عصر نو
www.asre-nou.net

خيو شيائولونگ

فانگ، گوژپشت پير

برگردان: سيامند
Mon 4 05 2009

qiu.jpg
اين آخرين بولتنِ خبری غبارِ سرخِ سالِ ۱۹۹۵ است.
در ابتدای سال، چين اقدام به شليک تمرينی موشک و چندين مانور نظامی در تنگه‏ی تايوان انجام داد، تا عزم مصمم خود به مبارزه برای وحدت مجدد کشور را به نمايش بگذارد.
دوره‎ی تحصيلات اجباری به ۹ سال ارتقا يافت.
در ماهِ سپتامبر کميته‏ی مرکزی حزب طرحِ پيشنهادی تداوم اصلاحاتِ اقتصادی از طريقِ گذار از اقتصاد برنامه‏ريزی شده‏ی سنتی به اقتصادِ سوسياليستی بازار را تائيد و تصويب نمود.
دولتِ ما طرح‏ها و اقداماتِ موثری برای از ميان برداشتنِ تورم انجام داد، که به ۱۷% رسيده است.

* * *

اجازه بدهيد در ابتدا بگويم که بسيار کم پيش میآيد که داستانی مستقل از راوی آن باشد. چرا اين يکی را به جای آن ديگری انتخاب کرده ايم؟ خوب، برای اين‏که اين‏يکی برای راوی معنای خاصی دارد. مثلا آنچه که امشب در رابطه با فانگ، گوژپشت پير برايتان تعريف میکنم، بسيار مرتبط با آنچه هست که طی سال‏های طولانی، بيش از بيست سال، به سرم آمده.
بعدش هم اين‏که يک داستان هيچ‏وقت از آسمان نازل نمیشود، و اين‏که هيچ نتيجه‏گيری روشنی هم ندارد. من تا همين هفته‏ی قبل هيچ‏وقت با فانگ، گوژپشت پير رودررو نشده بودم، هرچند که چيزهای خيلی جدیتری در سال‏های خيلی پيش به سر هر دومان آمده باشد.
من هيچ پيشداوریای عليهِ نقص عضو آدم‏ها ندارم. پدر من هم در دوره‏ی انقلاب فرهنگی معلول شده. فقط موضوع اين است که اسم واقعی فانگ را نمی دانم. تا آنجايی که به ياد دارم، اينجا، همه او را با لقبش صدا می زدند. خودش هم همينطور. حالا شما مخالفتی با القاب داريد؟ خوب، پس حالا که اينطور شد، من هم او را فانگ صدا می زنم. اگر در حين تعريف کردن چيزی را عوضی گفتم، برای خاطر اين است که کوهانِ روی پشتش اهميتِ ويزه‏ای دارد، نوعی رابطه‏ی سمبوليک با تاريخ.
اولين بار اوايل دهه‏ی شصت بود که اسم فانگ را شنيدم. کارگری که تازه از ذوبِ فلزاتِ شماره ۳ شانگهای بازنشسته شده، و البته عضويت افتخاری کميته‏ی محله را به دست آورده بود. مردی پير، ريزه ميزه و طاس، با عينکی ته استکانی و از مد افتاده، با کوهانی روی پشتش درست مثلِ يک ماهيتابه‏ی برگشته. من بچه بودم و کاری به کار کميته‏ی محله نداشتم. آنجا برای من دفتری بود که خانواده‏ها میرفتند آنجا تا از چيزی شکايت کنند، يا اين‏که بُنِ مواد غذايی بگيرند.
انقلاب فرهنگی همه چيز را دگرگون کرد. کميته روی بسيج مردم در مبارزه عليه دشمن طبقاتی متمرکز شد. مائو میگفت: „ما میبايست انقلاب و ديکتاتوری پرولتاريا را به سرانجام برسانيم“. فانگ طی يکی از جلساتِ محل با ايرادِ يک سخنرانی احساسی و غرا با موضوعِ „لذت بردن از لطافتِ حال و به فراموشی نسپردنِ شرنگِ تلخِ گذشته“ خود را در معرض توجه قرار داد.
