خيو شيائولونگ
فانگ، گوژپشت پير
برگردان: سيامند
Mon 4 05 2009
اين آخرين بولتنِ خبری غبارِ سرخِ سالِ ۱۹۹۵ است.
در ابتدای سال، چين اقدام به شليک تمرينی موشک و چندين مانور نظامی در تنگهی تايوان انجام داد، تا عزم مصمم خود به مبارزه برای وحدت مجدد کشور را به نمايش بگذارد.
دورهی تحصيلات اجباری به ۹ سال ارتقا يافت.
در ماهِ سپتامبر کميتهی مرکزی حزب طرحِ پيشنهادی تداوم اصلاحاتِ اقتصادی از طريقِ گذار از اقتصاد برنامهريزی شدهی سنتی به اقتصادِ سوسياليستی بازار را تائيد و تصويب نمود.
دولتِ ما طرحها و اقداماتِ موثری برای از ميان برداشتنِ تورم انجام داد، که به ۱۷% رسيده است.
* * *
اجازه بدهيد در ابتدا بگويم که بسيار کم پيش میآيد که داستانی مستقل از راوی آن باشد. چرا اين يکی را به جای آن ديگری انتخاب کرده ايم؟ خوب، برای اينکه اينيکی برای راوی معنای خاصی دارد. مثلا آنچه که امشب در رابطه با فانگ، گوژپشت پير برايتان تعريف میکنم، بسيار مرتبط با آنچه هست که طی سالهای طولانی، بيش از بيست سال، به سرم آمده.
بعدش هم اينکه يک داستان هيچوقت از آسمان نازل نمیشود، و اينکه هيچ نتيجهگيری روشنی هم ندارد. من تا همين هفتهی قبل هيچوقت با فانگ، گوژپشت پير رودررو نشده بودم، هرچند که چيزهای خيلی جدیتری در سالهای خيلی پيش به سر هر دومان آمده باشد.
من هيچ پيشداوریای عليهِ نقص عضو آدمها ندارم. پدر من هم در دورهی انقلاب فرهنگی معلول شده. فقط موضوع اين است که اسم واقعی فانگ را نمی دانم. تا آنجايی که به ياد دارم، اينجا، همه او را با لقبش صدا می زدند. خودش هم همينطور. حالا شما مخالفتی با القاب داريد؟ خوب، پس حالا که اينطور شد، من هم او را فانگ صدا می زنم. اگر در حين تعريف کردن چيزی را عوضی گفتم، برای خاطر اين است که کوهانِ روی پشتش اهميتِ ويزهای دارد، نوعی رابطهی سمبوليک با تاريخ.
اولين بار اوايل دههی شصت بود که اسم فانگ را شنيدم. کارگری که تازه از ذوبِ فلزاتِ شماره ۳ شانگهای بازنشسته شده، و البته عضويت افتخاری کميتهی محله را به دست آورده بود. مردی پير، ريزه ميزه و طاس، با عينکی ته استکانی و از مد افتاده، با کوهانی روی پشتش درست مثلِ يک ماهيتابهی برگشته. من بچه بودم و کاری به کار کميتهی محله نداشتم. آنجا برای من دفتری بود که خانوادهها میرفتند آنجا تا از چيزی شکايت کنند، يا اينکه بُنِ مواد غذايی بگيرند.
انقلاب فرهنگی همه چيز را دگرگون کرد. کميته روی بسيج مردم در مبارزه عليه دشمن طبقاتی متمرکز شد. مائو میگفت: „ما میبايست انقلاب و ديکتاتوری پرولتاريا را به سرانجام برسانيم“. فانگ طی يکی از جلساتِ محل با ايرادِ يک سخنرانی احساسی و غرا با موضوعِ „لذت بردن از لطافتِ حال و به فراموشی نسپردنِ شرنگِ تلخِ گذشته“ خود را در معرض توجه قرار داد.
