آن بر باد رفته غرور
Thu 30 04 2009
رضا بایگان
می خواست که تکبرش را به دیوار بفروشد
آنگاه که خریدارانِ بی غیرتیش
پشت در
چشم انتظار حضور تبسمی بودند
در حاشیه ی ابروانش .
می خواست تکیه دهد ،
بر بی حوصله گی اندیشه هائی
که از فرطِ گرسنگی
پیراهن نجابتش را به نیش کشیده اند .
می خواست که خودش باشد
وقتی که تعظیم نیمه کاره اش راداشت با نانوای محل
با نصفه نانی معاوضه می کرده .
می خواست آبِرویش را
با جاروب کهنه ی قرض گرفته از همسایه ها
بر روی خاکروبه ها بریزد
وقتی که حرفش را
بر دیوار مستراح ی ترمینالِ مسافری
با جای پای مگس ها ، نقاشی کرده بودند .
می خواست که عاشق باشد
اگر دختر همسایه
پستانهایش را قبل از او
به گشت های نیمه شب
هدیه نکرده بود .
می خواست که خون خشکیده
بر زخم پیشانیش را
با آبِ فاضل آبِ
کارخانه ی سماور سازی
بشوید،
اگر حضورِ نگهبانِ کارخانه نبود .
می خواست در جشن عید باشد
اگرمی شده که
گرمابه های عمومی شهر
بر روی طناب های دیوار جنوبی خود
لنگ های نمور را
با عطر آفتاب غروب
آب می کشیدند .
می خواست که حضوردر جمع داشته باشد
اگر سگهای ولگرد
توانِ شکار خرگوش های حاشیه صیفی کاری ها را داشتند
و مشتری کم حرمت سطل آشغال ها نمی شدند .
می خواست که تنفسی در بی دلشورگی هوا داشته باشد
اگر گلوله های شلیک شده از تفنگ های شکاری
ابرها را هدف داشت
و جایِ پایِ کبوتر ها را .
می خواست که از پنجره نظری داشته باشد بر گذر عمر
گر که می شد که
صبحت بلبل را برای دوچرخه ها ترجمه کرد
و عبور قناری را
با خط نستعلیق نوشت .
می خواست که خودش باشد
اگر نفس گرمِ خویش را
می توانست رنگ آمیزی کند .
می خواست که خودش باشد
اگر من هم می شد که ،
خودم باشم .
می خواست که خودش باشد
اگر که می شد ،
آن بر باد رفته غرور
را
دوباره کنار سفره ی صبحانه بنشاند .
۲۹ آپریل ۲۰۰۹
رضا بایگان
reza@baygan.net
|
|