شهرام تابعمحمدى
جشنواره جهانى فيلم تورنتو
Fri 12 09 2008
4 تا 13 سپتامبر 2008
جشنواره تورنتو امسال برنامه پربارى داشت. از توليدات پرستاره هاليوود كه بگذريم فيلمهايى مثل «سكوت لورنا» ساخته برادران داردن، «والتس با بشير» از آرى فولمن، «خاكستر زمان، بازسازى» از وونگ كار واى، «سه ميمون» از نورى بيلگه جيلان، «چه» از استيون سودربرگ، «بىقرار» از آموس كولك، «خط عبور» از والتر سالس، و «آشيل و لاكپشتها» از تاكهشى كيتانو از باارزشترين ساختههاى سينماى جهان بودند كه امسال به تورنتو آمدند. چند فيلم هم سينما دوستان را سورپرايز كردند مثل «جى سى وى دى» از مبروك مشرى، «مامان به آرايشگاه رفته» از لئا پول، و «گرسنگى» از استيو مككويين. غايبين اصلى جشنواره امسال ايران، چين، و تايوان بودند. چين شايد به دليل المپيك اهميت كمترى به توليد سينمايى داده بود، اما سينماى ايران انگار كه به پايان گرفتن موفقيتهايش خو گرفته باشد فيلم درخورى براى ارائه نداشت. تنها «اسب دوپا» از سميرا مخملباف بود كه توانست به جشنواره راه پيدا كند، اما دو ساخته از سينماى دياسپوراى ايران، «خداحافظ سولو» از رامين بحرانى، و «سنگسار ثريا م.» از كورش (سايروس) نورسته، هر دو از آمريكا، در برنامه گنجانده شده بودند.
سکوت لورنا
«سكوت لورنا» (Lorna's Silence / Le silence de Lorna، بلژيك و فرانسه، 2008) آخرين ساخته دو برادر فيلمساز بلژيكى، ژان ـ پىير و لوك داردن است كه پيش از اين دو بار نخل طلاى كان را به خود اختصاص دادهاند و امسال براى چهارمين بار نامزد اين جايزه شدند. «سكوت لورنا» داستان يك دختر مهاجر آلبانيايى است كه براى گرفتن شهروندى بلژيك در چنگ گروههاى خلافكار اسير است. او به دنبال يك ازدواج مصلحتى با يك معتاد هرويين به هدفش مىرسد و بعد خود به خاطر پول به ازدواج مصلحتى ديگرى با يك مرد روس راضى مىشود و براى اينكار به هر خواسته فابيو كه كارچاقكن اين ازدواج است تن مىدهد. اما وقتى پاى سقط كردن جنينى كه در شكم دارد پيش مىآيد سكوتش را مىشكند و براى حفظ فرزندش به هر خطرى دست مىزند.
بىعدالتى و نابرابرىهاى اجتماعى موضوع هميشگى فيلمهاى برادران داردن است. اين دو در كنار يكى دو فيلمساز ديگر ـ مثل كن لوچ انگليسى ـ سردمدار موج نويى در سينماى اروپا هستند كه ريشه در سنت نئورئاليسم ايتاليا دارد. ريتم كند، زاويه ديد معمول، دوربين كم حركت، نور نزديك به طبيعى، استفاده گاه به گاه از نابازيگران، و فيلمبردارى در محلهاى واقعى خط ربط هايى است كه اينان را از سويى به نئورئاليسم ايتاليا و از سوى ديگر به جنبش جديد رئاليسم سوسياليستى اروپا وصل مىكند. از طرفى ديگر عواملى مثل استفاده نكردن از موسيقى نقطه مشترك آنها با فيلمسازان ديگر امروزى مثل كيارستمى و فيلمهاى اوليه فون تريه است. در «رزتا» (كه براىشان سه جايزه از جشنواره كان از جمله نخل طلا را به ارمغان آورد) نزديكى به سينماى كيارستمى را تجربه كردند. من ده دوازده سال پيش بهطور تصادفى با كار اين دو برادر آشنا شدم. در جريان همين جشنواره تورنتو روزى در فاصله خالى دو فيلم در برنامه جشنواره به دنبال فيلمى مىگشتم كه وقتم را پر كند. تنها فيلمى كه با برنامه من جور در مىآمد فيلمى بود به نام «قول». بيشتر براى وقت كشى و احيانا چرت زدن وارد سالن شدم، اما چنان مجذوب فيلم شدم كه بعدى را فراموش كردم. بيرون كه آمدم در كتابچه جشنواره به دنبال اطلاعات فيلم گشتم و فهميدم اولين ساخته دو برادر بلژيكى است كه به جشنوارههاى جهانى راه پيدا كرده است. از آن پس هيچ فيلمى از اين دو برادر را از دست ندادهام و هيچيك از فيلمهاىشان هم دلزدهام نكرده است.
