رکسانا تلارمی
سرگذشت زندگی من و مختار و انقلاب بهمن ۱۳۵۷!
Fri 7 02 2014

به مناسبت قیام بهمن ۱۳۵۷ چند برگی از دفتر خاطراتم را با شما تقسیم می کنم. دوست دارم از تو بنویسم از تو که يكی از انگيزه هايم بودی که که در انقلاب شرکت کنم باید برگردم به سال های یک دو سال قبل از انقلاب؛ به آن زمان كه وقت و بی وقت به اتاقم سر می زدی، که با من حرف بزنی. ۱۴، ۱۵ ساله ام و یادمه همیشه غم زده در اتاقم نشسته بودم، بهم می گفتی باز چته؟ چرا زل زدی به دیوار؟ اون کتاب چیه نیمه باز رو سینه ات گذاشتی و نمی خونی؟ که چی بشه؟ ... جوابتو نمی دادم که ول کنی بری ولی پیله می کردی، چیه، کشتی خانم غرق شده؟ خانم ماتم گرفته این آهنگ ها چیه گوش می دی؟ جواب نمی دادم، تهدید می کردی اگر جواب ندی میرم الان به خانم آقا می گم داری گریه می کنی! اون وقت بود كه موفق می شدی. صدامو در می آوردی، کی گریه می کنه؟ اذیت نکن برو، مي خوام تنها باشم. عادتت بود آخرین جمله ها رو همیشه تکرار کنی، می خوام تنها باشم، خانم حالا قرآن خون هم شدی؟ نه، اين چه حرفيه، قران كدومه؟ می دونم تو که دین ایمون نداری / نه ندارم / به چی اعتقاد داری پس؟ هیچی! پرسیدم این کتاب چیه؟ کتاب درسی / آره تو گفتی من باورت کردم تو درس خون بودی؟ کم کم لبخند به لبم می آمد، اگر نگی اسم كتابی كه می خونی چيه می برم به آقا نشون می دم، جوابتو نمی دادم می دونستم این کارو نمی کنی، بهت اعتماد داشتم. اون وقت نوبت من بود که تهدیدت کنم بگم اگر همين الان نری من هم مامان بابا را صدا می کنم می گم، نمی ذاری درس بخونم، صدا کن، مثل این که از اون ها می ترسم، از زاويه ای که ایستاده بودی نزديك به در، صورت منو نمی دیدی، نمی دیدی كه از اين حرفت چه كيفی می كنم / نمی گی حالا چته؟ / نه، عاشقی؟ به محض این که اینو می گفتی مثل فنر می پریدم می نشستم، می پرسیدم چی گفتی؟ نگاش کن حرف عاشقی می شه جان می گیره، می خنده، تا حال مثل ميت افتاده بود تكون نمی خورد. رنگ و روشو ببين اسم عاشقی كه مياد رنگش هم باز می شه. اون وقت راهشو می گرفت که بره، نه نرو مختار بمون حرف بزنیم، حرف بزنيم؟ مگه بی کارم من با تو گپ بزنم باید برم حیاط جارو کنم. تورو خدا نرو، بیا یواشکی یه سیگار هم با هم بکشیم / خانم آقا می دونند عاشقی؟ / نه ... روشنک خانم، دوستات مهرنوش و سودابه می دونند؟ نه، خواهرات می دونند؟ نه. خانم آقا می دونند سیگار می کشی؟ نه، پس اون ها چی می دونند؟ حالا به من بگو اسمش چیه؟ جوابتو نمی دادم، پسر سرهنگ ...؟ نه. پسر دکتر ...؟ نه. پسر رییس بانک ...؟ نه. حتما پسر نادعلی گداست؟ اون وقت بود که با صدای بلند می خنديدم، نگاش کن مرده این حرف هاست، ببین چه جوری می خندونمت، آره، حالا نامه نوشتی براش؟ نه. بهش تلفن زدی؟ نه. چرا؟ آخه خبر نداره، نمی دونه، / نمی دونه؟ نه .... الان ديگه لازم شد به آقا و خانم خبر بدم. می گم.../ نه نگو چرا می خواهی قيامت به پا كنی؟ واسه این که تو عاشق نیستی، مجنونی، باید ببرندت دکتر، معالجه شی. اذیتم نکن / دفعه ديگه كه به ده رفتم بگم برات سر کتاب باز کنند، تا دوباره آدم شی. مختار چرا زندگی اين قدر تلخه؟! زندگی تلخه؟ يه خورده از الهه دختر داييت دوست جون جونيت ياد بگير، ببين چه قويه، كمی شبيه مادر بزرگتونه، يادش به خير مادر بزرگتون، زن سالاری بود. همه ازش حساب می بردند. هيچ وقت گريه نمی كرد. همه زن های اين فاميل همين طورند، از مردها قوی ترند، جسورند، تو دل نازكی، اين خوب نيست. مختار، من فكر می كنم زندگی كردن سخته، سخته؟ سختيو من كشيدم، تو چی می دونی از سختی ... دنيا همينه تازه كجاشو ديدی، آدم پير بشه خيلی چيزها می بينه كه باورش نمی شه، تو خيلی هنوز بچه ای... به خواهر بزرگت نگاه كن بلكه از اون ياد بگيری. همه كارهاش به موقع و رو برنامه و قاعده درست بود. عاشقيش مثل آدمی زاد بود می رفتند لب دريا فرح آباد، كتاب های كه می خونی هم اون و دوستاش هم می خوندند. هر چيزی جای خودش بود. تو حالا بشين تو اتاقت به خيالاتت دل خوش باش، همينه كه حالا رفته ولايت خارجه. يه بار يادش به خير، يك كتی داشتم از سمساری خريده بودم. خوشش آمد دو براير پولش را داد از من خريد. اين قدر فهم داشت خريد از من و بخشيد به جعفر همون گدايی كه سر كوچه می شينه. براش گرفتاری هم درست شد. بردنش چند بار ازش سئوال و جواب كردند، كه چطور دختر آقا با اين گدا ها دوستی داره، نكنه دوست های ناباب از راه بدرش كرده باشند. زرنگ بود گرفتار نشد. حالا اگر تو بودی اين قدر بداخلاق و غدی، هم خودت و هم همه ما را بدبخت كرده بودی. مختار چرا من اين جوريم؟ من كه دكتر نيستم چه می دونم بايد از درس خونده هاش بپرسی؟ مختار تو چرا درس نخوندی؟ من. كار می كردم. از بچگی كار كردم. كمك آشپز بودم منزل مادر بزرگت يادش به خير زن سالاری بود، همه مردها ازش می ترسيدند. من را همراه مادرت كه عروس شد فرستاد آمدم خونه آقا خدمت كنم / آره می دونم به مامان در آشپزی كمك می كردی. كمك می كردم؟ با پلو و خورش من بزرگ شدی و اين قد قامت رسيدی. خانم به آشپزخونه سر می زنه كه ما كارگرها يه وقت اشتباه نكنيم/ آها درست می گی / ببينم، حالا چرا به اون نمی گی عاشقشی؟ سخته، جرات ندارم،... تو جرات نداری؟ تو دنیارو خراب می کنی به وقتش، سرو صدات از همه بیش تره. آره ولی آخه فرق میکنه/ اگه منو نخواد چی؟ (اون وقت كه تمام دنيا رو سرم خراب می شه). بدرك كه نخواست. دنيات را به يكی گره بزنی، وقتی جوابتو نده دنيات خراب می شه، به جاش دلتو بزرگ كن، بزرگ مثل دريا، اون وقت فقط دلت آشوب می شه، و يه روزی هم أروم می شه. مختار، مختار، چه خبرته يك جمله می گی اول آخرش هی می گی مختار... چقدر اسم مو صدا می كنی؟! عجب اسمی مختار، مختار می دونی معنی اسمت چيه؟ آره می دونم، يعنی كسی كه اختيار خودشو داره. با شنيدن اين جمله، من تمام وجودم و قلبم درد می گرفت. مختار كی ابن اسمو برات گذاشت؟ می خواستی كی بذاره؟ معلومه مادرم. اين اسم يادگار مادرمه. تنها چيزی كه مادرم برام معلوم كرد همين بود. مابقی را خانواده شما در زندگيم برام سرنوشتمو نوشتند، ديگه شنيدن اين اعترافات تلخ زندگيش برام قابل شنيدن نبود، می دونستم گريه را با شيون سر می دم و اون وقت قيامتی به پا می شه، مختار بسه ديگه، برو الان داد می زنم بياند ببرندت. اون وقت بود که پدر سرو صدای مارو می شنید از اتاق ديگه داد می زد مشدی مختار بیا بچه را اذیت نکن، بذار درسشو بخونه، بيا يه چايی درست كن. مختار هم غرغر كنان می رفت و می گفت آقا خبر نداره دخترش مجنون شده، درس کجا می خونه، صد