پایان سفر
Mon 28 10 2013
طاهره بارئی
از راهرو های سفر
پنجره ای زلال گشودیم
رو به آبی ناباب شهر
چشم انداز
عادت به پل سبزرنگش داشت
کوههای خط خطیش
پرنده های نیمه جان
هوای کیپ و سینه خیزش
به خورشیدی که سرش را می دزدید
تا از میان قراضه ها خود را رد میکرد
به سرشماری
و ازدیاد جمعیت ماشینهایش
شهر به همه چیز
جز پنجره ای زلال
و ورود هوای صاف عادت داشت.
سفر، سفر بود
اما قطار در کجای فاصله ایستاده
چرا ترک مسیر کرده بود؟
از ترس خطر
برخی به لاک پشتی تغییر شکل داده
در راهرو ها می خزیدند
برخی، مرغ خرابه ها شده
از روی باربند ها نمی جنبیدند
تا آنکه خبر رسید
به ابتدای آفرینش بازگشته ایم
مجازیم با چمدانها پیاده شویم
هر چند بیم گزیده شدن
رو دست خوردن
همچنان در جانها مور مور میکرد
قطار اما منتظر ما نمانده
دسته دسته چمدان، قد به قد سایه
از پهلو ها تخلیه میکرد.
چند زمین شناس
که برای وارسی علفها آمده
رغبتی به استقبال نداشتند
گامهای ابتدایی را
از سر ناچاری
به پیاده شدگان می آموختند
آنکه پنجره را گشوده بود
دیهیم غرور بر سر
به هجوم ستارگان راه نمیداد
و دریچه سفر را می بست
برای هر کتاب پایانی ست
ولی آغازی نو
همیشه سطر به سطر
در حال از نو گشوده شدن است.