عصر نو
www.asre-nou.net

اندوه پاییز و شوق مدرسه


Mon 23 09 2013

عباس شکری

abbas-shokri.jpg
پاییز که می‌آید، درختان برگ از تن می‌تکانند، سبک می‌شوند و برای خواب زمستانی خود را آماده می‌کنند. پیش از خواب زمستانی اما، با برگ‌هایی که می‌روند تا طبیعت را رنگ‌آمیزی دیگری کنند، قصه‌ی عشق را در کوچه‌باغ‌های تنگ شهر و روستا، زیر پای رهگذران زمزمه می‌کنند. صدای خش‌خش برگ‌ها و سنگینی باد که آنها را از تن مادر جدا می‌کند، اگر در روز اول مهر رُخ دهد، انگار که کسی می‌خواهد برگ‌ها را بی اراده‌ی خودشان به مدرسه ببرد. مدرسه‌ای که تنها کلام‌اش عشق است و زمزمه‌ی دلدادگی در کوچه‌ای که کسی مگر دلداده‌گان نیست تا غوغای درونی‌شان را دریابد.

دنگ دنگ دنگ، نه این طور دیگر نیست. حالا دیگر تنها صدایی که در زنگ مدرسه هست، همان زییییییینگ است که در گوش بچه‌ها می‌پیچد و صفی که ساخته می‌شود و گاه هم ساخته نمی‌شود تا کلاس و درس را شروع کنند. بابای پیر هم در گوشه‌ای لباس‌های مرتب و گاه نو دانش‌آموزان را نگاه می‌کند و حسرت در دل که نوه‌اش امسال به جای راهی شدن به مدرسه، باید در بین صدای سرسام‌آور ماشین‌ها و هیاهوی مردم، فریاد برآورد که برای معلم‌ها گُل بخرید. بگذارید پیش از روز معلم بداند که قدرش را می‌دانید و تنها آن روز نیست که گل به پای‌اش می‌ریزید. صدای مدیر مدرسه هم او را از خیابان‌های شلوغ به مدرسه نمی‌آورد. او در این فکر است که اگر ماشینی نوه‌اش را زیر بگیرد، با کدام بیمه، با کدام پول و با کدام آشنا، باید درمان شود؟ دامادش که خود معلم حق‌التدریسی بوده را به خاطر این که مثل دیگران فکر نمی‌کرده، اخراج کرده‌اند و دخترش را هم از نهضت سوادآموزی به این جرم که همسرش سر ناسازگاری با دولت دارد را از کار بی‌کار کرده‌اند. برآمد این اخراج هم این است که کودک شش ساله‌شان برای لقمه نانی، گُل در دست، فریاد قدر معلم را به آسمان برساند تا شاید کسی، شاید، شاخه گلی بخرد تا او نان‌آور خانه باشد. تا او به جای میز، قلم، دفتر و کتاب، شاخه‌های خاردار رُز در دست داشته باشد و به جای کلاس، بین ماشین‌ها رفت و آمد کند تا کف دست نانی به دست بیاورد.

سر در گریبان است و اشک بر گونه دارد، این بابای پیر که کودکی از او می‌پرسد: "بابا، گریه نکن. من هر روز از تو چیز می‌خرم تا بابک هم به مدرسه بیاید." او را در آغوش می‌گیرد، بر گونه‌اش بوسه می‌زند، آب‌نبات قندی در جیب او می‌گذارد و پندش می‌دهد که باید زنگ تفریخ آب‌نبات را بخورد. پول را هم به او پس می‌دهد. صدای ترمز ماشین، نگاه نگران او را به سوی خیابان می‌کشاند. آرام می‌گیرد که اتفاقی رخ نداده.

آقای مدیر هم که تازه به این مدرسه آمده، سر در گوش او می‌گذارد که آقای مهیاد، شما اگر وظایف خودتان را خوب انجام ندهید و مدام در فکر فروش شکلات و قاقا لی‌لی به بچه‌ها باشید، باید از این مدرسه بروید و شاید کاری هم نتوانید گیر بیاورید. شما در تمام مدتی که بچه‌ها صلوات می‌فرستادند و برای سلامتی رهبر دعا می‌خواندند، نه تنها با آنها همراه نبودید که مدام ماشین‌های خیابان و آدم‌ها را می‌پاییدید. اگر قرار باشد فراش مدرسه، به جای کار در مدرسه، خیابان را بپاید، خوب همان به که برود و خیابان را گز کند. کسانی که بیکار هستند و آرزوی کار در مدرسه را دارند، زیاد هستند. مثل تو که کم نیست. یادت باشد که من دیگر تکرار نمی‌کنم.