„من کی ام؟ من چی ام؟ يک معلولِ بدبخت. در جامعه‏ی کهن، همه جا مطرود بودم، يک آدمِ بیارزش. يک روز ليز خوردم و جلوی شهرِ ممنوعه خوردم زمين، و يک عالمه جوان‏های لات و لوت ريختند و تا خوردم با لگد کتکم زدند، با فحاشی تمام هيکلم را تف مالی کردند و می گفتند لاکپشتِ پير روی لاکش افتاده. رفقا، فقط در سيستمِ سوسياليستی بود که زندگی شاد و سراسر خوشبختی من شروع شد. به دليلِ معلول بودنم، اجازه پيدا کردم که در چهل و پنج سالگی بازنشسته شوم و معادلِ کلِ حقوقم را دريافت کنم. قبل از رهايی در ۱۹۴۹ حتی می توانستم خواب چنين چيزی را هم ببينم؟ اصلا و ابدا. من هر چه دارم از حزب است، از صدر مائوست. هر آن کسی که جرئت کند و مخالفِ صدر مائو باشد، با من طرف است، تا جان در بدن دارم و تا آخرين نفس در خطِ مشی نوين مبارزه‏ی طبقاتی با او مبارزه خواهم کرد.“
سخنرانیای کاملا صادقانه، اما خلاصه وکوتاه. مثالش انتخابِ خوبی نبود. لات و لوت هميشه و همه‏جا هست. لازم نبود در جامعه‏ی کهن باشی تا فانگ را ريشخند کنی. در موردِ خطِ مشی نوينِ مبارزه‏ی طبقاتی هم، فانگ به زحمت از زبانِ سياسی سيال و بی ثباتِ روزنامه‏ها سردر میآورد، او تنها آنها را در حافظه‏اش ضبط میکرد و ماشين‏وار تکرارشان میکرد.
چندی بعد گروهی در محله به راه افتاد به نامِ تيمِ تبليغ و ترويجِ انديشه‏ی مائوتسه دونگ. تيمِ آنها متشکل از ده دوازده‏تايی بازنشسته، طبلی بزرگ و عظيم، چندين گُنگ و سنجِ مسی و توده‏ی بزرگی از آفيش‏های رنگی بود. فانگ در دستی بلندگويی دستی و در دستِ ديگر، ليستی از دشمنانِ طبقاتی را داشت. با بازوبندِ سرخی که از فرطِ توی چشم زدن درست مثلِ ابری گداخته توسط شفق بود، تيم را به سوی خانه‏ی دشمنِ طبقاتی تعيين شده در محله راهبری میکرد.
مقابلِ هر کدام از خانه‏های مورد نظر، بلندگوی دستیاش به کار میافتاد „مرگ بر نوکر سرمايه‏داری، ژانگ شان. ما بايد چنان زير پاهايمان له‏اش کنيم که تا صد سال آينده‏هم نتواند به اينجا برگردد.“ جلوی خانه‏ی بعدی، „مرگ بر لی سی ضدانقلاب. برای جنايت‏هايت عليه سوسياليسم، لياقتت مردنِ هزارباره است.“ و جلوی خانه‏ی سومی „مرگ بر هوانگ هويژونگِ راست‏گرا، تو میبايست از جنايت‏هايت عليه مردم توبه کنی“.
فانگ صدای خيلی کلفتی داشت و گشادگی شُش‏هايش زنگِ صدايش را افزايش میداد. از چشمانش خشمی خونبار میباريد، از سوراخ بينیاش گويی آتش بيرون میزد. در فاصله‏ی يک چشم به هم زدن او غول‏پيکر شده بود- خشم پرولتری او را در بر گرفته بود.