«سكوت لورنا» اگرچه به سينماى درام معمول نزديك مىشود، اما رابطه تنگاتنگى را كه با فيلمهاى قبلى اين دو برادر حفظ كرده اين نزديكى را كمرنگ مىكند. جاهايى است كه در چارچوب سينماى برادران داردن انتظار مىرود لورنا واكنش سختترى از خود نشان دهد و سكوت او ـ كه مشخصا براى ايجاد كنتراست با ايستادگى بعدى او در مقابل فابيو طراحى شده است ـ كمى اغراقآميز جلوه مىكند. همين باعث مىشود كه ايستادگى او در برابر فابيو بيشتر شبيه به حركتهاى قهرمانانهاى شود كه خاص ملودرامهاى هاليوودى است و به همان اندازه از سينماى برادران داردن فاصله دارد. اگرچه پايان مثبت داستان نقطه عطف زيبايى در فيلم است، اما من ترجيح مىدادم اين پايان بدون دست زدن به يك حركت قهرمانانه به دست مىآمد.
به عكس برادران داردن كه اعتقادى به استفاده از موسيقى ندارند آرى فولمن چنان به اين عامل معتقد است كه موسيقى «والتس با بشير» (Waltz with Bashir، اسراييل و آلمان، 2008) را پيش از ساختن فيلم تمام كرد.
«والتس با بشير» اولين فيلم، و تا اينجا بهترينى است كه در جشنواره امسال ديدم. اين فيلم در جشنواره كان امسال رقيب «سكوت لورنا» براى دريافت نخل طلا بود و همانجا از فيلمهاى محبوب منتقدين فرانسوى شد. موفقيتى كه در تورنتو هم ادامه پيدا كرد. «والتس با بشير» همچنين نامزد هفت جايزه آكادمى فيلم اسراييل (معادل اسكار در اين كشور) شده است.
فيلم بازگويى خاطرات آرى فولمن است كه در هجده سالگى و در يكى از سختترين دوران تاريخ اسراييل در 1982 به خدمت سربازى مىرود و در اين مدت شاهد كشتار صبرا و شتيلا مىشود كه در آن فالانژيستهاى لبنان به تلافى ترور بشير جمايل، رئيس جمهور وقت لبنان هزاران كودك و زن و مرد فلسطينى را در منطقهاى كه تحت كنترل اسراييل بود به قتل رساندند. آرى جوان اگرچه خاطره آنچه كه شاهدش بوده را به دورترين گوشه ذهنش رانده بود، اما يك اتفاق ساده او را وامىدارد تا به كنكاش در اين خاطره بپردازد. يك شب از دوستى كه با هم در يك بار دارند مشروب مىخورند مىشنود كه هنوز خواب بيست و شش سگى را مىبيند كه در همان سالها در طى يك عمليات نظامى كشته بوده. آرى هم هميشه كابوس مشابهى دارد: خواب مىبيند با دو تن از دوستانش از دريايى خارج مىشوند ـ لخت ـ و در شهرى كه دارد مىسوزد از ميان زنانى كه دارند شيون مىكنند عبور مىكند. براى فهم اين كابوس و بهياد آوردن آن خاطرات، آرى به سراغ آن دو دوست و چند تن ديگر كه خدمت سربازى را با هم انجام داده بودند مىرود. در طى اين گفتگوها است كه ما با يكى از شرمآورترين گوشههاى تاريخ معاصر بشر آشنا مىشويم.
