عصر نو
www.asre-nou.net

صادق موجی


Wed 29 01 2014

علی اصغر راشدان

aliasghar-rashedan3.jpg
مثل روزبرام روشن است ،بچه رابه عهده م که میگذارد و می رود دنبال مدرسه و کلاسش، بدبیاری پشت سرهم روسرم خراب می شود، ردخور ندارد. صبح اول وقت است، باید زودتر بزنم بیرون، جلو خانه سوار تاکسی شوم، طرف دیگر شهر بچه را بسپارم مهدکودک و خودم رابرسانم اداره. دیر بجنبم باز صلات ظهر میرسم. بندهای ساک سبد مانند دختره ی سه ماهه رادست می گیرم واز در حیاط بیرون می زنم .پیاده رو را می گذرم، کنار خیابان ساک به دست منتظر تاکسی وامیایستم.
بازانگارمویش را آتش مینند،ناغافل جلوپام ترمزمیکند. ازماشین میپرد پائین،می خواهدساک بچه را ازدستم بگیردوبگذاردتوماشین.ساک را نگاه میدارم و میگویم:
«خیلی ممنون آق صادق،بچه خیلی نق نق میکنه،انگار همین اول وقتی بازخودشو خیس کرده،بایدبرگردم خونه وسرفرصت پوشکشو عوض کنم.خیلی معطل میشی،ازکارت میفتی،بروبه زندگیت برس..»
«بازداری مارو دک میکنی نالوطی؟خلاصت کنم،بیخودی درنرو،تاخود ظهرم توخونه بمونی،ازاینجاتکون نمیخورم. ماتوزندگیمون یکی مثل تو بیشترنداریم که. فکردک کردنموازسرت پاک بندازبیرون.دوست داری برگردی خونه حرفی نیست،من همینجامیخ میشم تابر گردی.»
« آق صادق میدونی که ما همکاربودیم وباهم ندار کاملیم.»
« منم واسه همین همینجامیخ میشم تابرگردی. صادق موجی واسه خودش مرامی داره،از روزی که شناختمت قسم خوردم اگه لازم باشه شاهرگمم واسه ت بدم. مگه صادق موجی توتموم دنیاچندتارفیق مثل توداره؟»
«ببین آق صادق،امروزباهمیشه فرق داره،بایدباسرعت برق این بچه رو برسونم مهدوبرم اداره لعنتی،دیربرسم بازدودمانموبه بادمیدن،خودت چن وقتی اونجابودی ومیدونی چی خرتولاغیه.»
«منم واسه همین ولت نمیکنم که باهم بچه رو مثل برق برسونیم مهدو بگذارمت دم دراداره.»
«آخه میدونی آق صادق،تو همیشه بامردم درگیرمیشی،بعدشم معلوم نیست سرازکجادرآریم.دست خودتم نیست،باجماعت درمیافتی،بهشون اهانت میکنی وکارت به گریبون کشی باهاشون میکشه. صبحی مثل همیشه با فرمونده کل قوابگومگوم شده،امروزاوقاتم خیلی گه مرغیه، حوصله خوشمزگیهاتو با مردم ندارم. توهم که آروم بودن اصلا تو خونت نیست.تو برو،منم باتاکسی میرم.خیلیم ممنون که اینهمه توفکرمنی.»
«یعنی ماروکه یه عمرتوخط اول جبهه بودیم اینقده نالوطی میدونی که با این طفل معصوم تواین ترافیک که سگ صاحبشو نمیشناسه کنارخیابون ولت کنیم بریم!بابادستخوش!»
«پس بایدقول بدی سربه راه وپابه راه باشی،باکسی درنیافتی،کسی رو دست نندازی،واسه کسی شکلک درنیاری،اگه تو ترافیک کسی بهت چیزی گفت ازکوره درنری.»
«قول میدم هرچی گفتی نعل به نعل همون باشم.رو چشم. سبد گوگولی موگولی رو بده من وبریم.تواین ترافیک باتاکسی بری ظهرم نمیرسی.این قربیل تودستم فرفره ست.تموم کوچه پس کوچه های شهرو عینهوکف دستم حفظم.چش هم بزنی رسوندمت مقصد،بریم بالا.»
«آق صادق،یادت باشه قول دادی ها!»
«آره،صادق موجی حرفش یکه،قولشم یکه،واسه این که خیالت تخت باشه،بزن قدش.»
میدانستم هنوزپارو پدال گازنگذاشته همه چیزرا فراموش میکند. تجربه داشتم.باترس ولرزسوارشدم.رو صندلی عقب نشستم،سبدبچه را گذاشتم کناردستم.شروع کردبه حرکت،بهتراست بگویم پرواز.یکریز چپ وراست ویراژمیداد.اصلاآرام نداشت، سرش را چپ وراست تکان میداد،چغ چغ آدامس میجوید،توآینه بهم نگاه میکرد،خوشمزگی میکردو شکلک درمیاورد،انگاریکی ازدندانهای نیش بالائیش لق بودیافاصله داشت،توش فوت میکردوسوت میکشید.مثل تیرتوکوچه هاوخیابانهای فرعی می پیچید. سبدبچه راسفت چسبیدم که جلوپاپرت نشود.اصلاحالیش نبود چه کارمی کند.انگارتوشهروترافیک وخیابان نبود،توعوالم خلسه بود.چراغ وعلائم رانندگی راهم خیلی رعایت نمیکرد. تودلم گفتم بازهم عبرت نگرفتم و عجب اشتباهی کردم با این طفل معصوم!
«اون شبویادته؟»
«کدوم شب آق صادق؟حواستم یه کم به رانندگی وخیابوناودوراطرافت باشه،خیلی خطرناک رانندگی میکنی،این طفل معصوم زهره ترک میشه ها!»