فعاليت‏های انقلابی اين تيم میبايست که فشاری مضاعف بر دشمن طبقاتی وارد میآورد. يکی از شعارهای عمومی اين دوره „ديکتاتوری پرولتاريا میبايست در همه‏ی منافذ جامعه‏ی سوسياليستی ما وارد شود“ بود. اينگونه بود که برای نخستين بار موقعيتی برای مواجه شدنِ من و فانگ فراهم آمد. پدرم يک کادر ميانه‏ی حزب بود که به ناگاه در سال ۱۹۶۶ به „نوکر سرمايه‏داری“ تبديل شد. يعنی دشمن طبقاتی. فانگ، همانطور بر حسبِ وظيفه با بلندگو دستیاش رسيد جلوی درِ خانه‏ی ما. „نوکرِ بوگندوی سرمايه‏داری را به آتش بکشيم! نوکرِ منحطِ سرمايه‏داری را نقره داغش کنيم! نوکرِ منحوسِ سرمايه‏داری را به آشغال بيندازيد!“
نقدِ انقلابی توده‏ای هر چه بيشتر بالا میگرفت. چيزی نگذشت که دشمنانِ طبقاتی را روی سکوهايی که در گردهمايیهای خودبخودی عمومی فراهم میآمد میبردند، يک تخته سياهِ بزررگ به گردن‏شان می انداختند که نامشان در حالی که روی آن خط کشيده شده بود، روی آن نوشته می شد. فانگ گوژپشتِ پير بسيار فعال بود و در خلقِ اين تابلوهای گردن‏‏آويز ذهنی خلاق داشت، طوری که گويی انرژیای بیپايان از خميدگی پشتش به او تزريق میشود. چشمانش وحشتی نوين در جانِ همه‏ی آنهايی که نامشان در ليستِ او بود فرو میريخت.
مادری جوان به کودکش در گهواره می گفت:“اگر گريه کنی، فانگِ گوژپشتِ پير میآيد.“
انطباقِ بسيار به جايی برای اين جمله‏ی سنتی:“اگر گريه کنی، گرگ چشم سفيد میآيد.“
آن موقع‏ها من بچه بودم، اما اينقدری بزرگ شده بودم که تنم برای پدرم بلرزد. به نظرم میرسيد که بردن پدرم روی سکوها دير‏ و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت، فکرش را میکردم پدرم با تخته سياهی به دور گردن روی سکو.
پدرم طی يکی از جلسات انتقادی عمومی در کارخانه يک پايش شکسته بود. در جلسه‏ای از همين نوع در محله، من میبايست جای عصايش باشم، ايستاده کنارش روی سکو. اين تصوير عصای انسانی برايم تبديل به کابوسی شده بود. يک شب، با صدای رعد‏آسای فانگ از رختخوابم بيرون جهيدم. „نوکرِ سرمايده‏داری، گوهوا، محکوم شدی!“ همانطور که چشم‏هايم را میماليدم به پائين دويدم، اما کسی آنجا نبود. میتوانستم قسم بخورم که صدا را شنيدم. پدرم میگفت شايد بچه‏های همسايه ادايش را درآورده‏اند تا با من شوخی کنند، يا اينکه خواب ديده‏ام.
خوشبختانه ناچار به تحمل اين تحقيرِ در ملاء عام نشدم. پدرم به ناگاه توسطِ يک نهادِ وابسته به گاردِ سرخ که در جريان تصرفِ قدرتی حيرت‏انگيز از موقعيتِ „نوکرِ سرمايه‏داری“ رها شد، و اعلام کردند که پدرم طرفِ آنها و کادری انقلابی و آموزش پذير است.
ديگر انتظار اينکه فانگ تهديدِ مستقيمی باشد را نداشتم. تا اين‏که در ۱۹۶۹ مائو جنبش گسيلِ جوانانِ تحصيلکرده به روستاها را به راه انداخت. ميليون‏ها دانش‏آموز و دانشجو به روستاها روان شدند تا که توسط کشاورزان فقير و نيمه فقير بازآموزی شوند، اما چندتايی هم ماندند و نرفتند، از جمله من „جوان و در انتظارِ محبت“ به علت يک برونشيت.
اکيپِ تبليغاتی انديشه‏ی مائو حالا ديگر تحصيلکرده‏های مانده در شهر را آماجِ فعاليت‏های خود قرار داده بود. فانگ و همراهانش در مورد آنها هم همان تاکتيک تحقيرِ عمومی را به کار میبردند، منتها اين بار با شعارهايی متفاوت. „همانطور که رهبر معظمِ ما پرزيدنت مائو آموزش میدهد، لازم است که جوانانِ تحصيلکرده به روستاها بروند...“. صدای نکره‏ی فانگ غرشِ کرکننده‏ی گنگ و طبل را مغلوب خود میساخت. در هر گام با مراجعه به ليستش و رفتن خانه به خانه به اين رهنمود عمومی میافزود. „ژو وو، تو به حرف‏های پرزيدنت مائو توجه نمیکنی. حالا ببين چطور رويت را کم میکنيم!“ „چن ليو، تو عليه جنبش جوانانِ تحصيلکرده‏ای. بايد رفتارت را درست کنی!“.
