اولین شعرم
Thu 25 09 2014
علی اصغر راشدان
گوشه دنچی وامیایستادم،صورتموروبه دیوارمیگرفتم،مشتموواز میکردم،تکه کاغذمچاله روکمی صاف صوف میکردم،طوری که کسی نبینه مصرع شعری که توذهنم ردیف کرده بودم روش مینوشتم.مصرع شعرم اولش خیلی هشلهف بود،نمیخواستم کسی ببیندش.توفروشگاه چن طبقه ایران سه راه شاه قدم میزدم.اولین فروشگاه اونجوری بود.هنوزاز کوروش وشهروندودیگرونی ازاین سری فروشگاههاخبری نبود.فروشگاه ایران محل خرید،تفریح،قدم زدن توچن طبقه ش بود،پاتق چشم چرونی ودوست دختر پیداکردن جوونام بود.پشت لب خودمم تازه به کلک نشسته بود،هجده یانوزده ساله بودم.
تویکی ازاین گوشه کشیدنا،روبه دیوارروکاغذمچاله شده مینوشتم، یه گردن کلفت کراواتی عینک دودی زده ناغافل دست انداخت ودستی رو که کاغذتوش بودچسبید.گازانبری دستامو گرفت.نمیتونستم تکون بخورم:
«خوب جائی مچتوگرفتم،ازهمون لحظه داخل شدن زاغ سیاتوچوغ می زدم.ده بارجنسارووارسی وقیمتاشونویادداشت کردی.راحت اعتراف کن، جاسوس وخبرچین کدوم گروهکی؟کاغذوبده بینم!»
مشتموسفت کردم.کمی باهاش وررفت،نتونست وازش کنه،گفتم:
«چیزای خصوصی مینویسم.به هیچ کسم نمیدم.اذیتم کنی،نعره میکشم وتموم فروشگاهو به هم میریزم.»
«خصوصی؟چیزای خصوصی رو تواطاق خواب مینویسن،نه توفروشگاه ومیون اینهمه جنس وآدم.حالامیبرمت اونجاکه تموم اعضای تنت بشه زبون ومثل بلبل چهچهه بزنه!خیالات ورتون داشته!نسل یکی یکی شوما گروهکاروازروزمین ورمیندازیم!»
انگارتواین فاصله اشاراتی کرد،سه چارنفرعینک دودی زده دیگه م دوره م کردن.ازمن انکاروازاونااصرار،کشوندنم توآخرین طبقه زیر زمین.دری روتویه گوشه نسبتاتاریک وازکردن وهلم دادن اون تو.میزودفتردستک شیک ومرتبی تویه اطاق بزرگ بود.یه فکل کراواتی بریانتین زده مثل همه شون عینگ دودی زده پشت میزنشسته بودوسیگار دانهیل دودمیکرد.اون روزا سیگاردانهیل نشونه تشخص ومثلاخرپولی بود.به تازه واردانهیب زد:
«چی مرگتونه بازاینهمه جنجال راه انداختین؟»
منوکناردیواروایستوندن،توهرطرفم دونفرخبرداروآماده شلیک سیخ شدن. اونی که منوگرفته بودپاهاشو جفت کردوگفت:
«قربان،این یکی ازاعضای همون گروهکای خائن وطن فروشه!»
بریانتین زدهه پشت میزخونسردوراندازم کردوگفت:
«تووجناتش نمی بینم ازاون خرابکارای خائن وطن فروش باشه.نه این که آدم شریفی باشه،هیکلش میگه شیشلول کشی ازش ورنمیاد.»
«قربان،به سرمبارک اعلیحضرت رهبرکبیرفرمونده کل قواقسم خود خودشه،یکی ازهموناست.»
«چیجوری وازکجافهمیدی که بااین اطمینون وبیخودی به سرمبارک رهبر کبیرفرمونده کل قواقسم میخوری؟»
«قربان،شوماکی ازمن شنفتین که بیخودبه سرمبارک رهبرکبیرفرمونده کل قوا قسم بخورم؟اطمینون ومدرک حی وحاضردارم،قربان.»
«بیخودی سرموسیخ نزن.همه تون سرتاپاازیه کرباسین.چاپلوسای دروغگوی سبزی پاک کن.کو!مدرکتوبگذاررومیزجلوم!دروغ بگی میدم پدر ازبک تودربیارن.»
«مدرک تومشت این خائنه قربان،جون به لب شدم ازمشتش دربیارم،مثل آهن مچاله کرده ووازش نمیکنه.واسه همین میگم اونم ازهمون خائناست،اگه نبودمثل آدمیزادمشتشو وازمیکرد.معلومه که جنسش خرده شیشه داره»
بریانتین زدهه روبه من کردوگفت:
«اینجاسرزمینیه که ایمان فلک رفته به باد،فکرمقاومت واین جنگولک بازیاروازسرت پاک بندازبیرون.هرچی تومشتته راحت بده من.ندی،همین الان دستورمیدم تواین اطاق پشتی باسیخ وسمبه ازمشتت بکشن بیرون.حرفم دیگه بسه،شیرفهم شدآق پسر؟»
آروم رفتم جلو،مشتمووازکردم،کاغذمچاله رو ول دادم رومیزجلوی بریانتین زدهه.مچاله کاغذرابرداشت،بازوصاصوفش کردواسه خودش خوندوکله تکون داد.سرآخرلبخندزدوبلندخوند:
«شادان!
ازآن زمان که دلم درهوای وصال توپرگرفت،
شادان شدن برایم فسانه شد....»
وقهقهه زدوگفت:
«بعداینهمه مدت رفته واسه عمه ش سوژه گرفته!این سوژه تم مثل خودت مچله که!مثلاواسه گرل فرندش معرگفته،بااین خط خرچنگ قورباغه ش!بگیرش پسرجون این لوحه تاریخیتو،مال بدبیخ ریش صاحابش.برودنبال گرل فرندت،بزن به چاک بگذاربادبیاد!....»
|
|