«خیالت تخت باشه،هیچ چیش نمیشه،ماکم الکی نیستیم که.همون شبی که تاخرخره اشفکای آلبالوخورده بودم.آخرشب اومدم خونت و جلوی دستشوئی درازبه درازنقش زمین شدم.اگه به دادم نرسیده بودی وکلی آبلیموتوحلقم نریخته بودی ریغ رحمتو سرکشیده بودم.واسه همیناسرسپرده تم دیگه....»
گرم تعریف بودکه پشت چراغ قرمز صدای ترمزگوش خراش یک بنزآخرین مدل مغزم راخراش داد.یکی ازدوفکل کراواتی بریانتین زده گردن کلفت سرش را ازشیشه بیرون آوردودادکشید:
« چیکارمیکنی مشنگ!فاصله نگرفته بودم بنزو داغون کرده بودی که! حواست تورانندگیت باشه!رقاصی میکنی یارانندگی!»
چراغ قرمزبودوماشینهاکنارهم وایستاده بودند.صادق گفت:
« یه لحظه حواسم پرت شد.شوماخیلی آقائی،نوکرتم،یه کم گذشت کن.»
چراغ سبزکه شد،قبل ازحرکت سرش را ازشیشه بیرون دادوگفت:
«ببین آقا!جاکش یعنی چی؟»
« یعنی تو!»
« اختیارداری،جاکش کسیه که سالهاتیلیفون آدمارو شنود میکنه،از راه مبایلاشون هرجامیرن تعقیب شون میکنه وواسه شون برنامه ریزی میکنه، خبرچینی وآدم فروشی میکنه،شنفتم شومام ازهمون جاکشائی! درسته!»
تخت گازحرکت کرد.طبق معمول ویراژ دادوتوکوچه هاوخیابانهای فرعی پیچید.
«خوشت اومد؟حسابی دهنشو گل گرفتم!خیال میکنه بنزکه داره میباس به همه پزبفروشه.من قاتل اینجورمادرقحبه هام.»
«آق صادق،مگه نزدی قدش که آروم باشی وباکسی درگیرنشی؟»
«آخه این یکی غیرازهمه بودناکس.میخواست بابنزش مارو بخره وآزاد کنه به حسابه خودش،لازم بودیه کم پوزه ش زده شه.دیگه تکرارنمیشه.»
«دوتا گردن کلفتن،اگه دنبالت اومدن ویخه تو گرفتن چی؟»
«انگارمارو دست کم گرفتی داشی!پس بیخودی اینهمه توکوچه پس کوچه ویراژ دادم ومثل تیردررفته م!سگ کی باشن بتونن به حاجیت برسن!...»
غرق تعریف بودکه بنزجلوماشین ترمزکردوراه گریزش را بست.دونفری از
بنزپریدندپائین،درطرف رانندرابازکردند،گریبانش راگرفتندوازماشین پرتش کردندبیرون.بی مقدمه وحرف گرده،سینه وپشت وباسن ها وپاهاش را زیر تیپاگرفتند...
پیاده شدم،اززیردست وپا بیرونش کشیدم وپرتش کردم کناروگفتم
«آقایون،شوما بگذرین،بچه سه ماه م دیفتیری داره،بایدفورا برسونمش دکتر،وگرنه خفه میشه.خودم مخلصتونم ازطرف ایشون معذرت میخوام. خواهش میکنم....»
«فقط به خاطراون طفل معصوم ولش میکنیم که برسونیش دکتر،وگرنه جوری ادبش میکردیم که دیگه بی نزاکتی یادش بره...»
تو فاصله ای که حرف میزدیم مثل فرفره درصندوق عقب را بازکرد، زنجیرچرخ را برداشت وبی مقدمه شروع کردبه کوبیدن به سرو سینه، گرده وپشت راننده بنزوتویک چشم به همزدن خونین ومالینش کرد.فرصت رفتن سراغ نفردوم را پیدا نکرد.پلیس رسید،صورتجلسه و راهی کلانتری مان کرد.افسرنگهبان بغلم کردوگفت:
«به به دکتر،چه عجب چشمم به جمالت روشن شد.مدیرتعاونی مسکن کلانتری بود.دنبال گرفتن زمینی بودند.بنزیها راصداکردوپرسید:
« قضیه چیه؟»
راننده بنزگفت« جناب سروان این یارو دیوونه ست.تو خیابون به عوض رانندگی ماشینو میرقصونه!نزدیک بودنفله مون کنه! بعدم بهمون اهانت کرد،دنبالش رفتیم که اعتراض کنیم،بازنجیرچرخ افتادبه جونمون واین بلارو سرمون آورد.»
افسرنگهبان رو به من کردوگفت«قضیه چیه؟»
گفتم«من بایدهرچه زودتر برسم اداره،اتفاقا امروزقرارمعاینه محلی زمین تعاونی مسکن شومارو داریم،اگه دیربرسم واسه قراربعدی معاینه محلی کارتون باکرام الکاتبینه.»
به طرف بنزیهابرگشت و گفت «همین؟یهوجلوماشین مردم میکوبی روترمز!اگه تصادف شده بودواین دونفروطفل معصوم ایشونو کشته بودی کی جوابگوبود؟تازه وقتشونو گرفتی وآوردیشون اینجا که شکایت کنی؟ ایشون خیلی آقائی میکنن که شکایتی ندارن.»
پاسبانی را صداکردوگفت«تااین آقایون پشیمون نشدن این مقصررا روبفرست برن بیرون!»
روبه صادق کردوگفت« اگه تاده دقیقه دیگه ایشونو تحویل اداره ندی،میفرستمت هلفدونی!بدوبینم چیکار میکنی!یادتم نره،فوری برگرد وقضیه رو واسه م گزارش کن!....»