عصر نو
www.asre-nou.net

ژیلبر آشکار

مذهب و سیاست
در عصر معاصر از دیدگاه ماركسیستی

برگردان، بهمن عفیف و محمد حقشناس
Wed 10 09 2008

یك سال قبل از پایان تحصیلات دبیرستانیم در بیروت، یك معلم تاریخ بسیار خوب داشتم. هنوز به خاطر دارم كه با شیفتگی خاصی به تعریفات او از انقلاب روسیه گوش میدادم. سال 1967 بود، همه چیز حال و هوای انقلاب داشت و من اخیراً به ماركسیسم گرویده بودم. وی مانند هر استاد ورزیده تاریخ دیگری، مسائل مختلف تاریخ را از منظر گذشته، حال و آینده به نقد میكشید و این بحثها اغلب بعد از پایان كلاس هم به درازا می انجامید.
یكی از این مباحث كه هنوز در ذهن من نقش بسته است به مذهب اختصاص داشت كه طی ساعات تنفس صورت میگرفت. بخاطر نمی آورم كه به چه دلیل این بحث را شروع كردیم اما بخوبی به یاد دارم چه احساس ناخوشایندی داشتم زمانی كه استاد من ماركسیسم پوزیتویستی را كه من به آن تعلق داشتم زیر سئوال برد زیرا من به این باور رسیده بودم كه پیشرفت علم و آموزش و پرورش در قرن بیست و یكم، مذهب را بكلی از صحنه بدر خواهد كرد. نیاز به گفتن ندارد كه به تصور من، قرن بیست و یكم به انقلاب پیروزمند جهانی سوسیالیستی تعلق داشت كه باور داشتم طی چند ده آینده بوقوع بپیوندد. استاد من بر این عقیده بود كه انباشت مدام سرمایه در یك جامعه، در حقیقت جستجو برای معنویت را افزایش خواهد داد. اگر درست به خاطر داشته باشم او با كمال اشتیاق جمله معروف آندره مالرو، كه توسط خیلیها به نقد و بحث كشیده شده است، نقل كرد كه قرن بیست و یكم از آن مذهب خواهد بود. (1)
آیا استاد من درست می اندیشید؟ آیا توانمندی كنونی اعتقادات، جنبشها و فرقههای دینی، دال بر مذهبی بودن قرن بیست ویكم است؟ آنچه كه بدون تردید روشن است، اشتباه بودن اعتقادات من در دوران جوانی است اما من پیروزی كامل را هم به طرز تفكر مخالف خود نخواهم داد. واقعیت این است كه ما همه اشتباه كردیم، پیش فرض مشترك هر دو گروه این بود كه جامعه قرن بیست و یكم، جامعه "فراوانی" و انباشت خواهد بود. این كه جامعه آتئیست یا مذهبی خواهد شد ناگزیر میبایست از آن پیش فرض اصلی نشأت میگرفت. بنابراین سئوال مورد بحث را میبایست به طریق زیر بازنویسی كرد: آیا ارضاء نیازهای مادی به ناگزیر نیازهای معنوی و مذهبی اجتماع را هم ارتقاء میدهد؟
هیچیك از ما به زودی به پاسخ این سئوال نخواهیم رسید. امید به جهانی رها از "نیاز" همانقدر از دسترس ما دور است كه، جهانی رها از "ترس و وحشت". این دو بخش، از چهار "آزادیهای" معروفی هستند كه فرانكلین روزولت در سال 1941 آنها را ستونهائی نامید كه جهان آرمانیاش بر آنها استوار است. نخستین آزادی روزولت یعنی آزادی بیان، بیگمان توسعه فراوان یافته است ولی هنوز از پیروزی كامل فاصله زیادی دارد؛ آزادی دومِ وی، یعنی آزادی پرستش هر خدائی، دیگر توسط "بیخدائی" دگماتیك استالینیستی (آنگونه كه در دوران روزولت انگاشته میشد) مورد تهدید نبوده بلكه از سوی خداپرستی فناتیك، تحت فشار قرا گرفته است. آزادی كه بیش از همه اینها در جهان مورد تهدید است، آزادی پرستیدن "هرخدائی" و زیستن به آنگونه كه انسان تمایل دارد میباشد. بدرستی، این دیگر پیشرفت نیست بلكه، نشانی از ارتجاع ایدئولوژیك در ابعادی تاریخی است.
جان سختی مذهب پس از گذشت پنج قرن از شروع انقلاب علمی، معمائی است كه متفكران معتقد به دیدگاه پوزیتویستی، جهان را به شگرفت درآورده است. اما آن چنانكه من از قدمهای اولیه خود تاكنون در راه تئوری ماركسیستی دریافتهام، درك درست از ماركسیسم، به چنین برداشتی منجر نخواهد شد. كوشش من در این مقاله نه تنها براین است كه از جان سختی مذهب شناختی بدست دهم بلكه علاوه برآن نیز، به ایدئولوژیهای مختلف مذهبی كه تاریخ در اعصار مختلف خود به آنها میدان و پا میدهد بپردازم و صفت مشخصه هریك را روشن سازم.
مذهب در عصر معاصر نه تنها بعنوان "ایدئولوژی غالب" به حیات خود ادامه داده است بلكه همچنان به بازتولید ایدئولوژیهای پرخاشجو كه شرایط موجود اجتماعی و سیاسی را زیر سؤال میبرند ادامه داده است. دو نمونه از این ایدئولوژیها که در سالهای اخیر توجه زیادی را به خود جلب نمودهاند عبارتند از: ایدئولوژی الهیات رهایبخش و بنیادگرائی اسلامی. ارزیابی مقایسهای این دو پدیده از دیدگاه ماركسیستی -كه با مطالعات جامعه شناسانه مذهبی نیز غنی گشته- تلاشی جانانه و چالشی سیاسی و روشنگرانه میباشد؛ و امید من براین است.