„من کی ام؟ من چی ام؟ يک معلولِ بدبخت. در جامعهی کهن، همه جا مطرود بودم، يک آدمِ بیارزش. يک روز ليز خوردم و جلوی شهرِ ممنوعه خوردم زمين، و يک عالمه جوانهای لات و لوت ريختند و تا خوردم با لگد کتکم زدند، با فحاشی تمام هيکلم را تف مالی کردند و می گفتند لاکپشتِ پير روی لاکش افتاده. رفقا، فقط در سيستمِ سوسياليستی بود که زندگی شاد و سراسر خوشبختی من شروع شد. به دليلِ معلول بودنم، اجازه پيدا کردم که در چهل و پنج سالگی بازنشسته شوم و معادلِ کلِ حقوقم را دريافت کنم. قبل از رهايی در ۱۹۴۹ حتی می توانستم خواب چنين چيزی را هم ببينم؟ اصلا و ابدا. من هر چه دارم از حزب است، از صدر مائوست. هر آن کسی که جرئت کند و مخالفِ صدر مائو باشد، با من طرف است، تا جان در بدن دارم و تا آخرين نفس در خطِ مشی نوين مبارزهی طبقاتی با او مبارزه خواهم کرد.“
سخنرانیای کاملا صادقانه، اما خلاصه وکوتاه. مثالش انتخابِ خوبی نبود. لات و لوت هميشه و همهجا هست. لازم نبود در جامعهی کهن باشی تا فانگ را ريشخند کنی. در موردِ خطِ مشی نوينِ مبارزهی طبقاتی هم، فانگ به زحمت از زبانِ سياسی سيال و بی ثباتِ روزنامهها سردر میآورد، او تنها آنها را در حافظهاش ضبط میکرد و ماشينوار تکرارشان میکرد.
چندی بعد گروهی در محله به راه افتاد به نامِ تيمِ تبليغ و ترويجِ انديشهی مائوتسه دونگ. تيمِ آنها متشکل از ده دوازدهتايی بازنشسته، طبلی بزرگ و عظيم، چندين گُنگ و سنجِ مسی و تودهی بزرگی از آفيشهای رنگی بود. فانگ در دستی بلندگويی دستی و در دستِ ديگر، ليستی از دشمنانِ طبقاتی را داشت. با بازوبندِ سرخی که از فرطِ توی چشم زدن درست مثلِ ابری گداخته توسط شفق بود، تيم را به سوی خانهی دشمنِ طبقاتی تعيين شده در محله راهبری میکرد.
مقابلِ هر کدام از خانههای مورد نظر، بلندگوی دستیاش به کار میافتاد „مرگ بر نوکر سرمايهداری، ژانگ شان. ما بايد چنان زير پاهايمان لهاش کنيم که تا صد سال آيندههم نتواند به اينجا برگردد.“ جلوی خانهی بعدی، „مرگ بر لی سی ضدانقلاب. برای جنايتهايت عليه سوسياليسم، لياقتت مردنِ هزارباره است.“ و جلوی خانهی سومی „مرگ بر هوانگ هويژونگِ راستگرا، تو میبايست از جنايتهايت عليه مردم توبه کنی“.
فانگ صدای خيلی کلفتی داشت و گشادگی شُشهايش زنگِ صدايش را افزايش میداد. از چشمانش خشمی خونبار میباريد، از سوراخ بينیاش گويی آتش بيرون میزد. در فاصلهی يک چشم به هم زدن او غولپيکر شده بود- خشم پرولتری او را در بر گرفته بود.