دو جوان تحصيلکرده از مدرسه‏ی شيکومن بودند، ژنگ‏مينگ و من. تنها تفاوتمان اين بود که او توجيهی برای ماندن نداشت. من فعلا در امان مانده بودم، اما اسمِ او بلند و پرطنين از بلندگوی دستی فانگ اعلام شده بود. „ژانگ‏مينگ همين حالا بايد بروی، وگرنه نمی گذاريم آب خوش از گلويت پائين برود، نه روز و نه شب“.
فانگ و همراهانش روزی سه بار دورِ خود را میزدند: صبحِ خيلی زود، سر ظهر و يک بار هم بعدازظهرها، هنگام غروب، طوری که پيامشان به گوشِ بيشترين شمار آدم‏ها برسد. تاکتيکِ موفقی بود، چرا که نه تنها جوانِ تحصيلکرده‏ی داخل ليستِ آنها را زير فشار میگذاشت، بلکه زندگی همه همسايه‏ها را هم به گند میکشيد، که از آنجا که جرئتِ اعتراض به تبليغاتِ آنها را نداشتند، همه از درِ مقابله با جوان‏ها درمیآمدند.
مادربزرگ هُوا در آشپزخانه‏ی کلکتيو میگفت „ژانگ‏مينگ بهتره که بری، وگرنه ما اينجا روی آسايش را نخواهيم ديد.“
ژانگ‏مينگ نظر من را پرسيد. به حدی خود را گناهکار حس میکرد که حاضر بود زير فشار تسليم شود. به او هيچ پند و اندرزی ندادم. پدرم از رماتيسم در رنج بود. اجازه نداشتم تنشِ ديگری هم در خانه ايجاد کنم.
با بیحالی پاسخ دادم: „آن موقعی که فانگ اسم من را هم بياورد، فکر کنم مجبور باشم من هم برم.“
ژانگ‏مينگ رفت. کمتر از يک سال بعد، او سه انگشتش را در حادثه‏ای با تراکتور از دست داد. گفتند که او به عمد اين کار را کرده تا در اجرای قانونِ دولت در رابطه با جوانانِ تحصيلکردهِ‏ی معلول بتواند به شهر بازگردد. من موضوع را پيگيری نکردم. بيشتر نگرانِ خودم بودم. همين که سروصدای آشنای گُنگ و طبل را می شنيدم از جا می پريدم و لرزان پشت پرده کمين میکردم. يک برونشيت ديگر دليلی کافی برای معافيت نبود. اکيپِ پروپاگاندِ انديشه‏ی مائو‏تسه‏دونگ به دنبال پيدا کردنِ طعمه‏ی جديدی در ميانِ جوانانِ تحصيلکرده‏ی مانده در شهر بود.
بازهم شانس آوردم و جنبشِ جوانانِ تحصيلکرده پيش از اين که بلندگوی دستی فانگ نام من را هم صدا کند، به ناگاه قطع شد. جوانان به جای اين که در روستاها با موفقيت به دهقانان فقير و نيمه فقير تبديل شوند، در اين روستاهای دورافتاده حتی قادر به گذران روزمره‏ی خودشان هم نبودند. مائو خودش نامه‏ای نوشت مبنی بر اينکه احتمالِ بروز اشتباهاتی در اين جنبش موجود بوده است.
اما اکيپِ فانگ پيش از اين به جنبشِ جديدی پرداخته بود. از پنجره‏ام می شنيدم که فانگ شعارهايی جديد فرياد میزند. در اين دوره تا دلتان بخواهد جنبش روی جنبش اضافه میشد و فانگ يکیشان را هم از دست نمیداد.
