عصر نو
www.asre-nou.net

"هیچکس" و هراس حاکم بر هستی


Tue 1 04 2014

اسد سیف

شهرزادنیوز: نوشتن رمانی که تاریخ پس‌زمینه آن است، کار دشواری است. نویسنده پیش از آن‌که دامنه‌ی خیال خود را بر تاریخ برکشد، و بر آن بتازد، باید تاریخ را آ‌ن‌سان بکاود که از برگ‌های رسمی آن فراتر رود، با حفظ استقلال زیبایی شناختی خود، نوری بر صفحات تاریک آن بتاباند.
ادبیات سمت و سویی متفاوت با تاریخ دارد، گاه هم‌گام با آن است و گاه در برابر آن می ایستد و راهی دیگر پیش می گیرد. تاریخ با قهرمانان، شخصیت‌های تاریخی و قدرت‌ها سروکار دارد. ادبیات اما در لابه‌لای صفحات تاریخ صداهایی دیگر را می جوید، صداهایی که گُم شده‌اند و به گوش نمی رسند. هر اثر ادبی که با تاریخ سروکار داشته باشد، با توجه به سلیقه و حساسیت نویسنده، جست‌وجوگر صدایی ویژه است.
ذهن پیوسته می کوشد تا تصویری یک‌دست از گذشته به یاد آورد و این ممکن نیست مگر به ضرب و جرح گذشته. آن‌چه به یاد می آید، در واقع بخش دیگری را پس زده است. حافظه‌ها در فراخوان و بازخوانی گذشته، جانبدار عمل می کنند.
به روایتی دیگر می توان گفت که حافظه انسان به او خیانت می کند، نسخه بدل و دستکاری شده‌ی ذهن را بر می گُزیند تا با مشروعیت بخشیدن به آن، رضایتِ خاطر ما را فراهم آورد. نسخه اصلی خاطرات چه بسا هم‌چنان در ناخودآگاه و در بایگانی ذهن می مانند تا شاید روزی در پی حادثه‌ای ظهور کرده، جایگزین نسخه پیشین شوند. چه بسا خاطره‌ها که هم‌چنان ناگفته باقی مانده و با مرگ فرد، نیست می شوند.
رمان "هیچکس" اثر مهران زنگنه در همین راستا، رمانی تاریخی‌ست. زمان آن به ایرانِ پس از انقلاب سال 57 بر می گردد و حوادثی که در پی آن برزو می کند. در نخستین سال‌های پس از انقلاب، در بحران سیاسی حاکم، هستی بسیاری از فعالان سیاسی به فاجعه انجامید، و این آغازی بود که هیچ‌گاه پایان نیافت. در این دوران تراژیک، در مخفی‌گاه‌ها، و زندان‌ها کمتر امکانی فراهم آمد که انسان توانست در میان عذاب حاکم، اندکی به خویش بنگرد و این‌که؛ او کیست و زندگی چیست. رمان "هیچکس" بر چنین بستری شکل می گیرد.
"هیچکس" در 300 صفحه از سوی انتشارات "آمازون" به فارسی منتشر شده است. این اثر که نخستین رمان نویسنده است، در هفت فصل تنظیم شده و هر فصل نام یکی از شخصیت‌ها را بر خود دارد. با این توضیح که هر شخصیتی دو نام دارد. تنها آخرین فصل رمان با عنوان ابراهیم، یک نام بر پیشانی دارد.
با نگاهی به نام‌ها و کاربرد آن‌ها در رمان، می توان حدس زد که نویسنده در کنار نام هر شخصیت، نامی نمادین نیز برایش در نظر گرفته است. به روایتی دیگر هر نام معرف یک چهره از یک شخصیت است، شخصیتی که آن نام دیگر چهره‌ای دیگر از او را نمایندگی می کند. شاید هم درون و یا بیرون آدمی باشد و یا خودآگاه و ناخودآگاه او.
داستان با یورش شبانه نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی به خانه ابراهیم، پزشکی که به اتفاق دخترش زندگی می کند، آغاز می شود. آن‌ها آمده‌اند تا راضیه/پروانه را بازداشت کنند. دختر دانشجوست، شعر نیز می سراید. دوستِ پسرش اسماعیل نام دارد. اسماعیل دستی در سیاست دارد و با گروه‌هایی که فعالیت آن‌ها ممنوع گشته‌، در رابطه است.
