گابریل گارسیا مارکز
ظهر سه شنبه
ترجمه علی اصغرراشدن
(بایادوخاطره ی یگانه ی رمان معاصرکه امروز ما را گذاشت و رفت)
Fri 18 04 2014
قطاردره لغزنده سنگ های زردزنگ زده را ترک کرد، تو مزارع بیکران تنگاتنک هندسی موز پیش رفت. هوانمناک شد. دیگر باد دریا حس نمی شد. ستون دود خفه کننده از پنجره واگن ها نفوذ کرد. باریکه راه موازی راه آهن تواشغال گاری های بار زده دسته های سبزموزی بودکه با گاو کشیده می شدند. دو طرف راه پهنه ی بی کشت، ساختمان های اداری باهواکش های برقی دیده می شدند.آلونک ها باسنگ های قرمزپشتی و خانه های شخصی با صندلی های سفید و میزها بانخل های خاکی رنگ و تراس ها بابوته های رزدوره شده بودند. ساعت یازده صبح بود و گرما هنوز مسلط نشده بود.
زن گفت «عزیزم،شیشه روبکش بالا.الان موهات غرق دوده می شه.»
دختر بچه تلاش کردشیشه رابالا بکشد، پنجره زنگ زده بود. تو واگن لخت درجه سه آن ها تنها مسافرها بودند. نفود دود لوکوموتیو از پنجره ادامه داشت. دختربچه از جاش برخاست و تنهادارائیش را جاگذاشت: کیسه ای پلاستیکی با خوراکی و دسته گلی پیچیده توکاغذزیتون. زیر پنجره رودرروی مادرش نشست. هردو لباس فقیرانه سوگواری پوشیده بودند.
زن باپلک های به رنگ آبی درآمده وجثه ظریفش، تو لباسی از ریخت افتاده ،پیرتر از آن به نظر می رسید که مادر دختر باشد. گیس ها ش رابه سبک مذهبی ها کوتاه کرده بود. تمام مدت سفر، پشتش رابه پشتی چسبانده وکیف چرمی لاک الکلی شکننده ش راباهردودستش توآغوشش گرفته بود.باحالتی که ازعادات تهیدستهاست،توآرامشی پرهراس نشسته بود.
ساعت دوازده گرماجاگیرشد.قطارتوایستگاهی بی آبادی ده دقیقه ایستادکه آب گیری کند.بیرون توسکوت پررازمزارع سایه ها طراوتی تازه داشتند.توواگن هوای خفه بوی چرم دباغی نشده میداد.قطارحرکتش راکندترنکرد.دو روستابا خانه های چوبی رنگارنگ راازکنارش گذراند.سرزن خم برداشت وواردعوالم چرت شد.دختربچه کفشش را بیرون کشید وراهی دستشوئی شد ودسته گل پلاسیده راتوآب گذاشت.
دخترکه برگشت،مادرش باخوراکی منتظرش بود.تکه ای پنیر؛نصف نان زرت ویک بیسکویت به او داد.برای خودش هم همان سهم راازکیسه پلاستیکی بیرون آورد.توفاصله غذاخوردن قطارپل فلزی ئی راآهسته گذشت وبه روستائی شبیه قبلی نزدیک شد.گروهی مردم تومیدان ایستاده بودند.یک دسته نوازنده توگرمای سوزان ملودی شادی میزدند.
درانتهای روستااراضی کشاورزی،تودشتی وسیع وخشک پایان می یافت.
زن خوراکش راتوجاش گذاشت،گفت «کفشتوپات کن.»
دختربچه بیرون رانگاه کرد.جزدشت خالی که دوباره قطارتوش سرعت گرفته بودچیزی دیده نمیشد.آخرین تکه بیسکویت راتوکیسه کردوکفشش راباتندی پوشید.زن شانه ای به اوداد،گفت«سرتوشانه کن.»
دختربچه سرش راکه شانه می کشید،قطارسوت کشید.زن عرق زیرگلوش راخشک وچربی صورتش راباانگشتهاش پاک کرد.دختربچه شانه کشیدن موها ش راتمام کرده بودکه قطاربه اولین خانه های روستائی بزرگ ویاس آورمثل روستاهای دیگر نزدیک شد.