فعاليتهای انقلابی اين تيم میبايست که فشاری مضاعف بر دشمن طبقاتی وارد میآورد. يکی از شعارهای عمومی اين دوره „ديکتاتوری پرولتاريا میبايست در همهی منافذ جامعهی سوسياليستی ما وارد شود“ بود. اينگونه بود که برای نخستين بار موقعيتی برای مواجه شدنِ من و فانگ فراهم آمد. پدرم يک کادر ميانهی حزب بود که به ناگاه در سال ۱۹۶۶ به „نوکر سرمايهداری“ تبديل شد. يعنی دشمن طبقاتی. فانگ، همانطور بر حسبِ وظيفه با بلندگو دستیاش رسيد جلوی درِ خانهی ما. „نوکرِ بوگندوی سرمايهداری را به آتش بکشيم! نوکرِ منحطِ سرمايهداری را نقره داغش کنيم! نوکرِ منحوسِ سرمايهداری را به آشغال بيندازيد!“
نقدِ انقلابی تودهای هر چه بيشتر بالا میگرفت. چيزی نگذشت که دشمنانِ طبقاتی را روی سکوهايی که در گردهمايیهای خودبخودی عمومی فراهم میآمد میبردند، يک تخته سياهِ بزررگ به گردنشان می انداختند که نامشان در حالی که روی آن خط کشيده شده بود، روی آن نوشته می شد. فانگ گوژپشتِ پير بسيار فعال بود و در خلقِ اين تابلوهای گردنآويز ذهنی خلاق داشت، طوری که گويی انرژیای بیپايان از خميدگی پشتش به او تزريق میشود. چشمانش وحشتی نوين در جانِ همهی آنهايی که نامشان در ليستِ او بود فرو میريخت.
مادری جوان به کودکش در گهواره می گفت:“اگر گريه کنی، فانگِ گوژپشتِ پير میآيد.“
انطباقِ بسيار به جايی برای اين جملهی سنتی:“اگر گريه کنی، گرگ چشم سفيد میآيد.“
آن موقعها من بچه بودم، اما اينقدری بزرگ شده بودم که تنم برای پدرم بلرزد. به نظرم میرسيد که بردن پدرم روی سکوها دير و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت، فکرش را میکردم پدرم با تخته سياهی به دور گردن روی سکو.
پدرم طی يکی از جلسات انتقادی عمومی در کارخانه يک پايش شکسته بود. در جلسهای از همين نوع در محله، من میبايست جای عصايش باشم، ايستاده کنارش روی سکو. اين تصوير عصای انسانی برايم تبديل به کابوسی شده بود. يک شب، با صدای رعدآسای فانگ از رختخوابم بيرون جهيدم. „نوکرِ سرمايدهداری، گوهوا، محکوم شدی!“ همانطور که چشمهايم را میماليدم به پائين دويدم، اما کسی آنجا نبود. میتوانستم قسم بخورم که صدا را شنيدم. پدرم میگفت شايد بچههای همسايه ادايش را درآوردهاند تا با من شوخی کنند، يا اينکه خواب ديدهام.
خوشبختانه ناچار به تحمل اين تحقيرِ در ملاء عام نشدم. پدرم به ناگاه توسطِ يک نهادِ وابسته به گاردِ سرخ که در جريان تصرفِ قدرتی حيرتانگيز از موقعيتِ „نوکرِ سرمايهداری“ رها شد، و اعلام کردند که پدرم طرفِ آنها و کادری انقلابی و آموزش پذير است.
ديگر انتظار اينکه فانگ تهديدِ مستقيمی باشد را نداشتم. تا اينکه در ۱۹۶۹ مائو جنبش گسيلِ جوانانِ تحصيلکرده به روستاها را به راه انداخت. ميليونها دانشآموز و دانشجو به روستاها روان شدند تا که توسط کشاورزان فقير و نيمه فقير بازآموزی شوند، اما چندتايی هم ماندند و نرفتند، از جمله من „جوان و در انتظارِ محبت“ به علت يک برونشيت.
اکيپِ تبليغاتی انديشهی مائو حالا ديگر تحصيلکردههای مانده در شهر را آماجِ فعاليتهای خود قرار داده بود. فانگ و همراهانش در مورد آنها هم همان تاکتيک تحقيرِ عمومی را به کار میبردند، منتها اين بار با شعارهايی متفاوت. „همانطور که رهبر معظمِ ما پرزيدنت مائو آموزش میدهد، لازم است که جوانانِ تحصيلکرده به روستاها بروند...“. صدای نکرهی فانگ غرشِ کرکنندهی گنگ و طبل را مغلوب خود میساخت. در هر گام با مراجعه به ليستش و رفتن خانه به خانه به اين رهنمود عمومی میافزود. „ژو وو، تو به حرفهای پرزيدنت مائو توجه نمیکنی. حالا ببين چطور رويت را کم میکنيم!“ „چن ليو، تو عليه جنبش جوانانِ تحصيلکردهای. بايد رفتارت را درست کنی!“.