ابراهیم بهت‌زده شاهد ماجراست. می بیند دختر را دستبند بر دست دارند می برند. بازداشت‌کنندگان به راستی کیستند؟ چرا دختر را با خود بردند؟ آیا دختر را به قربانگاه برده‌اند تا هم‌چون قصابِ محله که با ساطوری در دست، گوشت را تکه‌تکه می کند، بکشند.
درون ابراهیم سراسر آشوب است، آشوبی که "باید فقط پدر بود" و آن را بازشناخت. نمی داند چه باید بکند، به کجا رجوع کند، دست یاری به سوی چه کسی دراز کند. شنیده است که زندان‌ها مملو از جوانان مخالف رژیم است، شنیده است که در بیدادگاه‌ها شکنجه می کنند و می کشند، شنیده است که مخالفان را از کارهای دولتی اخراج می کنند، سایه‌ی پاسداران رژیم حاکم را برای کنترل رفتارهای مردم در هر گوشه و کناری از شهر می بیند. تا کنون خود اما به دام گرفتار نیامده بود. می بیند که همکارش را در بیمارستان به بهانه‌ای از کار اخراج می کنند. می بیند که بر هر چهارراهی حجله‌ای برای کشته‌شدگان در جنگ برپا کرده‌اند، صدای پایان‌ناپذیر نوحه و قرآن از هر گوشه‌ای به گوش می رسد. ماشین تبلیغاتی رژیم در کار است تا برای جنگ نیرو بسیج کند.
در چنین شرایطی که هیچ قانونی بر کشور حاکم نیست، ابراهیم برای رهایی دخترش چه می تواند بکند، جز این‌که دنبال واسطه بگردد. دایی راضیه از جمله کسانی است که با انقلابیونِ مسلمان نشسته بر مسندِ حکومت دمخور است. یک پسرش در جبهه کشته شده و پسر دیگرش به خواست پدر بسیجی است و تازه از جبهه بازگشته. اسماعیل به ناچار به خان‌دایی متوسل می شود. خان‌دایی که راضیه را عروس خود می پندارد، به نجات دختر اقدام می کند. و هم اوست که پس از کوشش فراوان در می یابد که راضیه در کدامین زندان از زندان‌های بی‌شمار و آشکار و پنهان رژیم محبوس است.
مأموران حکومتی نیز در مراکز سرکوب همه دو نام بر خود دارند. نام حقیقی آشکار نیست ولی نام مستعار با پیشوند "حاج آقا" و یا "سردار" فراوان است.
مراکز بازداشت از جمله ارگان‌های حکومتی هستند که از برنامه و قانونی خاص پیروی نمی کنند، هر کس خود حکومتی کوچک است در پناه قدرتی بزرگ‌تر، هر یک خودکامه‌ای است در جهان بی‌قانونِ حاکم. راضیه را نیز معلوم نیست کدامین ارگان بازداشت کرده و در کدام یک از زندان‌ها دربند است. خان‌دایی به همراه ابراهیم زندان‌ها را یک به یک زیر پا می گذارد ولی نشانی از او نمی یابد. در یکی از همین زندان‌هاست که ابراهیم را به این بهانه که یک زندانی تازه است، به زیر مشت و لگد می گیرند و مجروح می کنند. ابراهیم در این جست‌وجوها سیلِ بی‌پایان بازداشتی‌هایی را می بیند که بی‌وقفه به زندان آورده می شوند.
راضیه در زندان، هم‌بند زنی است به نام اقدس که پسر خردسالش نیز همراه اوست. هر دو تازه از شکنجه‌گاه بازگشته‌اند. کودک در این سلول با سوسکی که یافته، همان رفتاری را پیش می گیرد که شکنجه‌گران با مادرش پیش گرفته بودند.
فردای آن روز، آن‌گاه که راضیه را برای بازجویی می برند، به تصادف منصور/نصیر، دوست اسماعیل را می بیند که او نیز زندانی‌ست. منصور پس از دیدن راضیه به علتی مبهم به زندگی خویش پایان می دهد.