با پايان گرفتنِ انقلاب فرهنگی، به دانشگاه پکن رفتم. برخی اوقات متوجه میشدم در ذهنم و هنگامِ درس خواندن به ياد فانگِ گوژپشت پير هستم، چيزی که خودم را به حيرت وامیداشت. پدرم خبر داد که از موقعِ انحلالِ اکيپِ پروپاگاند، فانگ در کميته‏ی محل به کار گرفته شده و همواره در بازارِ محل نگهبانی میدهد، يک چيزهايی شبيه به سگِ نگهبان با بازوبندی سرخ- اما متفاوت.
ديگر هيچ خبر دقيقی از فعاليت‏های انقلابی فانگ نداشتم تا موقعی که در اوايل سال‏های دهه‏ی هشتاد به عنوان روزنامه‏نگارِ روزنامه‏ی وِن‏هويی از شانگهای برگشتم. حزب اصلاحات اقتصادی را در شِن‏ژن شروع کرده بود، اما ظهورِِ کالای خصوصی در بازارِ دولتی محله‏ی ما هنوز از نظر ارتدکس‏ها نشانگرِ تهديدی جدی بود. کار و زندگی فانگ شده بود مصادره‏ی سبدهای بامبوی فروشندگان دوره‏گرد و زيرِپا له کردن آنها با همه‏ی توش و توانش. به نظر میرسيد هر بار که جوانی روستايی را گريه‏کنان به فرار وامیداشت، دچارِ لذتی فوق‏العاده‏ای شده و خود را به عنوان قهرمان سوسياليسم در نظر میآورد.
از ظاهر شدنِ فانگ پيرمرد گوژپشت در بازار محلی و اين‏که پرانرژی و فعال به کار نگهبانی سرگرم بود، طوری که گويی بر روی فنری جهيده، متعجب نبودم، حيرتم از بیرحمی و شقاوت‏‏اش با فروشندگانِ دوره‏گرد بود. آنها که دشمن طبقاتی نبودند. و نشريات حزب از همزيستی ميانِ روش‏های متفاوت مالکيت در اقتصاد نوين سخن میگفت.
ژانگ‏مينگ در حين اينکه يک خرچنگِ زنده‏ی رودخانه‏ای را که تازه از يک فروشنده‏ی خصوصی خريده بود، جمع و جور میکرد، به تلخی گفت „اين مردکِ پيرِسگ ديوانه است“.
من اينقدر کينه‏ی شخصی از فانگ در دل نگه نداشته بودم. آنچه که مرا به کينه‏جويی از او واداشت، بازهم عدم تعادلی ميان يين و يانگ بود. و من بیخبر از اين بودم که زندگی هردوی ما به انحای متفاوت همچنان از اين امر تاثير خواهد پذيرفت.
شغلم در وان‏هويی اوقاتم را تماما پر میکرد. يک روزِ شنبه بعدازظهر با عجله در راهِ برگشت به خانه بودم تا شامِ پدرم را آماده کنم. در بازارِ محلی همسايه‏مان ديدم زنی سرگرمِ تميز کردنِ يک سطل پر از مارماهیهای برنجزار کنار شيرِ آبِ همگانی بود. خودم هم نمی دانم چه چيزی موجبِ جلبِ توجهم شد، اما از سرعت قدم‏هايم کاسته، متوقف شدم تا نگاهش کنم. مارماهی ها را روی زمين سيمانی میکوبيد، بعد کله‏شان را به ميخی بزرگ که روی صفحه‏ای ديواری زده بود، آويزان میکرد، شکمش را باز میکرد و محتوياتش را بيرون میآورد، سرش را جدا و پيکرش را با ظرافتِ خاصی تکه‏تکه میکرد. مسئولِ مارماهیهای بازارِ محلی بود و با فروشِ استخوان‏ و دل و روده‏ی مارماهیها به رستوران‏هايی که سوپِ رشته درست میکنند چند فِنی گيرش میآمد. دست‏ها، بازوان و پاهای برهنه‏اش سراسر غرقِ خون بود.
