عصر نو
www.asre-nou.net

لباس عروسی


Sat 1 02 2014

علی اصغر راشدان

aliasghar-rashedan3.jpg
«بریم لیک آنزا؟»
«همین یه شنبه لیک آنزا بودیم که.»
«هر روزم بریم، بازم از کنار لیک آنزابودن و دیدنش سیر نمیشم.»
«هرچی اصرار می کنم توش شنام که نمیکنی.»
«دوست دارم لباسای سفید عروسیمو که هنوز باخودم دارم بپوشم، زیر درختای کاج روعلفای بلند که تا کمرم میاد کنار لیک آنزابشینم»
«بشینی که چی بشه؟»
« توآبای زلال بی اندازه آبیش شنا که می کنی، به تو و تموم اونهمه قشنگیای تپه های تموم سبز غرق درخت کناره هاش از ته قلبم دل بدم و تماشا کنم.»
«خب،که بعدش چی بشه؟»
«بیرون که میای ورو علفای کنارش می شینی تاآفتاب بگیری، با لباس عروسی که با خاطرات عروسیم از کاراکاس آوردم، سرمو بگذارم رو زانوهات،از شدت اشتیاق دیدن اونهمه قشنگی و کنار تو بودن یه کم گریه کنم.»
«تموم دوراطراف برکلی و سانفراسیسکو یه آقیانوس دریا و دریاچه داره. حالا چرا فقط لیک آنزارو واسه از شور و شوق بی اندازه گریستن انتخاب کردی؟»
« تو بچگی هام خیلی سینما می رفتم. یه فیلم دیدم،اسمشو فراموش کرده م، وان هفلین که اون روزا هنرپیشه معروفی بود، بارئیس قبیله سرخ پوستا قرار گذاشتن زیرآبی بزنن و زیرآب با کارد باهم بجگن، هرکی پیروز شد قبیله ش بدون جنگ برنده باشه و قبیله اونی که کشته شده از این جا بره.»
«حالااز کجا فهمیدی همین دریاچه لیک آنزابوده؟»
«خیلی سال جستجو و تحقیق کرده م. اون صحنه زیر آب جنگیدنش همین لیک آنزابوده. آخه لیک آنزا قشنک ترین وآبی ترین دریاچه است که توعمرم دیده م» «اینو از کجا فهمیدی؟ مگه تو کارشناس دریاچه شناسی هستی؟»
«کاراکاس که توش بزرگ شده م کنار اقیانوسه، تموم دور اطرافش غرق دریا و دریاچه ست.اینجام که شمال کالیفرنیا، سانفرانسیسکو و برکلی و همه جاش کناره آقیانوس آرامه. تو تموم عمرم دریاچه به این کوچیکی و به این قشنگی ندیده م.اونقده قشنگه وازدیدنش متاثر میشم که گریه میکنم.»
«راستش منم تاحالادریاچه کوچیک به این قشنگی ندیده م.مخصوصا اطرافش بااینهمه سبزه زارودرختای کاج طبیعی.حالاچراهروقت اینجامیای لباس عروسی تومیپوشی؟»
«واسه همینم گریه میکنم دیگه،که تو نمی فهمی،نمی فهمی که تا این اندازه میخوامت!»
«بازکه احساساتی شدی!ماه دیگه که میخوای برگردی کاراکاس چی کار میکنی؟»
« موقع رفتن گریه میکنم،توهواپیمام گریه میکنم،اونجام تایادم بیاد گریه میکنم.»
« گریه خوبه،سبکت میکنه اماچی دردی رو دوامیکنه؟»
«مادرفکر،واسه چی باهام نمیای کاراکاس!اگه نیای تاقیامت گریه میکنم!»
«باهات بیام کاراس؟درس وکتاب وکلاس چی میشه؟همه شو ول کنم؟ توواسه چی یهومیخوای کلاسو ول کنی بری کاراکاس؟»
«مادرم مرده.من توکاراکاس دکترم،تک وارثم،تموم ثروت مامانم به من میرسه.همه ش مال من وتو،همه چی رو ول کن وبامن بیابریم کاراکاس،اگه نیای تاهمیشه گریه میکنم.»
«حالااین قضیه بمونه،توبرومراسم توانجام بده.زندگی اونجاتو جمع وجورکن.یه کم سروسامون که گرفتی دوباره برگرد،شایدیه فکرائی کردیم.»
« مادرفکر!منو دست به سرمیکنی!میدونی برم دیگه برگشتی توکار نیست!»
«آخرشم نگفتی این قضیه لباس عروسی که باخودت آوردی چیه؟»
«باشه، حالاکه دارم با گریه میرم بهت میگم، مادر فکر!»
«فدای چشمای عسل خالصت. راستی بهت گفته م تو از نژاد سرخ پوستای آمریکای لاتینی؟ یه چیز تماشائی هستی! چشمات عسلی، گیسات بلوند، پوستت گلگون خالصه!»
«مادر فکر زبون باز!راست میگی بیابریم!تاقیامت گریه میکنم!»
«بگذریم،میخواستی ازلباس عروسیت بگی.»
«آره،اون شب رفتیم توحجله،شوهرمم یه دکتربود.همین لباسای عروسیم تنم بود.درآوردم وگذاشتم رو میزکنارتخت.کارمون تموم که شد،شوهرم رو سینه م موند،تکون نمیخورد،سکته کرده بود،انگارسالها پیش مرده بود…..»
«متاسفم،حالالباس عروسیتو واسه چی آوردی؟»
«داغ وحسرت یه شب حجله درست وحسابی روسینه م مونده،واسه تومادرفکرآورده م،بیا باهم بریم،اگه نیای همیشه گریه میکنم....»