در بیرون از زندان، سرانجام خان‌دایی راضیه را می یابد. چند مأمور بدن "تعزیر" شده او را به خانه می کشانند، نه برای آزادی و یا به خواهش خان‌دایی، بل‌که جهتِ دام‌گذاری برای به چنگ آوردن اسماعیل، برای این‌که پروانه از طریق تلفن خانه با اسماعیل قراری برای دیدار بگذارد، کاری که بدان موفق می شوند.
راضیه به اتفاق دو زن پاسدار که لباس شخصی بر تن دارند و از سوی گروهی پاسدار در محاصره‌اند، در صف سینما منتظرند تا اسماعیل بیاید. پروانه/راضیه در دل آرزو دارد که اسماعیل نیاید. او به خود و جنین درون شکم خویش فکر می کند.
ابراهیم نیز در این میان خود را به محل قرار می رساند، "گویا چیزی او را با اسماعیل پیوند زده است"، در کمال ناامیدی و درماندگی به نذر و نیاز روی می آورد، به این امید که اسماعیل دستگیر نشود. دل به آتش می زند، در درگاهی خانه‌ای کمین می کند تا اگر اسماعیل را دید، به اشاره‌ای به او بفهماند که در دام است و از دیدار دوری کند. اسماعیل اما با گلی در دست به قربانگاه نزدیک می شود، دهان ابراهیم انگار خشک شده، زبان به کام نمی چرخد و صدایی از آن بیرون نمی آید. از آن سو دست‌های پروانه برای یار بالا می رود، اسماعیل احساس خطر می کند، قصد فرار دارد، ولی به یک‌باره رگبار گلوله‌ به زندگی‌اش خاتمه می بخشد؛ جوانی با گلی در دست، غرقه در خون، بر آسفالت خیابان با زندگی وداع می گوید.
آن‌سوتر ابراهیم ضعف می کند، "فشار بر دل و روده‌اش می آید"، عُق می زند و بالا می آورد، بر زمین می غلتد، تصویر خویش را در قی می بیند، احساس می کند "هیچکس" است. در جستجوی "حقیقت" ماجرا به "سایه خود در استفراغ خیره می نگرد".
...و این پایان داستان است.
پیش از ابراهیم، راضیه نیز، آن‌گاه که احساس می کند آن "من" دیگر خویش، پروانه را در برابر راضیه از دست داده، در برابر اسماعیل به همین نتیجه رسیده بود؛ "اگر اسماعیل انسان است، من چیستم؟ بدون پروانه از من چه می ماند؟ هیچ، هیچکس".
اسماعیل در این رمان معیار "کس" است، انسانی والا. دیگر شخصیت‌ها از چنین ارزشی برخوردار نیستند. آن که چون اسماعیل نباشد، ناکس است؛ "هیچکس". اسماعیل اما زنده نمی ماند. او پنداری هم‌چون اسماعیل استوره‌ای قربانی شده است.
در "هیچکس" ابراهیم پزشک است؛ پدر راضیه، دختری که نطفه‌ای در شکم از دوست خویش اسماعیل دارد. بر این اساس ابراهیم به شکلی می تواند پدر اسماعیل هم محسوب گردد. ابراهیم به عنوان پزشک، وظیفه‌اش نجات بیماران از مرگ است. اسماعیل هم‌چون ابراهیم استوره‌ها به دست خویش فرزندان را به قربانگاه نبرده تا به پیشگاه خدا قربانی کند. ابراهیم سرسپرده هیچ خدایی نیز نمی باشد. به هر دری می زند تا دخترش را نجات دهد. پیشنهاد رشوه دادن را هم می پذیرد، به "خان‌دایی" متوسل می شود، و به درگاه خدایی که هیچ اعتقادی بر وجودش ندارد، نذر می کند، به راه خدا به گدا پول می دهد. ابراهیم به گفته خویش "پدر" است و برای رهایی فرزند حاضر به هر کاری هست.