تا سئوال بی جواب داره كه در هيچ كتابی توشته شده نيست... اين بساطی بود كه هفته ای دست كم دو سه بار بين من و مختار تكرار می شد. از وقتی چشم باز کرده بودم مختار را هم در خونه دیده بودم. مردی با جثه کوچیک، ریز اندام که يكی از مستخدمين خونه بود. همه فاميل دوستش داشتند آدم عجیب و منحصر به فردی که از هیچ کس شنوایی نداشت. هر وقت دلش می خواست می آمد و هر وقت دلش می خواست می رفت. همیشه پیراهن چروک سفیدی به تن داشت با جلیقه مشکی و کتی که تا زانوش می رسید، كه از دست دومی می خرید. وقتی ۷ یا ۸ سالش بود از ده آورده بودنش در منزل پدر بزرگ و مادر بزرگ مادريم که کمک آشپز خانه باشد و وقتی مادر عروسی کرد همراه مادر سر جهازی مادر به منزل پدرم رفت. سال های اول با مادر و پدر در تهران هر سه با هم در يك اتاق دانشجویی زندگی می کردند و برای آن ها آشپزی می كرد و همراه آن ها به سينما هم رفته بود و عقيده داشت فيلم هايی كه در اواخر ده ٢٠، اوايل دهه ٣٠ در تهران، ديده بود هرگز به ساری نياورده بودند و نخواهند آورد، پزش را برای ما بچه ها می داد. من كه كمی به قول خودش خيال پرداز بودم از تعريفش صدها تصوير پرده سينمايی از ذهنم می گذشت، ولی وقتی برايش تعريف می كردم می خنديد و می گفت مگر به خواب ببينم آن فيلم هایی كه او در تهران در جوانی و قديم ها ديده است. و دوباره من را به دنیای روياها می فرستاد / من از دوران کودکی و جوانی مختار بی خبر بودم كه واقعا بر او چه گذشته بود. وقتی مختار را شناختم مردی میان سالی بود و ما بچه ها را تا دم مدرسه همراهی می كرد و تمام راه سربه سرمان می گذاشت و سرفه می كرد. من يادم است كه از سرفه های مختار كه باعث می شد ديگران ما را نگاه كنند خجالت می كشيدم، و گاهی هم جوون های محل سربه سرش می گذاشتند كه آن هم موجب رنج من بود / مختار علاقه شدیدی به بازی شیر یا خط داشت و عشقش قمار با همان جوون های محل بود. پدر همیشه شماتش می کرد که شنیدم كه باز قماربازی می کنی. برای تو زشته برای ما هم زشته. سن سالی داری؛ چرا نمی فهمی؛ و مختار همیشه کتمان می کرد و از پدر می پرسید آیا با چشم های خودش دیده که قمار کند و دیگران به او افترا می زنند و دروع می گویند؛ و تا پدر مدركی از او در دست ندارد زشت است كه به او، تهمت بزند. از آن جايی كه پدر اهل كوچه رفتن نبود خيال مختار هم جمع بود كه پدر هرگز او را نديده است. هر چقدر که سنش بالاتر می رفت اخلاق عجیب تری پیدا می کرد. روزی ۱۰ بار حياط را جارو می کرد و هر چه مادر و پدر مانع می شدند تاثیری نداشت، و كار خودش را می كرد. گاهی صدای غرغر و ناسزايش هم می شنيدم كه با درخت حرف می زند كه چرا برگ هايش اين قدر می ريزد، کلید منزل را در جيبش داشت و روزی۵۰ بار می رفت بیرون و بر می گشت. پدر نصیحتش می کرد مشدی مختار هوا سرده مریض می شی، آخه می ری بیرون چیکار، هرگز جواب درست حسابیِ به کسی نمی داد. ولی اخبار و اتفاقاتی كه در شهر می افتاد را آن طوری كه خودش دوست داشت برای مادر و پدر تعريف می كرد و پدر گاهی تعجب می كرد كه چطور او اين اخبار و اتفاقات را نشنيده است؛ آن وقت بود كه مختار با لبخندی پيروزمندانه جواب می داد: آقا شما از (مردم)، چه خبر داری صبح به اداره می روی و عصر بر می گردی خانه پيش خانم