«والتس با بشير» مىتوانست يك مستند ساده و كليشهاى از نقل خاطراتى باشد كه خيلىهامان خيلى بار شنيدهايم و اگر دست خودمان باشد شايد حوصله باز شنيدنش را نداشته باشيم، اما آرى فولمن مستند سازى را دور مىزند و فيلم را در قالب انيميشن مىسازد. حتا مصاحبه با آدمهاى واقعى را هم نقاشى مىكند. همين ترفند ساده اما هوشمندانه به او اجازه مىدهد تصويرهاى اين خاطرات را هم در چارچوب انيميشن بازسازى كند. تنها در پايان است كه تصاوير واقعى از پيامد آن كشتار وارد فيلم مىشوند و آن را به پايان مىرسانند. عامل مهم ديگرى كه به اين موفقيت كمك مىكند موسيقى آن است كه به وسيله مكس ريشتر و پيش از ساخته شدن فيلم نوشته شده است كه تاثير انكار ناشدنىاى بر ايجاد ريتم در تصوير دارد.
یک روز خواهی فهمید
فيلمساز ديگر اسرائيلى كه من اغلب كارهايش را دوست دارم آموس گيتايى است كه فيلم امسالش «يك روز خواهى فهميد» (One Day You will Understand، اسرائيل و فرانسه، 2008) نااميد كننده بود. بهتر بگويم از بعد از فيلم زيباى «سرزمين موعود» كه در سال 2004 ساخت من هنوز كار قابل توجهى از او نديدهام. فيلمسازى كه آثار درخشانى مثل «كادوش» و «كدما» را ساخته است اين دو سه سال اخير با «منطقه آزاد» و «آتشبس» و اين فيلم آخرش نشانههاى به آخر خط رسيدن را از خودش نشان مىدهد. «يك روز خواهى فهميد» بازسازى قتل دستهجمعى يك منطقه يهودىنشين در پاريس به دست ارتش نازى است. بهكار گرفتن تكنيك بىربطى مثل پلان ـ سكانس (نماى طولانى كه بدون قطع از اول تا آخر يك فصل از داستان ادامه پيدا مىكند) ريتم فيلم را كاملا شكسته بود و نهتنها راهگشاى درگيرى بيننده با داستان و كاراكترهايش نمىشد، بلكه او را خسته مىكرد.
فيلمساز ديگرى كه به نظر مىرسد در سراشيبى تندى افتاده است، سميرا مخملباف است. او كه با فيلمهاى خوشساختى مثل «سيب» و بعد «تخته سياه» تحسين بسيارى را برانگيخت و خود را به عنوان اميدى براى آينده سينماى ايران مطرح كرد با فيلم مايوس كننده «ساعت پنج بعد از ظهر» و يك اپيزود از «11/9» علاقهمندان به فيلمهايش را مجبور كرد تا كلمه اميد را با محافظهكارى بيشترى بهكار ببرند، و امسال با «اسب دو پا» حلقه تنگ اين اميدواران را تنگتر كرد.
«اسب دو پا» (Two Legged Horse، ايران، 2008) داستان پسرك بىپايى است كه پدرش نوجوان يتيم و عقبافتادهاى را با يك دلار در روز استخدام مىكند تا او را كول بگيرد و به مدرسه ببرد و برگرداند. نوجوان يتيم كه محتاج آن يك دلار در روز است به هر كارى تن مىدهد تا اخراج نشود. و پسرك بىپا با آگاهى از اين احتياج او را تا آنجا تحقير مىكند كه حاضر مىشود مثل يك اسب علف بخورد و ماسك اسب بر سر كند.
اسب دو پا
سميرا در «اسب دو پا» درست همان تصويرى از جامعه امروز افغانستان را به دست مىدهد كه رسانههاى راست افراطى آمريكا مثل شبكه فاكس از مردم آن كشور به علاوه ايران و عراق ارائه مىكنند، يعنى جامعهاى كه خشونت جزء جداناشدنى فرهنگش است و چنان با زورگويى و ديكتاتورى عجين شده كه هيچ اميدى براى تغيير از درون برايش وجود ندارد. و در نتيجه جاى تعجب نيست كه اين جامعه به افرادى مثل اسامه بن لادن و ملا عمر اجازه رشد مىدهد. اين تصوير نادرست و غير انسانى تنها به ناآگاهى عاميانه دامن مىزند. در «اسب دو پا» اين تنها يك شخص منفرد (پسرك بىپا) نيست كه دست به خشونت و آزار مىزند، بلكه تمام جامعه دست به دست هم داده اند تا نوجوان بيچاره را به يك اسب مسخ كنند. در فيلم مىبينيم كه نهتنها هيچكس جلو آزارهاى پسرك بىپا را نمىگيرد بلكه در اين كار با او همدست مىشوند. هيچ زنى با حس مادرى در فيلم حضور ندارد تا از نوجوان مواظبت كند. اصولا هيچ زنى، چه خوب و چه بد، در فيلم حضور ندارد، بهجز يك روسپى كه برقع بر سر گاه به گاه با پيرمردى كه در غياب پدر پسرك سرپرستى او را بهعهده دارد به خانه مىآيد. در پايان فيلم همين پيرمرد ماسك اسبى براى پسرك مىآورد تا بر سر نوجوان عقبافتاده بگذارد و مسخ را تكميل كند. همسن و سالهاى پسرك هم كه حاضر نيستند كوچكترين دست كمكى بهسوى او دراز كنند آنجا كه پاى آزار نوجوان يتيم در بين است هر گونه همكارى با او مىكنند.