دو جوان تحصيلکرده از مدرسهی شيکومن بودند، ژنگمينگ و من. تنها تفاوتمان اين بود که او توجيهی برای ماندن نداشت. من فعلا در امان مانده بودم، اما اسمِ او بلند و پرطنين از بلندگوی دستی فانگ اعلام شده بود. „ژانگمينگ همين حالا بايد بروی، وگرنه نمی گذاريم آب خوش از گلويت پائين برود، نه روز و نه شب“.
فانگ و همراهانش روزی سه بار دورِ خود را میزدند: صبحِ خيلی زود، سر ظهر و يک بار هم بعدازظهرها، هنگام غروب، طوری که پيامشان به گوشِ بيشترين شمار آدمها برسد. تاکتيکِ موفقی بود، چرا که نه تنها جوانِ تحصيلکردهی داخل ليستِ آنها را زير فشار میگذاشت، بلکه زندگی همه همسايهها را هم به گند میکشيد، که از آنجا که جرئتِ اعتراض به تبليغاتِ آنها را نداشتند، همه از درِ مقابله با جوانها درمیآمدند.
مادربزرگ هُوا در آشپزخانهی کلکتيو میگفت „ژانگمينگ بهتره که بری، وگرنه ما اينجا روی آسايش را نخواهيم ديد.“
ژانگمينگ نظر من را پرسيد. به حدی خود را گناهکار حس میکرد که حاضر بود زير فشار تسليم شود. به او هيچ پند و اندرزی ندادم. پدرم از رماتيسم در رنج بود. اجازه نداشتم تنشِ ديگری هم در خانه ايجاد کنم.
با بیحالی پاسخ دادم: „آن موقعی که فانگ اسم من را هم بياورد، فکر کنم مجبور باشم من هم برم.“
ژانگمينگ رفت. کمتر از يک سال بعد، او سه انگشتش را در حادثهای با تراکتور از دست داد. گفتند که او به عمد اين کار را کرده تا در اجرای قانونِ دولت در رابطه با جوانانِ تحصيلکردهِی معلول بتواند به شهر بازگردد. من موضوع را پيگيری نکردم. بيشتر نگرانِ خودم بودم. همين که سروصدای آشنای گُنگ و طبل را می شنيدم از جا می پريدم و لرزان پشت پرده کمين میکردم. يک برونشيت ديگر دليلی کافی برای معافيت نبود. اکيپِ پروپاگاندِ انديشهی مائوتسهدونگ به دنبال پيدا کردنِ طعمهی جديدی در ميانِ جوانانِ تحصيلکردهی مانده در شهر بود.
بازهم شانس آوردم و جنبشِ جوانانِ تحصيلکرده پيش از اين که بلندگوی دستی فانگ نام من را هم صدا کند، به ناگاه قطع شد. جوانان به جای اين که در روستاها با موفقيت به دهقانان فقير و نيمه فقير تبديل شوند، در اين روستاهای دورافتاده حتی قادر به گذران روزمرهی خودشان هم نبودند. مائو خودش نامهای نوشت مبنی بر اينکه احتمالِ بروز اشتباهاتی در اين جنبش موجود بوده است.
اما اکيپِ فانگ پيش از اين به جنبشِ جديدی پرداخته بود. از پنجرهام می شنيدم که فانگ شعارهايی جديد فرياد میزند. در اين دوره تا دلتان بخواهد جنبش روی جنبش اضافه میشد و فانگ يکیشان را هم از دست نمیداد.
