود خود خواندند وگذشتند .سرود نسلی که با عشق آغاز کرد , در شکنجه گاه با گلوی خونین خواند . درسحر گاه خونین خلق خود را فریاد زد , در غریب غربت ,غریبانه مرگ را پذیرا گشت . این تلخ است , تلخ ازاین رو که هنوز< روسپی مردمان در کارند وگرم رو آزادگان در بند .>آن همه شور وآرزوهای بزرگ کم رنگ گردیده , جهانی پر تلاطم که انسانیت هرزوز در پای فرومایگان زورمند قربانی می شود . حتی رویا های ما نیز , آمیخته با ترس ولکه های سیاه گردیده است . همیشه دلم می خواهد زمانی که چشم فرو می بندم , دنیائی خالی از رنج , ابتذال , ونا برابری را ترک گویم .دنیائی که در هر انسان برای انسان دیگر براستی برادری است .میدانم که میر احمد نیز با چنین آرزوئی چشم فرو بست . آرزوهای هم را خوب می دانستیم . روزهای پر شور انقلاب بود همه جا در جوش وخروش , هسته های مخفی پیرامون سازمان علنی شده بودند .کارگران ماشین سازی , تراکتور سازی , شرکت نفت . نخستین هسته های کارگری بعد از انقلاب .جلسات کارگری در دانشگاه بر پا شده بود . زیباترین جلسات وسخنرانی ها که تا کنون دیده ام ازدل بر میخواست وبر دل می نشست .میر احمد یکی از فعالین این جلسات بود . اما هیچوقت سخن رانی نمی کرد ومرتب در حرکت بود . یک روز پرسیدم < میر احمد تو چرا سخنی نمی گوئی ؟ خندید وگفت < مگر شما روشن فکران مجال به کسی می دهید !چه کسی می توانذ میکروفن از دست شما بگیرد .>بعد دستم را گرفت ومحکم فشرد گفت <فکر می کنی بیکارم این همه جمعیت را چه کسی از محلات و کارخانجات به این جا می آورد؟ ما پشت صحنه هستیم .تو فکر می کنی هول دادن این کارگران بر روی سن برای سخن رانی کار ساده است ؟ چه کسی این کفتر باز شاگرد داروغه را که جلسات را بهم می زند آرام می کند ؟> (حزب الله تعدادی حزب اللهی لات را برای بر هم زدن جلسات می فرستاد که وسط سخن رانی کفتر هوا می کردند .)واو استاد این کار بود بزرگ شده درمیان مردم , در هر صنفی کار کرده بود , با همه بگونه ای زبان مشترک می یافت . شعبده باززبان,شعبده باز خنده, در شبکلاه درد ,خنده ودوستی .هر بار به من می رسید جیبش را تکان می داد کمششی وتکه گردوئی در می آورد<برای ابلی > مرا به این نام صدا می کرد .به حضورش عادت می کردی ومعتاد می شدی ,چرا که محیط را تلطیف می کرد وبار خستگی از دوشت بر می داشت .قرار بر این شده بود که هر کدام ازما مسئولیت یک گروه پنج نفری کارگری را بر عهده بگیریم .اوبود به همراه چهار رفیق دیگر از ماشین سازی وشرکت نفت .خانه کوچکی را در انتهای قورت میدان کرایه کردیم .حیاطی کوچک ونقلی با دو اطاق وایوانی سفید وزیبا که مشرف بر یک حوض کوچک بود با تاکی بزرگ که بر خرند روی حوض پخش شده بود . من هنوز در رویاهای خود آن حیاط کوچک را می بینم .<برای سلطنتم چیزی نمی خواهم /مگر کوچه باغی در برابر خانه ام /گهوارهای از جنس دسته گل /به بلندی جوانه سنبل .> امیل زولا واین خانه چنین بود پنج جوان که همه دل در گروی عشق به کارگر وزحمتکش داشتند وتمام صحبت های ما در رابطه با جامعه ای انسانی دور می زد. می خواستیم فلک را سقف بشکافیم وطرحی نو در اندازیم .هر جا که خسته می شدیم میر احمد چیزی برای خندیدن وگفتن داشت امری که هنر او بود . مقیاس متری خاص خود را داشت .< احمدطول این اطاق چقدر می شود؟> بی آنکه بخندد به دستهای صمد زل می زد <پنج بازوی صمد.