تفكر بيمارگونه سميرا ـ يا شايد محسن مخملباف كه نويسنده فيلمنامه است ـ در تصوير تاريكى كه از افغانستان به دست مىدهد هيچ جايى براى حضور سيرت انسانى باقى نمىگذارد و هر نقطه اميدى را كور مىكند. اين دمونيزه كردن (جلوه شيطانى دادن) مجموعه يك جامعه همان ابزارى است كه براى بىتفاوت كردن جامعه غرب نسبت به نابودى انسانها در كشورهايى مثل عراق و افغانستان بهكار برده مىشود. سميرا مىگفت خشونت يك مشكل جهانى است و او در اين فيلم خواسته به اين موضوع از يك ديدگاه جهانى نگاه كند، اما من در تمام فيلم كوچكترين اشارهاى به جهانى بودن فيلم پيدا نكردم. هرچه بود در همان دهكده كوچك افغان خلاصه مىشد.
اين تفكر بيمار حتا به ساختار فيلم هم رخنه كرده بود. صحنهاى هست كه در آن پسرك بىپا نوجوان عقبمانده را وامىدارد تا با ديگران بجنگد و هرجا او زمين مىخورد با چوب آنقدر او را مىزند تا باز سرپا شود و به جنگ ادامه دهد. سميرا در يك مونتاژ موازى اين صحنه را با تصوير اسبى كه نوزاد تازه بهدنيا آمدهاش را هل مىدهد تا سرپا بايستد گره مىزند و بيننده در مىماند كه چگونه مىتوان تصويرى به زيبايى تلاش يك مادر براى سرپا كردن نوزادش را در كنار صحنه مشمئز كننده تحقير يك انسان در حد يك حيوان قرار داد. همينجا جا دارد كه اين را هم اضافه كنم كه استفاده از بازيگرى كه در زندگى واقعىاش عقب افتاده است براى ايفاى نقشى كه به صراحت تحقيرآميز است عملى غير انسانى و غير اخلاقى است. رسم انسانى بر اين است كه براى چنين نقشى از يك بازيگر واقعى استفاده كرد كه تنها به ايفاى نقش يك انسان تحقير شده مىپردازد. استفاده از آن نوجوان عقبافتاده براى ايفاى نقش خودش يك سوءاستفاده غيرانسانى از كسى است كه توانايى لازم براى تشخيص خوب از بد را ندارد.
سميرا در جلسه پرسش و پاسخى كه در پايان نمايش فيلم برگزار شد از فرويد نقل قول كرد كه تمدن بشرى مثل لايه نازك يخى مىماند كه بر اقيانوسى از نادانى كشيده شده باشد. اما اين سئوال باقى ماند كه آيا سميرا با ساختن «اسب دو پا» به ضخيمتر كردن لايه نازك تمدن كمك كرده است يا عميقتر كردن اقيانوس نادانى.
خداحافظ سولو
درست در مقابل سميرا و بسيار دور از تفكر او رامين بحرانى ايستاده است با «خداحافظ سولو» (Goodbye Solo، آمريكا، 2008). رامين را چند سال پيش با اولين فيلمش «دكهدار» (Man-push Cart) در جشنواره مونترآل شناختم. اين فيلم نه در برنامه اصلى جشنواره بلكه در بخش بازار ارائه شده بود و من از روى تصادف و چون اسم كارگردان ايرانى بود ويدئويش را گرفتم كه نگاه سريعى به آن بيندازم. اما آن نگاه سريع به ديدى عميق تبديل شد كه نقدى بر آن فيلم را در همين شهروند به دنبال داشت. اما رامين به سرعت پيشرفت كرد. سال بعد با «اوراقچى» به بخش اصلى جشنواره تورنتو وارد شد و امسال با «خداحافظ سولو» به ونيز رفت و جايزه اول انجمن جهانى منتقدين فيلم (فيپرشى) را به هفت جايزهاى كه پيش از اين بهدست آورده بود اضافه كرد.