با پايان گرفتنِ انقلاب فرهنگی، به دانشگاه پکن رفتم. برخی اوقات متوجه میشدم در ذهنم و هنگامِ درس خواندن به ياد فانگِ گوژپشت پير هستم، چيزی که خودم را به حيرت وامیداشت. پدرم خبر داد که از موقعِ انحلالِ اکيپِ پروپاگاند، فانگ در کميتهی محل به کار گرفته شده و همواره در بازارِ محل نگهبانی میدهد، يک چيزهايی شبيه به سگِ نگهبان با بازوبندی سرخ- اما متفاوت.
ديگر هيچ خبر دقيقی از فعاليتهای انقلابی فانگ نداشتم تا موقعی که در اوايل سالهای دههی هشتاد به عنوان روزنامهنگارِ روزنامهی وِنهويی از شانگهای برگشتم. حزب اصلاحات اقتصادی را در شِنژن شروع کرده بود، اما ظهورِِ کالای خصوصی در بازارِ دولتی محلهی ما هنوز از نظر ارتدکسها نشانگرِ تهديدی جدی بود. کار و زندگی فانگ شده بود مصادرهی سبدهای بامبوی فروشندگان دورهگرد و زيرِپا له کردن آنها با همهی توش و توانش. به نظر میرسيد هر بار که جوانی روستايی را گريهکنان به فرار وامیداشت، دچارِ لذتی فوقالعادهای شده و خود را به عنوان قهرمان سوسياليسم در نظر میآورد.
از ظاهر شدنِ فانگ پيرمرد گوژپشت در بازار محلی و اينکه پرانرژی و فعال به کار نگهبانی سرگرم بود، طوری که گويی بر روی فنری جهيده، متعجب نبودم، حيرتم از بیرحمی و شقاوتاش با فروشندگانِ دورهگرد بود. آنها که دشمن طبقاتی نبودند. و نشريات حزب از همزيستی ميانِ روشهای متفاوت مالکيت در اقتصاد نوين سخن میگفت.
ژانگمينگ در حين اينکه يک خرچنگِ زندهی رودخانهای را که تازه از يک فروشندهی خصوصی خريده بود، جمع و جور میکرد، به تلخی گفت „اين مردکِ پيرِسگ ديوانه است“.
من اينقدر کينهی شخصی از فانگ در دل نگه نداشته بودم. آنچه که مرا به کينهجويی از او واداشت، بازهم عدم تعادلی ميان يين و يانگ بود. و من بیخبر از اين بودم که زندگی هردوی ما به انحای متفاوت همچنان از اين امر تاثير خواهد پذيرفت.
شغلم در وانهويی اوقاتم را تماما پر میکرد. يک روزِ شنبه بعدازظهر با عجله در راهِ برگشت به خانه بودم تا شامِ پدرم را آماده کنم. در بازارِ محلی همسايهمان ديدم زنی سرگرمِ تميز کردنِ يک سطل پر از مارماهیهای برنجزار کنار شيرِ آبِ همگانی بود. خودم هم نمی دانم چه چيزی موجبِ جلبِ توجهم شد، اما از سرعت قدمهايم کاسته، متوقف شدم تا نگاهش کنم. مارماهی ها را روی زمين سيمانی میکوبيد، بعد کلهشان را به ميخی بزرگ که روی صفحهای ديواری زده بود، آويزان میکرد، شکمش را باز میکرد و محتوياتش را بيرون میآورد، سرش را جدا و پيکرش را با ظرافتِ خاصی تکهتکه میکرد. مسئولِ مارماهیهای بازارِ محلی بود و با فروشِ استخوان و دل و رودهی مارماهیها به رستورانهايی که سوپِ رشته درست میکنند چند فِنی گيرش میآمد. دستها، بازوان و پاهای برهنهاش سراسر غرقِ خون بود.
