عصر نو
www.asre-nou.net

صحنه


Mon 18 11 2013

علی اصغر راشدان

alisaghar-rashedan3.jpg
زیریک پل پرطو ل وعرض یک بزرگراه بابیست سی ستون بتنی کت وکلفت به بلندای حول وحوش ده متر، گله به گله حول وحوش ده کلبه توسری خورده و زهوار دررفته بااشکال گوناگون ومصالح متفاوت عرض اندام میکند. بین دو تااز ستونها کلبه ای ساخته شده از خشت وآجر. سقفش ازحلب و تخته و چوب است، روی همه این ها بزرنتی کشیده شده تا از نفوذ باد و برف و باران به داخل جلوگیری کند. حول وحوش غروب است. فضاراابرهای یائسه خشک و بادهای پرگرد و خاک پائیزی در خودگرفته. ساعات سرشب و حول وحوش خوردن شام است...
توکلبه همه چیززارمیزند.کناروگوشه کلبه راخرت پرت درخودگرفته.مقداری ظرف و قابلمه و لوازم مختصرآشپزی تروتمیزکناراجاق گازی تخت زمین چیده شده.کپسول گاز،تلوزیونی کوچک ویک رختخواب پیچ ومقداری خرت پرت مختصرزندگی تمام دارائی کلبه است.
کهنه ای چهارخانه ی مایل به خاکی رنگ ته کلبه وکناررختخواب پیچ پهن است.روی کهنه مقداری تکه نان ازهمه نوعش ریخته شده.سه تکه پنیرحول حوش 250گرم تویک شیشه مربای دربسته وسط نانهاگذاشته شده. مردی سیاه سوخته ومچاله شده ی بیست وپنج سی ساله باسرگرمه های توهم مثل عزادارها کنارسفره و تختخواب پیچ نشسته. پسربچه ای پنج شش ساله باموهای بلندپوشیده توخاک وخل وصورتی خاکستری کنارمردولوشده ویک ریزوول میخوردوبینیش را باآستینش پاک میکند.زنی بیست بیست وپنج ساله باصورتی توغم نشسته وگیسهائی شبق گون وبروروئی دل انگیز کنار دیگرمردنشسته.
زن ومردپرمعنی هم را نگاه میکنند:
مرد« خوب واسه چی نمیگی پس؟»
زن «خودت واسه چی نمیگی؟ »
مرد« خیلی خب،خودم میگم:بیائین جلو.شام مختصره وتعریف تعارف نداره.»
قیافه پسربچه توهم میرود.لب ولوچو ورمی چیند.فش فش میکند.چشمهاش را میمالدوبینیش را بالامیکشدومن من میکند:
پسربچه«نون خشک وخالی نمیخورم گلومومیخراشه.نون پنیرمیخوام.»
مرد« نون خالی کجابودمرتیکه دوغ!پس اون پنیرچیه وسط سفره؟»
پسربچه«پنیرتوشیشه ی دربسته رو چی جوری بخورم؟ »
مرد«آدمیزادبایس نگاه به دست ننه باباش کنه،هرجورمانون وپنیرخوردیم تو هم همون کارو بکن.»
پسربچه « خیلی خب،قبوله.بخورین ببینم چی جوری میخورین.»
مرد« خیلی خب زن،بخیزکنارسفر،بخورتاسازده ت نون پنیرخوردنو یادبگیره.»
زن« آخه تنهائی که ازگلوم پائین نمیره.»
مرد« باشه.بخیزجلوشازده،همه باهم شروع میکنیم.خوب نگاکن،نونمو می کشم روشیشه ومیگذارم تودهم.آها،عجب پنیرلیقوان خوشمره ایه لاکردار!»
پسربچه« خودتی!چی جوری ازپشت شیشه مزه پنیرو فهمیدی؟الکی به به میکنه،انگارخرگیرآورده.»
مرد« اینوباش!مرتیکه دوغ روحرف بزرگترش حرف میاره!این حرفت ازکفر ابلیسم بدتره!چی جوری ازآتش جهنم نمیترسی تویه وجبی؟یعنی من دروغ میگم؟می فهمی چی بلغورمیکنی؟خانوم،شازده روحرف من حرف میاره. واسه حرف تو که تره خردمیکنه،بخیزجلوچن لقمه جانانه ازاین نون پنیرخالص لیقوان بخوروبهش بگوچیقد خوشمزه ست.هرچی مادرت بگه قبول داری؟دیگه حرف روحرفش نمیاری؟مرده وقولش ها!بزنی زیرش باز شب شیطون میان سراغت وزیرت سیل راه میندازه ها!»
پسربچه« باشه،مامانم مثل توسربه هواوچاخان نیست.هرچی بگه قبول قبوله.نامردم اگه بزنم زیرقولم.»
زن« باشه،قربون شازده مم میرم.قول میدم راست راستشو بگم. اینها،این لقمه کله کلاغی رومی بینی؟خوب میمالمش روشیشه ی پنیرومی لمبونمش...به به!بابات راست میگه ها!عینهومزه ی پنیرتازه لیقوان میده!عجب چسبیدلقمه!کیف کردم ازخوشمزگی!بخیزجلوپسرم.امتحانش خرج نداره که!بخورببین چه معرکه ایه!»
پسربچه«حالاکه تومیگی باشه،میخورم ببینم راست میگین.آها،اینم یه لقمه گنده،روتموم قد شیشه پنیرمیکشم ومیخورم...مامان پس واسه چی گریه میکنی؟راست میگی،این پنیره انگار باهمه پنیرای دیگه فرق داره.لامصب خیلی خوشمزه ست.بااین پنیرخوشمزه حسابی شیکمی ازعزادرمیارم.یادت باشه صبحم که ازخواب بیدارم شدم همین شیشه پر پنیرو همین جور بگذاری وسط نونای سفره.من دیگه همیشه ازهمین نون پنیر می خورم....»