و بچه ها، اين هایی كه من تعريف می كنم سرگذشت (مردم) است كه ریيس اداره جات ها بی خبرند. پدر مغلوب می شد و پاسخ می داد مثل اين كه حق با تو است، ما كاری به اين كارها نداريم سرمون به خانه و زندگی و كار خودمون گرمه / داستان های كوچه و بازار و آن اتفاقات برای ما بچه ها هم بسيار حيرت انگيز و جذاب بود. چون ما هم از مدرسه به خانه می آمديم و بی خبر از دنيای بيرونی بوديم. مختار هرگز زن نگرفته بود و يا اين كه كسی نخواسته بود كه أو ازدواج كند. ماندانا چشم های مختار را به چشم های ناصر ملک مطیعی شباهت می داد. و رويا دوست نزديك ماندانا هم اين شباهت چشم های مختار را تاييد كرده بود. رويا تنها زمانی از ته دل می خنديد و شاد بود وقتی مختار سر به سر رويا می گذاشت. مختار با غرور و خوشحالی هر چند وقت به بهانه ای این موضوع شباهت چشم هايش به چشم های ناصر ملك مطيعی را یادآوری همه می کرد. مختار سالی یه بار مریض سخت می شد و یک ماه از اتاقش بیرون نمی آمد و آن وقت بود که پدر تنها وقتی بود که دستش به مختآر می رسید و با انواع اقسام داروها و قرص های ويتامين به سراغش می رفت. ولی مختار حاضر به خوردن هیچ یک از داروها نمی شد و صدای درگیری آن ها از اتاق بلند می شد که پدر می گفت چرا نمی فهمی تو دیگه پیر شدی، بی قوتی، می میری، ما را گرفتار می كنی. چرا این قدر خیره سر هستی، داروها را بخور. آن وقت بود كه مختار از جايش بلند می شد به درمانگاه می رفت و با همان داروهاو ويتامين ها مشابه پدر بر می گشت و می گفت دکتر فلانی که دوستان نزدیک خودش است این داروها را تجویز کرده و مجانی به او داده است. در دوره مريضی مختار، ما بچه ها خيلی غصه می خورديم و غمی سنگين خانه را در بر می گرفت و در تمام آن يك ماه، صحبت مادر و پدر با همديگر و مهمان هايی كه به خانه مان می آمدند اين بيماری عجيب مختار بود. پدر عاجزانه از همه كمك می خواست كه به اتاق مختار بروند كه شايد بتوانند راضيش كنند كه همراه آن ها به بيمارستان برود. اما هيچ كسی حريف مختار نمی شد. تا اين كه مختار تصميم می گرفت که مادر آش مخصوصی را که دوست داشت برايش درست کند، و مادر که در تمامی زندگیش آن چنان آشپزی نکرده بود با با خوشحالی آش ماست درست می کرد؛ اگر کارگرهای دیگر می خواستند در تهیه آش به مادر كمك كنند مختار فریاد می زد فقط خانم باید آش درست کنند، وگرنه نمی خورم.
من تمامی اين وقايع را كه می نويسم شاهد بودم این از دوران پیری مختار است. من نمی دانم بچگی مختار و جوانیش بر او چه گذشته بود... مختار، پديده منحصر به فردی بود و گاه گاهی به دهی که از آن جا آمده بود سر می زد و هربار داستان جدیدی برایمان تعریف می کرد، از این که تمامی برادرزاده ها و خواهرزاده هايش بهترین خانه ها را در ده ساخته اند كه از خانه آقا و خانم هم بزرگ تر و قشنگ تر است. یک بار كه يكی از قوم و خويش ها از او پرسید پس چرا باز به شهر بر می گردد و در آن خانه های زيباتر زندگی نمی كند. بسیار عصبانی شد و گفت مثل این که حالی تون نیست كه این منزل خانه من است و مادر و پدر با خوشحالی گفته اش را تایید می کردند: این چه حرفی ست این جا خانه اش است، اتاق خودش را دارد و کلید خانه هم در جیبش است. مختار، سال هاست كه در اين منزل زحمت كشيده است.