زن گفت «اگه تشنه ته،الان آب بخور،بعدازتشنگیم که بمیری،نمیتونی آب بنوشی،گریه نکنی ها!»
دختربچه باتکان دادن سرش قول داد.بادشعله خیزخشک کننده،همراه باسوت لوکوموتیووزوزه واگن قراضه از پنجره هجوم آورد.زن کیسه ی ته مانده آذوقه راتوهم پیچیدوتوکیفش چپاند. تصویر تمام روستاتوپرتوسه شنبه آگوست مدتی درازتوپنجره برق زد.دختربچه دسته گل راتوکاغذزیتون خیس پیچید.ازپنجره فاصله گرفت وبه مادرش خیره شدونگاه ملایم مادرش رادریافت کرد.سوت قطارشنیده شد وسرعتش فروکش کرد،لحظه ای بعدایستاد.
هیچکس توایستگاه نبود.سایه درختهای بادام توهردوطرف خیابان ایستاده بودند.تنها سالن بیلیاردبازبود.روستاتوگرما کف کرده بود.
زن ودختربچه پیاده شدند.ایستگاه متروک راگذشتند.موزائیک های ترک برداشته ازفشارعلف هاراآهسته گذشتندواز خیابان سایه گرفته بالارفتند.
ساعت دوبعدازظهربود.ساعت خواب نیمه روزروستابود.دکان هاوادارات باز و مدرسه ساعت یازده می بستند و کمی مانده به چهاروحول وحوش آمدن قطاردوباره بازمیکردند.تنهاهتل مقابل ایستگاه،غذاخوری وسالن بیلیاردش،مثل دفترتلگراف گوشه میدان بازمیماندند.به پیروی ازراه ورسم ساختمان های موزچفت درخانه ها ازداخل بسته و دردکانها پائین کشیده بود.توبعضی خانه هاگرما به اندازه ای بود که صاحبانشان توحیاط نهارمی خوردند.دیگرانی هم صندلی به کول به سایه درختهای بادام پناه می بردندوچرت بعدازنهارراتوخیابان بازمیزدند.
مادرودختربدون به هم زدن آرامش میان روزخودراتوسایه درختهای بادام به روستا رساندندومستقیماراهی خانه کشیش دند.زن انگشتهاش راروتورسیمی درکشیدولحظه ای منتظرماند،دوباره پنجه کشید.هواکش برقی توداخل وزوزمیکرد.
صدای پائی شنیده نشد.تنهاجیرجیرسبک دری وهمزمان صدائی ملایم ازپشت تورسیمی شنیده شد«کیه اونجا؟» زن تلاش کرد ازلای تورسیمی داخل رانگاه کند،گفت:
«باپدرکاردارم.»
«الان خوابه.»
زن پافشاری کرد«کارم واجبه.»
صدای آرامش لبریزیکدندگی بود.درز دربی صداکمی بازشدوزنی رسیده وتوپر،پریده رنگ وباموهائی یخی رنگ ظاهرشد.چشم هاش پشت عینک ته استکانیش کوچک به نظرمیرسیدند.درراتمام قدبازکرد
وگفت«بیائین تو.»
وارداطاقی قدیمی سرشارازبوی گل شدند.مهماندارکنارنیمکتی چوبی هدایت شان کردواشاره کردبنشینند.دختربچه نشست.مادرمتفکرانه درجاایستاده ماندوکیفش رادرخود فشرد.صدائی ازپشت هواکش برقی شنیده نمی شد.مهماندارتو آستانه درپشتی پیدا شد،خیلی آهسته گفت:
«شمابایدبعدازسه بیائین.پدرپنج دقیقه پیش درازکشده.»
زن گفت«قطارسه ونیم میره.»
جوابش کوتاه ومتکی به خودوصداش ملایم وملودیک بود.
مهمانداربرای اولین بارخندید،گفت«خوب» درپشتی که بسته شد،زن کناردخترنشست.اطاق تنگ انتظارفقیرانه،جمع وجوروتمیزبود.نرده ای چوبی اطاق رااز طرف دیگردوقسمت میکرد.یک میزکاربارومیزی براق قرارداشت.یک ماشین تحریراولیه ویک تنگ باگل رومیز
بود.دفاترثبت کلیسا عقب ترازمیزبودند.آدم متوجه میشدآنجارازنی به تنهائی اداره میکند.