پروانه نام دیگر راضیه است. این نام را او خود برگزیده و پای شعرهایی که سروده، می گذارد. راضیه در معنا به رضا و رضایت نظر دارد، پروانه اما نماد پرواز است، پرنده‌ای عاشق. جالب این‌که ابراهیم که تحصیلکرده انگلستان و عاشق شکسپیر است، می خواست نام دخترش را "اوفیلیا" بگذارد، اما به خواست خانواده دختر راضیه نام گرفت. در ذهن ابراهیم راضیه هنوز همان اوفلیا می باشد؛ "افیلیای من کدام شیطان ترا با خود برد؟"
نام دوم از سویی نشان از هویت گمشده انسان‌ها دارد. وجود انسان‌ها دو پاره و گسسته شده است، چه آنان که در شمار مزدوران رژیم اسم‌هایی مستعار بر خود گذاشته‌اند و چه آنان که نمی خواهند سرسپرده‌ی عقیده و مرامی باشند. از سوی دیگر بعضی اسامی نمادی از "من" دیگر شخصیت‌هاست. آن‌سان که پروانه شخصیتی دیگر از راضیه است. و یا به شکلی دیگر، "من" دیگر ابراهیم را می بینم که هم‌چون شخصیتی مستقل پنداری وجدان اوست که نهیب می زند و در برابر آن "من" دیگر قد علم می کند که ابراهیم نام دارد. البته خلق شخصیت دوم و پنهان ابراهیم که در واقع درون اوست، ابتکاری است بی‌تا که می توانست گویاتر و گسترده‌تر از آن‌چه که می بینیم، یک راوی پویاتری باشد.
نویسنده در این اثر از طریق مرضیه به زندان‌ها می رود تا به واسطه‌ی آن تصویری تاریخی از دوره‌ای سراسر وحشت و هراس حاکم را داستانی کند. او تاریخ نمی نویسد، تاریخ را به خدمت داستان می گیرد تا از آن برداشتی شخصی داشته باشد. شخصیت‌های داستان را اما می توان واقعی تصور کرد. نویسنده می کوشد اکنون، از تبعیدگاه خویش، دور از آن مکان‌ها، زمان‌ها را در زبان‌ها بازیابد و در واقع با مهارت بخشی از تاریخ را از درون شخصیت‌های داستان خویش بازنوشته است. تاریخ این‌جا و در این شخصیت‌ها درونی شده و هم‌ذاتِ آنان می گردد.
"هیچکس" اضطرابی زمانمند و تاریخی در ناپایداری وجود انسان‌ها را روایت می کند. وحشت و هراس حاکم بر آن، وحشت بلاتکلیفی انسان است در میان موج‌های سهمناک و نابهنگام تاریخ. بحران حاکم بر "هیچکس" بحران ذهنیت‌های مالیخولیایی حاکمان بر کشور است، می خواهد از انسان در دشواری درک زمان و فاجعه‌ای که بر ما نازل شده، دفاع کند.
نویسنده می کوشد ماورای تاریخ حرکت کند ولی ضرورت او را مُدام به گذشته می راند، واقعیت نمی تواند جز این باشد، ما به گذشته میخکوب شده‌ایم. آن‌جا که تاریخ پوچ و بیهوده به نظر می رسد، شاید بتوان در ادبیات معنایی برای هستی یافت.
"هیچکس" سراسر نگرانی نویسنده است از تکرار تاریخ. نشان از سال‌ها حسرت فروخورده یک نسل دارد، و همین بغض‌های فروخورده‌اند که او را به ساختارشکنی در رمان می کشاند، چیزی که شاید بازسازی خویشتن را نتیجه دهد. گفتن ندارد که ادبیات توان آن دارد که انسان را در رهایی از بند تاریخ یاری رساند. ادبیات می تواند در بازآفرینی هستی انسان در زمان، یار انسان باشد.
"هیچکس" اگرچه در فرم و ساختار موفق است، ولی در به کارگیری زبان ساختاری نو در آن نمی بینیم. حاشیه‌هایی نیز که به شکل زیرنویس آمده‌اند، به نظرم بر متن سنگینی می کنند. با این‌همه این اثر نویدبخش ظهور یک نویسنده خوب است، نویسنده‌ای که می توان امیدوار بود رو به تعالی دارد.


*این نوشته بخشی از یک نوشته گسترده‌تر است در بررسی این کتاب.