تازه اورا بازشناختم. خينگ بود، „ملکه“‏ی مدرسه‏مان، او با اولين گروهِ جوانانِ تحصيلکرده در ۱۹۷۰ به روستاها رفت. در موردِ زندگيش در آنجا داستان‏های تراژيکی شنيده بودم. الان هم مادرِ مجردِ دو بچه بود، حداقل پانزده سال بيشتر از سنِ واقعیاش نشان میداد، کله‏ی مارماهیها، چيزی در حد و اندازه‏ی شستِ پای لختش، جلوی پايش ريخته بود، در حالی که چشمانشان هنوز نشان از زندگی داشت. او مرا نشناخت.
ناگهان هوس کردم يک کيلو مارماهی زنده بخرم. تا يک خوراکِ مارماهی شانگهايی با سيب زمينی سرخ کرده برای پدرم درست کنم. داشتم دست میبردم که کيف پولم را خارج کنم، که ناگاه نعره‏ای بلند موجب شد به عقب برگردم. فانگ، پيرمرد گوژپشت به سوی ما حمله‏ور بود، عقابی را به ذهن متبادر میکرد، خينگ را از پوستِ گردنش گرفت، درست مثل عقابی که ماهیای شکار کرده. ديدم دخترک را متحير و منگ به سوی کميته‏ی محله میبرد...
در يک لحظه خشم سراسر وجودم را گرفت. طی همه‏ی اين سال‏ها، اين مرد نحوستِ زندگی ما بود. اول برای پدرم، بعد برای خودم، و حالا هم برای او. دخترک ترحم‏برانگيز بود، او، جوان تحصيلکرده‏ی سابق، بیکار و بیتخصص، ناچار به تغذيه‏ی دو فرزندش با دستانی سراسر آغشته به خون. آنچه که در بازار میفروخت، متعلق به خودش نبود. مگر چقدر میتوانست از اين ضايعات دربياورد؟
تصميم گرفتم کاری بکنم. همان شب همه‏ی اسناد اخير حزب در رابطه با اصلاحات در سيستم سوسياليستی مالکيت را گرد آوردم. بعد از مطالعه‏ی جدی آنها، گفتگويی طولانی با رفيق ژون، رئيس کميته‏ی محل داشتم.
به او توضيح دادم:“امروزه ديگر ما در دوره ای نيستيم که مبارزه‏ی طبقاتی در صدر اولويت‏ها قرار میگرفت. از نظر روزنامه‏ی مردم پرداختنِ اهميتی بيش از حد به مبارزه‏ی طبقاتی به نفعِ پيشبردِ اصلاحات نيست. زمانه عوض شده، و داشتنِ بازاری آزاد و خصوصی تبديل به ضرورتی مکمل برای بازار دولتی شده. فانگ با اين رفتارش با دستفروش‏های دوره‏گرد اشتباه میکند.“
رفيق ژون طی تمام مدتِ سخنرانی من بیآنکه بکوشد کلامم را قطع کند، سر تکان میداد. „در نتيجه به گمانِ من بهتر است که بازوبندِ سرخش را از او بگيريد. اين موضوع می تواند سروصدا به پا کند و اين هم برای تصويرِ محله‏ی غبارِ سرخِ اصلا خوب نيست“.
به نظر میرسيد رفيق ژون تهديد را خيلی جدی گرفت. از آنجا که وقتی به بازار برگشتم، ديگر اثری از فانگ نبود. میگفتند موقعی که بازوبند سرخش را میگرفتند، مثل برگ پائيزی می لرزيد. من خينگ را هم ديگر نديدم. مطمئنا اينطور بهتر بود. خونِ مارماهیها تصويری را که از او در ذهنم داشتم تغيير داده بود.
طی اصلاحات اقتصادی در جريان، من هم متوجه بخت‏های ممکن برای خودم شدم. در واقع، آن شبی که شروع به مطالعه‏ی آن اسناد برای بيرون راندن فانگ از بازار روز کردم، طرحی در رابطه با راه انداختن يک کسب و کار برای خودم هم به ذهنم راه يافت. شانگهای را به مقصد شن‏ژن ترک کردم، و سپس از شن‏ژن به هنگ‏کنگ. ادامه‏ی کار موفقيت‏های پشت سرهم بود، میتوان گفت که تا اينجای کار شانس با من همراه بوده.