مذهب از دیدگاه ماركس
چارچوب تفكر ماركس درباره مذهب زمانی مشخص شد كه ماركس خود در آثارش در دوران انتقال تفكرش از فلسفه "هگل یون جوان" به رادیكالیسم ماتریالیستی مبارزه طیقاتی یا آنچه ما ماركسیسم میدانیم، به آن پرداخته است. در مقدمهی "نقد فلسفه هگل" كه بسیار مورد نقل هم قرار گرفته است نشانی قاطع از شكل گیری تفكراتش را میبینیم. پس از اتمام نسخه اول این اثر در تابستان 1843 (این اثر در زمان حیات ماركس به زیر چاپ نرفت) ماركس مقدمه را در انتهای همان سال نوشت و در سال 1844 در روزنامه Deutsch- FRANZOSISCHE JAHRBUCHER به چاپ رساند.
این حقیقت كه ماركس این اثر را قابل چاپ یافته بود خود دال بر استحكام مطلب است، زیرا ماركس- در سراسر عمر خود نشان داده است- از انتشار هرگونه نوشته تئوریك كه كاملاً از آن رضایت نداشت، اجتناب می ورزید. این مقدمه همراه با "تزهای فویرباخ" كه در همان سال نوشته شده است، به طرز درخشانی مسیری را كه ماركس در این راستا طی نموده است ترسیم میكند، مسیری كه آنتونیولابریولا آنرا "فلسله عمل" نامید.(2)
ماركس در سال 1844 در "مقدمه" چنین نوشت: "مبنای نقد غیرمذهبی چنین است: انسان مذهب را میسازد و این مذهب نیست كه انسان را میسازد. مذهب در حقیقت خودآگاهی و عزت نفس انسانی است كه هنوز بر خود غالب نگشته و یا خود را دوباره باخته است. انسان پدیدهای انتزاعی نیست كه در بیرون جهان نشسته باشد. انسان جهان انسان، اجتماع و دولت است. این دولت و این اجتماع مذهب را تولید میكند كه در حقیقت آگاهی درونگرای جهان است زیرا جهان وارانه شده است، مذهب تئوری عمومی چنین جهانی است، دایره المعارف جامع این جهان، منطق این جهان در حالت عمومی، اوج تكیه گاه معنوی آن، شوق تكیه گاه اخلاقی، كامل كننده و بالاخره تكیه گاه همگانی و موجه جلوه دادن آن است. مذهب شكلگیری تخیلیِ جوهر انسان است؛ زیرا جوهر انسان نتوانسته است حقیقت واقعی را كسب كند. بنابراین مبارزه علیه مذهب مبارزهای غیر مستقیم علیه جهانی است كه رنگ وبوی معنویت آن مذهبی است." (3)
ماركس در اینجا بعد از بیان یكی از ایدههای كلیدی لودویك فویرباخ درباره نقد مذهب (انسان مذهب را میسازد، مذهب انسان را نمیسازد) اثر بخشی این جمله را به حداكثر آن میرساند و بدین وسیله فویرباخ را به خاطر عدم توانائیاش در نتیجه گیری درست سرزنش میكند. در جمله بعدی كه گفته میشود "انسان پدیدهای انتزاعی نیست كه در بیرون جهان نشسته باشد" نظرات فویرباخ بطور مستقیم رد میشود. مذهب "خودآگاهی درونگرای جهان است" آنهم به این خاطر كه جهان انسانی یعنی اجتماع و دولت خود واژگونه شده است، یعنی بر سر استوار است. این واژه دیگریست كه ماركس در ارتباط با دیالكتیك هگل به كار برد.