> وصمد قاه قاه می خندید ومیگفت< احمد که متر سرش نمی شود. ><مترسرم نمی شود اما می دانم این اطاق سه برابر قد تو ودو برابر دستهای توست >, آه که چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده است روزهائی که تمام وجودت لبریز از عشق بود , از شادی کار, شادی ساختن ,آنچه که برایش سالها جنگیده بودی . حسرت هیچ چیزی با ما نبود به لقمه نانی سیر می شدیم وبه جرعه آبی سیراب, بر آن ایوان کوچک می نشستیم بچه ها از اخبار کارخانجات ومحلات می گفتند .با تحلیل آن روز ها تحلیل می کردیم وجمعبندی می نمودیم . چه شادی عمیقی در جانمان می نشست .زمان چه باسرعت می گذرد ! اشرف دهقانی اعلامیه داده بود و جدا شدنش را از سازمان اعلام کرده بود یک ظهر روشن وساکت تبریز . صمد بر کنار پاشویه حوض نشسته وگریه می کرد می گفت< سازمان دارد از هم می پاشد . چرا او رفت ؟ حال چه خواهیم کرد ؟ > میر احمد سر تکان می داد و چیزی شبیه نوحه می خواند شاه بیتش این بود .<حال که رفیق اشرف رفت سازمان چه خواهد شد ؟ وخود جواب می داد اگر سازمانیکه خود را نماینده طبقه کارگر می داند با رفتن یک نفر از هم می پاشد بگذار که بپاشد .> ونوحه را ادامه می داد .هیچوقت آن روز را فراموشش نمی کنم گریه صمد که نوحه احمد به خنده اش می کشید .می دانم که چه سنگین است رفتن میر احمد برای کسانی که با او بزرگ شده بودند کار کرده بودند .مردی که سخت ترین کارها را به خنده انجام می داد. می دانم می دانم که با مرگ نیز شوخی کرد .به خنده اش آورد وآنگاه آرام آن چشمهای مهربان وشوخ را فرو بست .بعد از بگیر وببند های موسوی تبریزی به تهران آمده بود . همدیگر را دیدیم اطاق کوچکی در انتهای خیابان سلسبیل اجاره کرده بود .به خانه اش رفتم .همان احمد!همان کارگر خنده رو وسخت کوش سازمان. حتی در این غربت نیز روحیه شادش کوچکترین تغیری نکرده بود . به محض وارد شدن شروع کرد با وجب به اندازه گرفتن کت وشلوارم ,احمد چه شده ؟خندید<در بزازی کار می کنم قرار است بزاز شوم می خواهم برایت پارچه کت شلواری بیاورم >هر دو می خندیم میگوید همه کار کرده بودیم فقط بزازی مانده بود . او چنین روحیه ای داشت از زندگی شکوه نمی کرد با هر کاری کنار می آمد او بزرگ شده یکی از محلات قدیمی تبریز بود . من اعتقاد دارم هر محله قدیمی تبریز دانشگاهی است دانشگاه کار, سخت کوشی,عشق ,دوستی و دست آخر مزاح وخنده, ساختن ودو باره ساختن .چیزی که تاریخ پر از نشیب وفرازش آموخته است . به شوخی می گفتم میر احمد <چند بار قبلا دنیا آمدی ؟ >می گفت <ده بار کمتر از حاج آقاهای بازار .> اکنون اورفته است, که دیگر بار باز گرد د .نمی دانم کی, اما کسانی مانند احمد همان گونه می میرند که زندگی کردند .هر چه بود گذشت اما هیچ چیز نمی تواند یاد مردان وزنانی را از خاطر به زادید که تمام زندگیشان دررویاو آرزوی یک جامعه انسانی زیستند وتلاش کردند .رویائی که یک روز سازمانی که من , وما به آن عشق می ورزیدیم د ردل ما کاشت . هنوز آن رویا با ماست !او رفت ما نیز خواهیم رفت ! اما می دانم که او در باز تابی دیگر متولد خواهد شد .وپرستو ها در لای انگشتان جوهریش تخم خواهند گذاشت.یادش را به گوشه ای از ذهنم میبرم ودر کنارانوش , رضی ,رضا ,کریم, مسعود ودهها عزیز دیگری که رفته اند جای می دهم .برای من هیچ عزیزی نمی میرد .