چند روز قبل برای سفری کاری به شانگهای برگشتم. محله‏ی غبار سرخ آن‏چنان تغييراتی کرده بود، که به چشمانِ خودم باور نداشتم. غرفه‏های غذاخوری درست مثلِ قارچ‏های بعد از باران بهاری از زمين روييده بودند. نزديکِ ورودی محله هم کلبه‏ای که داخل ظروف پلاستيکی غذا سرو میکرد، با دو سه تا‏يی ميز چوبی و هفت هشت تايی نيمکت و اجاقی ذغالی گذاشته شده در هوای آزاد پيدايش شده بود. برای ساکنينِ محله و همينطور کارکنانِ موسساتِ نوينِ حول و حوش چيز خوبيست.
اما شوک برايم ديدنِ فانگِ گوژپشتِ پير بود. کاملا متفاوت – چيزی که البته امر غريبی نبود- با آن تصوير هميشگی فانگ با بلندگوی دستی و بازوبندِ سرخش. حسابی چروکيده و پلاسيده بود، کوتوله‏ای با پشتی بسيار خميده‏تر، زاويه‏ای نود درجه ميان سر و انتهای ستونِ فقراتش. چيزی که مرا واقعا متحير کرد، اين بود که او کمکِ پيشخدمت شده بود و برای اينکه بتواند بشقاب‏ها را از قفسه‏ها بردارد، میبايست که روی نوک انگشتانش بلند میشد.
پشتِ ميزی نشستم و يک ظرفِ غذای خوکِ تهيه شده از سبزيجات و سرکه سفارش دادم. آمد تا برايم غذا سرو کند. باورتان بشود يا نه، اولين بار بود که اين چنين با او چهره به چهره میشدم. پيرمرد مرا نشناخت و من هم ظرفِ غذا را از روی سينی ای که تا نزديکِ سرش بالا آورده بود، برداشتم.
محل يکی از آن موسساتِ خصوصیای بود که او سال‏های طولانی عليه‏اش جنگيده بود. و صاحبِ محل هم کسی نبود به جز ژانگ‏مينگ، که از او خواستم بيايد و سرميزم بنشيند.
برايم گفت که اصلاحات اقتصادی بسياری از بازنشسته‏های محله را به شدت آسيب‏پذير کرده. قديم‏ها، موسسه‏ای سودآور بود يا نه، بازنشستگان از مستمری و بيمه‏درمانی مجانی بهره میبردند. اما حالا ديگر اين قضيه منوط به تصميمِ موسسه شده، و کارخانه‏ی دولتی ذوبِ فلزِ که فانگ در آن کار میکرد با مشکلاتی جدی روبرو بود. حالا ديگر حتی نصفِ حقوقِ بازنسشتگیاش را هم نمیگيرد. با در نظر گرفتنِ تورم، امری عادی شده بود که بازنشسته‏ها کاری برای تامين زندگیشان تهيه کنند.
„با کار کردن در کميته‏ی محل، کمی بيشتر گيرش میآمد، اما اصلا نمیدانم چی شد که چند سال قبل اخراجش کردند. من هم دلم به حالش سوخت؛ دويست يوان در ماه به او حقوق میدهم، غذايش را هم ما میدهيم“.
به ژانگ‏مينگ نگفتم که شايد مسئولِ اخراجِ فانگ من بوده‏ام. میشد اين را به نوعی طنزِ سرنوشت هم محسوب کرد؛ شايد هم فانگ عامل ورود من به دنيای تجارت بود.
بعد از اين‏که ژانگ‏مينگ ميزم را ترک کرد، به اطرافم نگاهی کردم. هيچ کس انعامی نمیگذاشت. در چينِ سوسياليستی، از نظرگاهی سياسی، همچنان دريافت انعام عملی مذموم بود. در فاصله‏ی زمانیای که فانگ دور میشد، با گذاشتنِ يک اسکناس ده يوانی روی ميز محل را ترک کردم.

قطعه ای از رمان محله‏ی غبار سرخ از خيو‏شيائولونگ
برگردان: سيامند
_____________________________
۱ - Gong وسيله‏ی موسيقايی مورد استفاده در آسيای جنوب شرقی، برای اعلام چيزی، متشکل از ورقه‏ا‏ی بزرگ و فلزی که با گرزِی با سرِ پارچه‏ای روی آن میکوبند (توضيح مترجم)