سال ١٣٥٧ می شود تمامی تابستان و پاییز سال ۵۷، از مختار خبری نبود. من گاه گاهی حرف های مادر و پدر را که با هم حرف می زدند می شیندم که نکند سرش بلايی آمده باشد؛ پدر می گفت، احتمال دارد مختار کشته شده باشد. مادر حرف پدر را رد می کرد و می گفت مگر متوجه نیستی که این اواخر بیش تر به زادگاه خود تمایل داشته که برود، احتمالا مریض شده و ماندگار. همگی اهل خانه برای مختار دلتنگی می کردیم و از او بی خبر بودیم. پدر، با دل خوری می گفت دیگر سال هاست که حرف کسی را گوش نمی کرده، سر به هوا شده بود، آخر عاقبت آن ها را پس از اين همه سال و خاطرات گذاشت و رفت. از نمک نشناسی مختار داد سخن مي داد ولی بالعكس، مادر همیشه امید داشت که روزی بر خواهد گشت، چون لباس ها و اسبابش، هنوز در اطاقش باقی ست. پدر برای دلداری به خود می گفت كه در منزل او، مختار خوش و راحت زندگی كرده و وجدانش راحت است كه مختار او را ترك نكرده، اما آن دورانی كه در منزل مادری مادرم زندگی كرده را از چند و چون آن و چگونه گذرانده خبر ندارد. مادرم از اين حرف پدر خوششش نمی آمد و با فخر هميشگی رو به پدر می گفت: تو چه فكر می كنی آن جا ده كلفت و نوكر بود يكيش هم مختار، چه فشاری يا سختی می توانست در منزل آن ها می داشته است؟ و من می فهميدم كه اين گفتگوی مادر و پدر چرا انجام می شود و بيش تر به فكر فرو می رفتم و نگاه عميق تری به خديجه دختر همسن سال خودم كه مشغول سبزی پاك كردن و زليخا كه لباس ها را اطو می كرد می انداختم و در سكوت به ادامه حرف های مادر و پدرم گوش می دادم. پدر هر بار فكر تازه ای به فكرش می رسيد كه غيبت مختار را توجيه كند / خانم نکند مختار به دام آدم های ناباب افتاده باشد و از او سوء استفاده کرده باشند؛ مثلا باند قاچاقچيان مواد مخدر و احتمالا به زندان افتاده است، چون یک بار دیده بودم که مختار قبل از ناپدید شدنش در در حياط خانه در زير سايه درختی نشسته بود و دسته اسکناس های نوی را می شمرده است، من متحير بودم آن همه پول را از كجا آورده است. مادر حرف پدر را در جا رد می كرد و می گفت نه مختار ابدا دنبال كار خلاف نيست و در منزل آن ها درست تربيت شده است، احتمالا برنده بلیت بخت آزمایی شده و از آن ها پنهان کرده است. پدر كه هميشه دربست حرف مادر را می پذيرفت با تاسف می گفت: ای اگر می دانستم كمكش می كردم كه به سفر زيارت مكه برود، بلكه آخر عمری آرام و قرار پيدا كند.../ قریب به ۶ ماه بود که از مختار خبری نبود تا آن روز رسيد «اوايل بهمن ماه ۱۳۵۷». من به روال چند ماه گذشته، کتاب ها را برداشتم به اتاق پدر و مادر رفتم که اجازه بیرون رفتن را بگیرم. پدر گفت آفرین دخترم چه کار خوبی می کنی حالا که به دليل ناآرامی ها مدارس بسته است روزها به كتابخانه می روی و با دوستانت درس می خونی که از درس عقب نیفتی، دخترم يادت باشد، وقتی این تظاهرات های (مردم) را دیدی سمت راست خیابون را بگير برو که با آن ها مواجه نشی؛ ما كاری به اين كارها نداريم، نه نوكر كسی می شويم نه با آشوب و شورشی ها هم خوانی داريم / بله چشم پدر حتما / مادر چشمکی زد و با من از اتاق بیرون آمد، یواشکی که پدر نشنود گفت مواظب خودت باش. امیدوارم هر چی زودتر کلكش را بکنید بره پی کارش، ما هم زمین های خودمون را پس بگیریم، شنیدم قول دادند وقتی سلطنت عوض شود و برود املاک ما پس داده خواهد شد، لبخند دردآلودی زدم، جوابی ندادم و از این که مادر فکر می کرد من با افکار وی، در تظاهرات شرکت می کنم رنج هم می بردم. اما گفتم بله چشم. (آزینا) را صدا کردم که زودتر راه بیفتد. کار هر روزمان همین جملاتی بود که رد و بدل می شد؛ به محض این که از حیاط می گذشتیم و به قسمت گاراژ ماشین دم در داخل خانه می رسیدیم کتاب ها را زیر ماشین قایم می کردیم و به سرعت از در خانه بیرون می رفتیم. ما هر دو مثل دو پرنده آزاد شده از قفس به سمت جمعیت پرواز می کردیم، همین طور که به پای ساعت رسیدیم چشمم به پیاده رو به مختار افتاد که ایستاده و زل زده جمعیت را با ناباوری نگاه می کنه به سمتش دویدم و گفتم مختار، مختار، تو زنده ای، نگاهی عقل اندر سفیه به من انداخت و گفت زنده ام؟ باز دختر داری پرت و پلا می گی؛ گفتم آخه مامان بابا این جور فکر می کنند. گفت (اون ها همیشه یه جور دیگه فکر می کنند هنوز نفهمیدی)؟ این همه مدت کجا بودی؟ ده بودم. نگاهش کردم از همیشه پیرتر بود. صورت استخونیش با ریش سیاه و سفید نتراشيده تکیده تر نشونش می داد، خدای من چقدر چهره اش پیر و رنج دیده است. گفتم مختار، اون زنبیل چیه روی دوش ات؟ گفت شنیدم شهر شلوغ شده نانوایی ها بسته است به خواهرم گوهر، گفتم نون درست کنه بيارم برای شما. یک دفعه قیافه اش برای اولین بار در زندگی جدی شد و پرسید تو هم با این ها در شلوغی ها هستی؟ دختر مگه دیوانه شدی خیابون بالا یکی کشتند، برو زود خونه، نه نمی رم مختار. تو چرا؟ تو که گرسنه نیستی؟ نه، پس چرا با این ها هستی؟ نکنه باز عاشق شدی؟! آره مختار، این دفعه عشقم خیلی بزرگ تره، خیالات نیست مختار، این بار واقعی ای، مختار باید برم، توام برو خونه، برو هوا سرده مختار، برو به خانم بگو برات آش درست کنه، راستی مختار به بابا نگی منو دیدی در تظاهرات بودم، بابا فکر می کنه می رم کتابخونه درس بخونم، نه نمی گم، آقا همیشه فکر می کنه تو درس می خونی اون وقت هم که عاشقی می کردی که کتاب های دیگه می خوندی فکر می کرد درس می خونی، فقط من همیشه مچتو می گیرم. نه مختار تو مچم را نمی گیری، تو منو فقط همیشه شناختی مختار. آزینا صدام کرد. رکسانا بیا از مردم دور افتادیم به صف تظاهرت برگشتم شعارها بلندتر و بلندتر می شد / تا بر كنيم ریشه استبداد / اتحاد، مبارزه، پیروزی ... / و من با فریاد هر چه بیش تر شعار خودمو می دادم... گاهی فریاد می زدم و گاهی مویه می کردم (داد می زدم مختار،... نه ... نه شکمم گرسنه نیست، مختار، برای تو آمدم مختار، برای اون مختار کوچولو که از مادرش جداش کردند، برای مختاری که زندگی شو دزدیدند مختار، برای رنجی که تو کشیدی مختار، برای مختار گوشه آشپزخونه، برای دردهای تو مختار، برای تو که داماد نشدی ولی سر جهاز ديگران بودی مختار، برای تو که بلیط بخت آزمایی می خریدی بازنده زندگی بودی مختار، برای تمام زندگی پر از تحقیر تو مختار، برای تو که کليد داشتی ولی خانه نداشتی مختار، برای تو که در پیری آواره شدی مختار، برای تو که تنها انتظارت از خدمتی كه در آن خانه سال ها کردی تنها یک كاسه آش ماست بود مختار، آه مختار، برای تو که آخر سر نان آور این خانه شدی مختار، برگشتم مختار هنوز آن جا با زنبيلی پر از نان بر دوش های نحيفش ايستاده بود، مختار برو خونه، به آقا بگو... برو بگو رکسانا را دیدم. خیابون ها راه بندان شده بود به كتابخونه نرفت ... آن راه راست را كه يادش داده بودی نگرفت، بگو از خیابون چپ همراه مردم شد ... دختر، شب بايد برگردی خونه، لااقل اسم يك آدم شناس و با آبرو را بگو كه به پدرت بگم اون ها هم بودند دلواپس نشه / باشه، بگو مادری را ديدم از همه جوون ها مواظبت می كرد، بگو سرشناس ترین مادر این شهر، با آبروترين مادر اين شهر، مادر عباس، مادر اسدالله، مادر شريف ترين جوون های اعدامی اين شهر، مادر مفتاحی ها را بگو در كنار بچه هاست. مواظب همه جوون هاست. بگو دخترت رکسانا را ديدم به صف عاشقان راه آزادی پيوست. بگو با مردم رفت!
چهارشنبه شانزدهم بهمن 1392 - پنجم فوریه 2014
|
|