«خداحافظ سولو» داستان آشنايى يك راننده تاكسى با پيرمردى است كه قصد خودكشى دارد. سولو نمىتواند بهخود اجازه دهد بىتفاوت از كنار ويليام بگذرد و او را به خود واگذارد تا دست به خودكشى بزند. او هر كارى كه از دستش برمىآيد را انجام مىدهد تا نظر پيرمرد را عوض كند.
رامين بحرانى فيلمسازى با علائق مشخص به مسائل اجتماعى است. در «دكهدار» ـ كه به وضوح اداى دينى به «دزد دوچرخه» ويتوريو دسيكا است ـ به دزديده شدن دكه قهوهفروشى يك جوان پاكستانى در منهتن كه به برباد رفتن تمام اميدهاى او مىانجامد مىپردازد. در «اوراقچى» به زندگى پسربچه كوچكى مىپردازد كه پادوى يك مغازه اوراقى است و با خواهر نوجوانش كه گاه روسپىگرى مىكند زندگى مىكند. فيلمهاى رامين آميختهاى از نئورئاليسم ايتاليا و رئاليسم سوسياليستى مدرن اروپا همراه با چاشنى سينماى ساده ايران است. ردپاى اين سه تفكر سينمايى را در هر سه فيلمى كه تا به حال ساخته مىتوان ديد.
موضوع «خداحافظ سولو» اگرچه مرگ است اما فيلم سرشار از زندگى است. تلاش سولو براى منصرف كردن ويليام از خودكشى، مطالعه روز و شبش براى امتحان مهماندارى هواپيما، و بازىهاى كودكانهاش با الكس، نادخترى هفت سالهاش، تنها از اعتماد او به زندگى سرچشمه مىگيرد. اعتمادى كه مىخواهد به ديگران تعميمش بدهد. شايد نزديكترين فيلم به اين ساخته، «طعم گيلاس» كيارستمى باشد كه از ديدگاهى نزديك به همان مشكلى مىپردازد كه رامين هم پرداخته. اما آنچه «خداحافظ سولو» را برجسته مىكند نقشى است كه تقابل فرهنگها در آن بازى مىكنند. يك سو فرهنگ همگراى سولو با ريشههاى آفريقايى است كه كمك دادن و گرفتن از ديگران برايش امرى عادى است، و سوى ديگر فرهنگ واگراى ويليام است كه هر كمكى را تجاوز به حريم شخصى افراد تلقى مىكند و آن را برنمىتابد. برخورد اين دو فرهنگ را در سراسر فيلم مىبينيم. مثلا آنجا كه سولو كه جايى براى خوابيدن ندارد به متل ويليام مىآيد و بىتوجه به اعتراض او با استدلال اينكه اين اتاق آنقدر بزرگ است كه ده نفر هم مىتوانند در آن بخوابند پيش او مىماند. از آن سو ويليام وقتى مىبيند سولو به پنهانترين گوشه زندگى خصوصىاش دارد وارد مىشود بى هيچ ترحمى او را از اتاقش بيرون مىاندازد.
فكر مىكنم مهمترين استعداد رامين بحرانى در بازى گرفتن از بازيگرانش باشد. در «خداحافظ سولو» رد وست در نقش ويليام و سليمان سىساوانه در نقش سولو بازىهايى چنان طبيعى ارائه مىدهند كه به سختى مىتوان باور كرد كه نقش بازى مىكنند. جالب بود كه فهميدم سليمان كه در فيلم نقش يك راننده تاكسى را بازى مىكند تا پيش از اين فيلم حتا گواهينامه رانندگى هم نداشته است.
بعد از «اسب دو پا» و «خداحافظ سولو» از فيلمهاى ايرانى مىماند «سنگسار ثريا م.» كه فيلم مبتذلى است در سطح برنامههاى تلویزيونى فارسى لوس آنجلس. بررسى اين فيلم را به خودشان وا مىگذارم.
http://fa.shahrvand.com/
|
|