درپشتی بازشدواین بارکشیش پیداشد،عینکش رابادستمالی پاک می کرد.تانشست،زن متوجه شدبرادرمهماندار است.پرسید«کارت چیه؟»
زن گفت«کلیدقبرستونومیخوام.»
دختربچه دسته گل توبغل نشست وپاهاش رازیرنیمکت روهم انداخت .کشیش اول اووزن وبعدازمیان تورسیمی پنجره
آسمان شعله وربی لکه ی ابررانگاه کرد،گفت:
«تواین هوای داغ؟بایدمنتظربمانین تاخورشیدسرازیرشه»
زن سرش رادرسکوت تکان داد.کشیش رفت پشت نرده ها،یک دفترپیچیده توپارچه مشمعی،یک قلم چوبی ودواتی ازقفسه برداشت. پشت میزنشست.موهائی که سرش نداشت،پرپشت رودستهاش روئیده بودند.پرسید:
«کدوم قبرومی خوای ببینی؟»
زن جواب داد«اونکه مال کارلوس سنتنوست»
«کی؟»
زن تکرارکرد«کارلوس سنتنو»
کشیش سردرنیاورد،گفت «دزدی که هفته پیش اینجا کشته شد؟»
زن باهمان لحن قبلی گفت «من مادرشم»
کشیش براندازش کرد.زن نگاه قاطع،آرام وبرخودمسلطش رابه کشیش دوخت.کشیش سرخ شد،سرش راپائین گرفت ونوشت.فرم راپرکه میکرد،مشخصات زن راپرسید.زن انگارکه روخوانی میکند،بی درنگ وبادقت وریزبین پاسخ می داد.تن کشیش توعرق غرق شد. دختربچه سگک کفش چپش رابازکرد،پاشنه پاش رابیرون کشیدوبه لبه عرضی نیمکت تکیه داد.بعدهمین کارراباکفش راستش کرد.
همه قضایاساعت سه صبح روزدوشنبه هفته پیش اتفاق افتاده بود.خانم ربکا،بیوه ای تنها،توچندخانه دورتر،توفا صله
چتد بلوکی،توخانه ای باخرت وپرت وولبریزلوازم زندگی می کند. خانم ربکا درمیان نم نم باران ریزش باران صدائی می شنود.کسی سعی میکنددرخانه رابه زوربازکندوداخل شود.بلند می شودوتوکمدلباس راپال پال میکند،رولور عهد دقیانوسیئی راکه اززمان سرهنگ آورلیانوبوئندیاکسی انگشت به ماشه اش نبرده بود برمیدارد. بی روشن کردن لامپ ها به اطاق پذیرائی میرود.توفاصله اندکی ازصدا،توآستانه درمستقرمیشود.همانطورکه دربیست وهشت سال تنها زیستی ترس زده اش تمام زیروبم خانه راحفظ کرده بود،نه تنهامحل صدارا،که ارتفاع دقیق سوراخ قفل راهم باحسش پیداونشانه گیری و اسلحه راتوهردودستش میگیرد،چشمهاش رامی بنددوماشه رامی چکاند.اولین باراست که توتمام عمرش با رولوری شلیک می کند.بلافاصله بعدازشترق!غیراززمزمه برخوردباران باسمنت وصدائی آهسته وملایم اماوحشتناک خسته «آخ،مادر!»،صدائی دیگر نمی شنود.مردی که صبح بابینی ئی لت وپارجلودرخانه افتاده بود،پیرهنی فلانل باحاشیه دوزیهای رنگارنگ پوشیده بود.شلواری معمولی باطنابی به جای کمربندبه پاداشت وپابرهنه بود.تو روستا هیچکس اورانمی شناخت.
کشیش نوشتنش راتمام وزمزمه کرد«اونم کارلوس سنتنوست.»
زن گفت«سنتنوآلایا،تنهاپسرم بود.»