تازه اورا بازشناختم. خينگ بود، „ملکه“ی مدرسهمان، او با اولين گروهِ جوانانِ تحصيلکرده در ۱۹۷۰ به روستاها رفت. در موردِ زندگيش در آنجا داستانهای تراژيکی شنيده بودم. الان هم مادرِ مجردِ دو بچه بود، حداقل پانزده سال بيشتر از سنِ واقعیاش نشان میداد، کلهی مارماهیها، چيزی در حد و اندازهی شستِ پای لختش، جلوی پايش ريخته بود، در حالی که چشمانشان هنوز نشان از زندگی داشت. او مرا نشناخت.
ناگهان هوس کردم يک کيلو مارماهی زنده بخرم. تا يک خوراکِ مارماهی شانگهايی با سيب زمينی سرخ کرده برای پدرم درست کنم. داشتم دست میبردم که کيف پولم را خارج کنم، که ناگاه نعرهای بلند موجب شد به عقب برگردم. فانگ، پيرمرد گوژپشت به سوی ما حملهور بود، عقابی را به ذهن متبادر میکرد، خينگ را از پوستِ گردنش گرفت، درست مثل عقابی که ماهیای شکار کرده. ديدم دخترک را متحير و منگ به سوی کميتهی محله میبرد...
در يک لحظه خشم سراسر وجودم را گرفت. طی همهی اين سالها، اين مرد نحوستِ زندگی ما بود. اول برای پدرم، بعد برای خودم، و حالا هم برای او. دخترک ترحمبرانگيز بود، او، جوان تحصيلکردهی سابق، بیکار و بیتخصص، ناچار به تغذيهی دو فرزندش با دستانی سراسر آغشته به خون. آنچه که در بازار میفروخت، متعلق به خودش نبود. مگر چقدر میتوانست از اين ضايعات دربياورد؟
تصميم گرفتم کاری بکنم. همان شب همهی اسناد اخير حزب در رابطه با اصلاحات در سيستم سوسياليستی مالکيت را گرد آوردم. بعد از مطالعهی جدی آنها، گفتگويی طولانی با رفيق ژون، رئيس کميتهی محل داشتم.
به او توضيح دادم:“امروزه ديگر ما در دوره ای نيستيم که مبارزهی طبقاتی در صدر اولويتها قرار میگرفت. از نظر روزنامهی مردم پرداختنِ اهميتی بيش از حد به مبارزهی طبقاتی به نفعِ پيشبردِ اصلاحات نيست. زمانه عوض شده، و داشتنِ بازاری آزاد و خصوصی تبديل به ضرورتی مکمل برای بازار دولتی شده. فانگ با اين رفتارش با دستفروشهای دورهگرد اشتباه میکند.“
رفيق ژون طی تمام مدتِ سخنرانی من بیآنکه بکوشد کلامم را قطع کند، سر تکان میداد. „در نتيجه به گمانِ من بهتر است که بازوبندِ سرخش را از او بگيريد. اين موضوع می تواند سروصدا به پا کند و اين هم برای تصويرِ محلهی غبارِ سرخِ اصلا خوب نيست“.
به نظر میرسيد رفيق ژون تهديد را خيلی جدی گرفت. از آنجا که وقتی به بازار برگشتم، ديگر اثری از فانگ نبود. میگفتند موقعی که بازوبند سرخش را میگرفتند، مثل برگ پائيزی می لرزيد. من خينگ را هم ديگر نديدم. مطمئنا اينطور بهتر بود. خونِ مارماهیها تصويری را که از او در ذهنم داشتم تغيير داده بود.
طی اصلاحات اقتصادی در جريان، من هم متوجه بختهای ممکن برای خودم شدم. در واقع، آن شبی که شروع به مطالعهی آن اسناد برای بيرون راندن فانگ از بازار روز کردم، طرحی در رابطه با راه انداختن يک کسب و کار برای خودم هم به ذهنم راه يافت. شانگهای را به مقصد شنژن ترک کردم، و سپس از شنژن به هنگکنگ. ادامهی کار موفقيتهای پشت سرهم بود، میتوان گفت که تا اينجای کار شانس با من همراه بوده.