*
مرد« حقه مون گرفت.طفلکی انگاراینم یه چیزائی حالیشه.خوردوبی نق نق خوابید.گریه نکن زن،خودم ازاین اوضاع سگی بیست چارساعته مثل کارد خورده هام.نه خواب دارم نه خوراک.خودت که شاهدی.شرمندگی جلوی زن وبچه کمرکوهو میشکونه،آدم جای خودداره.اشکاتوپاک کن.بیشترازاین تو قلبم نیشترنزن زن!»
زن« امروزم لابدمثل هرروزبیکاری کشیدی ودست خالی برگشتی،مگه نه؟»
مرد« اگه کاری گیرآورده بودم وچیزی دستگیرم شده بوددست خالی بر نمی گشتم که.مایه تیله اگه داشته باشم کی بیترازتووبچه م.من که جای خود دارم،این روزا اونائیم که شمشیرشون به ابرمیخوردزن وبچه هاشون سر بی شوم روزمین میگذارن.کجای کاری عیال،روزگاریه که ایمان فلک رفته به باد!»
زن« میگی چی خاکی روسرمون بریزیم؟»
مرد« زن شیکم صاب مرده پنجره نداره که مردم ببینن،باهمین یه لقمه نون خشکم میشه پرش کرد.تاببینیم اوضاعمون چی جوری میشه.همینجورکه نمیتونه بمونه.کم مونده مردم مثل دوره جنگ برن سراغ گوشت خروسگ وگربه...»
زن«امشب بااین حقه گولش زدیم،بعدش چی؟جیگرم کباب شد.خدامرگم بده وراحت شم.خودمون میتونیم طاقت بیاریم.این طفلک چی گناهی کرده؟ توسرووضع چشمای پرازگشنگیش نگا که میکنم جیگرم آتیش میگیره....»
مرد« توازخونه هائی که واسه شستشوونظافت میری چی گیرآوردی؟نکنه میخ توهم به سنگ خورده؟»
زن« ای بابا،منو با این سرووصع توخون برج سازا راه نمیدن که،این پائینیای یه کم ازخودمون بیترم مثل خودمون هشتشون گرونهشونه.توتهیه نون خودشدنم موندن،کارگرونظافچی میخوان چی کار.مثل خودمون که کاروخونه ی درست وحسابی داشتیم وهمه شوازدست دادیم وکپرنشین زیرپل پارک وی شدیم،اونام یواش یواش مثل ما می شن.همه توفقربرابرشدیم...»
مرد« پس میگی چه کارکنیم؟باهمون زناکه واسه شون کارمیکردی وبا هاشون دردل میکنی،حرف میزدی ودردتو میگفتی،میپرسیدی اونا چی جوری زندگی شونو اداره میکنن که مثل ماکپرنشین زیرپل نشدن.مگه وصع مام اولا مثل همونانبود؟میپرسیدی اوناوشوهراشون چی کارمیکنن وچی جوری هزینه زندگی شونو درمیارن تامام همون کارو بکنیم.اینهمه با هم پرحرفی میکنین، تاحالااینو نپرسیدی ونگفتی کمک وراهنمائیت کنن؟ آدمیزادبانفس آدمیزاد زنده ست،میتونن خیلی راهها جلو هم بگذارن وکمک حال هم باشن.اینجوری که نمیشه ادامه داد.چارروزدیگه رمستون سیا ویخبندون میادومثل هزارون آدم دیگه زیراین پل سقط میشیم زن!»
زن« چرا،باخیلی هاشون حرف زدم،ازشون راهنمائی وکمک خواستم. گفتم خودم برم به جهنم،پسربچه نازنینم جلوچشمم خرده خرده تلف میشه و طاقتم تموم شده.»
مرد« خب،چی راهی جلوت گذاشتن.خودشون چی جوری این دقمصه ی لعنتی رو پشت سرشون میگذارن؟اینارونپرسیدی؟بهت چیزی نگفتن؟ من گردن شیکسته به هردری زدم بسته بود.اونائی که ازسیبیلشون خون می چکید وضعون ازمن صدپله بدتره.میگی چی خاکی روسرم بریزم.اگه به خاطرتوو این طفل معصوم نبودتاحالاصددفه خودکشی وخودمو راحت کرده بودم.مرگ یه مرتبه وشیون یه مرتبه...»
زن « میدونی،چندتاشون که خیلی باهم خودمونی شدیم راهنمائیم کردن. خودشونم ازهمون راه زندگی هاشونو اداره میکنن.بهم گفتن مادوستای زیادی داریم.باخونه های تیمی اینجوری زیادی آشنائیم وتوش رفت وآمد داریم وکارمیکنیم.بهم گفتن تو هنوزجوونی وبروروی خوبی داری وخیلی ازخرپولا واسه زنائی مثل توغش میکنن.اون بالابالاهای شهره هیچکی بو نمیبره ونمی شناسدمون.بیا،دستی به سروصورتت میکشیم ومیبریمت اونجا.چن شب که بری تموم گرفتاریات رقع میشه.پسربچه تم جلو چشمت پرپرنمیشه.......»