کشیش به طرف قفسه برگشت.دوکلیدبزرگ زنگ زده پشت داخلی دربه قلابی آویخته بود.کلید سان پیترز.دخترتو جاش ایستادوتعظیم کرد.مادرهم کاربچه راتکرارکرد.کشیش هم قبلااین کارراکرده بود.کشیش کلیدهارابرداشت و رودفتربازمانده،روتارمی گذاشت وزن رانگاه کردوباانگشت اشاره به جائی ازنوشته اشاره کرد:
«این جارابنو یس وامضا کن.»
زن که کیفش رازیربغل چسبانده بود،اسمش راخرچنگ قورباغه ای خط خطی کرد.دختربچه دسته گلش رابرداشت وکفشش راپوشید،به طرف نرده هارفت ومادرش رابادقت پائید.
کشیش آه کشید:
هیچوقت سعی نکردی به راه راست هدایتش کنی؟»
«زن امضاکه کرد،جواب داد«اون آدم خوبی بود.»
کشیش نگاهش رااززن به دختربچه چرخاندوبازچنان شگفتزده وترحم انگیزبه طرف زن برگرداندکه کم مانده بود اشک هردوشان درآید.زن روبرنگرداندوحرفش رادنبال کرد:
«همیشه بهش می گفتم حق نداردلقمه دهن کسی رابدزد،
همیشه م حرفموگوش میکرد.قبلش هم تومسابقه مشت زنی بود،اغلب آش ولاش سه روزتمام توتختخواب درازبه درازمی افتاد.»
دختربچه توحرفش پرید:
«بایدتموم دندوناشومی کشید!»
زن تائیدکرد«همین جوربود.هرلقمه ای که فرومیدادم مزه ی ضربه هائی رومیدادکه پسرم بایدشبای شنبه تحمل می کرد.»
کشیش گفت«اراده خداچند وچون بردارنیست.»
اماقلباگفته خودراباورنداشت.تجربه حرفه اش ناباورش کرده بود،
هواهم شدیداگرم بود.به آنها توصیه کردتوسرپناهی استراحت کنندتاخورشیدفروکش کند.همراه خمیازه خواب آلودی
توضیح دادچه جوری میتوانندگورکارلوس سنتنوراپیداکنند.توبرگشت هم لازم نیست دربزنند.میتوانندکلیدرااززیر
درداخل سرهند،درصورت امکان صدقه ای هم برای کلیسابگذارند.زن بی خنده،توضیحات راباعلاقه ودقت گوش
دادوتشکرکرد.
کشیش پیش ازبازکردن در،متوجه فردی شدکه ازبیرون داخل رادیدمیزدوپرهای بینیش رابه تورسیمی میمالید.گروهی بچه نزدیک دربودند.دربازکه شد،یکدیگررادنبال کردند.تواین ساعت تقریباکسی توخیابان نبود.غیرازبچه ها،هیچکس آنجانبود.گروههائی ازمردم زیردرختهای بادام ایستاده بودند.کشیش متوجه شدبازتاب خیره کننده گرماخیابان وچشم اندازراازشکل انداخته است.درراباملایمت بست.بی نگاه کردن به زن گفت:
«یک دقیقه وایستین!»
خواهرش که ژاکتی روپیرهن شبش پوشیده بود،موهای پوشنده شانه اش را جمع کرده بود،توآستانه درپشتی پیدا
شد.ساکت کشیش رانگاه کرد.کشیش پرشید:
«چی شده؟»
خواهرش گفت«مردم متوجه قضیه شده ند.»
کشیش گفت«بایدازدرپشتی حیاط برند،عزیزم.»
خواهرش گفت«صبرکنین،همه پشت پنجره هاایستاده ند.»
زن که انگارتاحالامتوجه قضیه نشده بود،سعی کردتورسیمی را بازکند. دسته گل دختربچه را برداشت و رفت به طرف در دختربچه اورادنبال کرد.
کشیش گفت«صبرکنین تاخورشید سرازیرشود.»
خواهرش بی حرکت،ازپسزمینه اطاق ها گفت:
«گرماهلاکتون میکنه،صبرکنین تایه چترآفتابی بهتون قرض بدم.»
زن گفت«متشکرم،همین جوری خوبه.»
دست دختربچه راگرفت وواردخیابان شد......
|
|