چند روز قبل برای سفری کاری به شانگهای برگشتم. محلهی غبار سرخ آنچنان تغييراتی کرده بود، که به چشمانِ خودم باور نداشتم. غرفههای غذاخوری درست مثلِ قارچهای بعد از باران بهاری از زمين روييده بودند. نزديکِ ورودی محله هم کلبهای که داخل ظروف پلاستيکی غذا سرو میکرد، با دو سه تايی ميز چوبی و هفت هشت تايی نيمکت و اجاقی ذغالی گذاشته شده در هوای آزاد پيدايش شده بود. برای ساکنينِ محله و همينطور کارکنانِ موسساتِ نوينِ حول و حوش چيز خوبيست.
اما شوک برايم ديدنِ فانگِ گوژپشتِ پير بود. کاملا متفاوت – چيزی که البته امر غريبی نبود- با آن تصوير هميشگی فانگ با بلندگوی دستی و بازوبندِ سرخش. حسابی چروکيده و پلاسيده بود، کوتولهای با پشتی بسيار خميدهتر، زاويهای نود درجه ميان سر و انتهای ستونِ فقراتش. چيزی که مرا واقعا متحير کرد، اين بود که او کمکِ پيشخدمت شده بود و برای اينکه بتواند بشقابها را از قفسهها بردارد، میبايست که روی نوک انگشتانش بلند میشد.
پشتِ ميزی نشستم و يک ظرفِ غذای خوکِ تهيه شده از سبزيجات و سرکه سفارش دادم. آمد تا برايم غذا سرو کند. باورتان بشود يا نه، اولين بار بود که اين چنين با او چهره به چهره میشدم. پيرمرد مرا نشناخت و من هم ظرفِ غذا را از روی سينی ای که تا نزديکِ سرش بالا آورده بود، برداشتم.
محل يکی از آن موسساتِ خصوصیای بود که او سالهای طولانی عليهاش جنگيده بود. و صاحبِ محل هم کسی نبود به جز ژانگمينگ، که از او خواستم بيايد و سرميزم بنشيند.
برايم گفت که اصلاحات اقتصادی بسياری از بازنشستههای محله را به شدت آسيبپذير کرده. قديمها، موسسهای سودآور بود يا نه، بازنشستگان از مستمری و بيمهدرمانی مجانی بهره میبردند. اما حالا ديگر اين قضيه منوط به تصميمِ موسسه شده، و کارخانهی دولتی ذوبِ فلزِ که فانگ در آن کار میکرد با مشکلاتی جدی روبرو بود. حالا ديگر حتی نصفِ حقوقِ بازنسشتگیاش را هم نمیگيرد. با در نظر گرفتنِ تورم، امری عادی شده بود که بازنشستهها کاری برای تامين زندگیشان تهيه کنند.
„با کار کردن در کميتهی محل، کمی بيشتر گيرش میآمد، اما اصلا نمیدانم چی شد که چند سال قبل اخراجش کردند. من هم دلم به حالش سوخت؛ دويست يوان در ماه به او حقوق میدهم، غذايش را هم ما میدهيم“.
به ژانگمينگ نگفتم که شايد مسئولِ اخراجِ فانگ من بودهام. میشد اين را به نوعی طنزِ سرنوشت هم محسوب کرد؛ شايد هم فانگ عامل ورود من به دنيای تجارت بود.
بعد از اينکه ژانگمينگ ميزم را ترک کرد، به اطرافم نگاهی کردم. هيچ کس انعامی نمیگذاشت. در چينِ سوسياليستی، از نظرگاهی سياسی، همچنان دريافت انعام عملی مذموم بود. در فاصلهی زمانیای که فانگ دور میشد، با گذاشتنِ يک اسکناس ده يوانی روی ميز محل را ترک کردم.
قطعه ای از رمان محلهی غبار سرخ از خيوشيائولونگ
برگردان: سيامند
_____________________________
۱ - Gong وسيلهی موسيقايی مورد استفاده در آسيای جنوب شرقی، برای اعلام چيزی، متشکل از ورقهای بزرگ و فلزی که با گرزِی با سرِ پارچهای روی آن میکوبند (توضيح مترجم)
|
|