حالا همه در کلاس‌های درس نشسته‌اند و خود را به سوی دروازه‌ی علم و دانش می‌کشانند. اما آیا این‌هایی که در کلاس درس نشسته‌اند، نمونه ندارند؟ چرا! میلیون‌ها کودک و نوجوان در این مملکت هست که حق‌شان رفتن به مدرسه است. میلیون‌ها کودک و نوجوان از تحصیل بازمانده‌اند و به جای مدرسه، باید خیابان‌ها را برای کف دست نانی، به قول شما آقای مدیر، گز کنند. چرا آنها را به مدرسه نمی‌آورید؟ چرا نوه‌ی من به این جرم که پدرش مثل شما فکر نمی‌کند باید شاخه‌های خاردار گل در دست داشته باشد و از ورق زدن دفتر و کتاب محروم بماند؟ نمی‌شود مرا اخراج کنید و او را به جای من مدرسه بیاورید؟ با صدای بلند مدیر، از جای می‌پرد که، پیرمرد، چرا با خودت حرف می‌زنی؟ حواست کجاست؟ ببخشید آقا. همیشه آرزو داشتم که نوه‌ام به مدرسه برود. او اما امروز به جای مدرسه، در خیابان هست و به جای کیف، توبره پر از گُل و به جای قلم، شاخه گل در دست دارد. بچه‌ها دانش می‌اندوزند و او لقمه‌ای نان برای سفره‌ی خالی خانه‌شان. حواسم پیش او است که اگر راننده‌ای او را زیر بگیرد، چه بر سر ما خواهد آمد. ببخشید. اجازه دهید به کارهام بپردازم و اگر کاری از من بر می‌آید، در خدمت هستم.

امروز که مهر شروع شده است، میلیون‌ها کودک، به دلیل‌های مختلف از تحصیل بازمانده‌اند. آیا اراده‌ای وجود دارد تا این کودکان را به مدرسه و کلاس درس برگرداند؟ آیا کسی در این روزها که هیاهوی دانش‌آموختن گوش فلک را هم کر کرده، هرگز از خود پرسیده که تکلیف کودکان کار چیست؟ آیا هیچ از یک از مسئولین نظام جمهوری اسلامی، به این فکر کرده که برنامه‌ی آموزشی باید چنان تغییر کند که دانش میلیون‌ها دانش‌آموز به جای از حفظ کردن، تبدیل به عمل شود و هم‌سنگ باشد با شیوه‌های آموزشی جهان؟ آیا کسی می‌داند که بر اساس قانون اساسی ایران، مدرسه و دانش‌آموختن مجانی تا سن هیجده سالگی حق همه‌ی کودکان و نوجوانان ایران است و اگر پدر و مادری اجازه تحصیل به کودک خود ندهد باید مجازات شود؟ کسی آیا، از هم اکنون به این فکر افتاده تا بخاری‌های مدرسه‌های منطقه‌های سردسیر را چنان تعمیر کنند تا جان دانش‌آموزان باز هم به خطر نیفتد؟ آیا هنوز هم سفرهای راهیان کربلا را تکرار خواهید کرد تا باز هم اتوبوسی که هنوز هم معلوم نشده به چه دلیل، جان دانش‌آموزان را بگیرد؟ آیا قرار دارید که باز هم به جای علم و دانش، ذهن کودکان را متوجه موهوماتی کنید که چیزی مگر دروغ و ریا نیستند؟ هنوز هم باید شما بر بالای سر کودکی بنشینید که کفش شما را واکس بزند بی آن که ذره‌ای وجدان‌تان فریادتان زند که او از مدرسه محروم است؟ هنوز هم شب‌ها زمانی که مدرسه‌ی شبانه تعطیل می‌شود، شاهد کارتن خواب‌های نوجوانی هستید که به جای مدرسه و کتاب و کیف و دفتر، با حسرت هم سن و سال‌هایش را نگاه می‌کند و اشک بر گونه‌اش می‌ماسد، فکر کرده‌اید چرا در نظام عدل اسلامی، چنین است؟ هنوز هم ...

زنگ‌ها به صدا در می‌آیند اما، میلیون‌ها کودک و نوجوان، نه شوقی برای شنیدن این زنگ دارد و نه می‌داند که چرا سرنوشتی پلشت که سرشار است از بی‌عدالتی را برای‌اش رقم زده‌اند.

پاییز اگر اندوهی دارد، بر دل میلیون‌ها کودک و نوجوانی سنگینی می‌کند که راهی به مدرسه ندارند. پاییز اگر غم‌انگیز است، برای پدران و مادرانی است این غم که توان مالی فرستادن کودک‌شان به مدرسه را ندارند. برگ‌های پاییزی اگر زمزمه‌ی عشق را سر می‌دهند، در گوش همین والدینی است که کودکان‌شان را عاشقانه دوست دارند اما می‌بینند که عزیز دلبندشان پرپر می‌شود. این عشق را هیچ‌کس نمی‌تواند از این پدر و مادرها بگیرد، حتا سفیدی برفی که رنگارنگی پاییز را سفید می‌کند و شوق روز اول مهر را هم به فراموشی می‌سپاراند.