پس از فویرباخ، ماركس جوان عمدتاً با درنظر داشتن مسیحیت، نقش روانشناسانه (معنوی) مذهب را به رسمیت شناخته و همزمان از جوهر مبتذل آن یعنی خودآگاهی كاذب نام میبرد: "مذهب تئوری عمومی چنین جهانی است ، دایرة المعارف جامع این جهان، منطق این جهان در حالت عمومی، اوج تكیه گاه معنوی آن، شوق تكیه گاه اخلاقی كامل كننده و بالاخره تكیه گاه همگانی و موجه جلوه دادن آنست". اما اگر انسان بتواند در مذهب نوعی انسانگرایی را بیابد "مذهب شكل گیری تخیلی جوهر انسان است." تنها به این خاطر است که "جوهر انسان نتوانسته است جوهر واقعی خود را بیابد" بنابراین "مبارزه علیه مذهب، مبارزهای غیرمستفیم علیه جهانی است كه رنگ و بوی معنویت آن مذهبی است".
ماركس سپس افكار خود را چنین بسط و توسعه میدهد: "رنج بردن مذهبی بیان واقعی رنج و اعتراضی است علیه آن. مذهب آه موجود سركوب شده، روح جهان سنگدل و روح شرایط بیروح است. مذهب افیون توده هاست. بجای مذهب كه بعنوان خوشبختی تخیلی انسانها عمل میكند میتوان خوشبختی واقعی را جایگزین كرد. برای رسیدن به چنین خوشبختی، انسانها باید دست از توهمات خود درباره شرایط انسانی بردارند و این خود مستلزم از بین بردن شرایطی است كه این توهمات را ایجاد میکند. بنابراین نقد مذهب در حالت جنین خود، نقد فلك هزار داماد است كه مذهب تاج سر آن است."
مذهب بیان "رنج" است: مذهب "بیان تصعید شده رنج واقعی بوده و "اعتراضی" است علیه آن. این جمله بسیار پر معناست اما ماركس متاسفانه بخش مربوط به اعتراض را بسط نداده است. در دو جمله ذیل او تنها به "بیان" آن پرداخته است. این جملات ماركس درباره مذهب معروفترین جملات نقل شده از او میباشند. "مذهب، آه موجود سركوب شده، روح جهان سنگدل و روح شرایط بیروح است. مذهب افیون توده هاست" اگر ماركس از درك اولیه خود دست نكشیده بود، بُعد تحریك آنگیز مذهب و همچنین بُعد لاقیدی آنرا بسط داده بود- كه ماركس با استفاده از این قدرت تخدیر، افیون را بیان میكند- وی میتوانست جمله آخر را به نحو دیگری تمام كند یعنی مذهب را بعنوان محرك بشناساند: مذهب همزمان هم افیون و هم كوكائین توده هاست (4)
اگر بخواهیم تودهها مذهب را كه بعنوان خوشبختی تخیلی آنها عمل میكند، با چیز دیگری جایگزین كنند، هدف باید دستیابی به "خوشبختی واقعی" باشد. اگر بخواهیم مردم از شر "توهمات خود درباره شرایط موجود" رها شوند، بدین معنا خواهد بود كه آنها باید در شرایط واقعی خود تغییری اساسی بوجود آورند، یعنی شرایطی كه نیاز به توهم و اوهام نداشته باشد. از این روی نقد مذهب میتواند (به شرطی كه به جنین اجازه رشد داده شود) نقد "رنج واقعی" و "جهان هزار داماد باشد كه مذهب تاج سر آن است" باشد. نقد مذهب باید به نقد جهان انسانی یعنی دولت، اجتماع، حقوق و سیاست بیانجامد. فلسفه پس از برداشتن نقاب از چهره "مقدس" از خود بیگانگی انسان، باید تجلی آن را در جهان "نامقدس" نیز افشا كند.
"در وحله اول این وظیفه فلسفه است... كه پس از افشاء از خودبیگانگی مقدس انسان، به افشاء از خود بیگانگی انسان در شكل نامقدس آن بپردازد. بنابراین نقد آسمانی به نقد شرایط زمینی، و نقد مذهب به نقد قانون، و نقد الهیات به نقد سیاست تبدیل میگردد".
چنین نگرشی را ماركس درسال 1845 در "تزهائی درباره فویرباخ" ادامه داده و نتیجهگیری آن به عمل انقلابی " فعالیت انقلابی، عملی، انتقادی" منجر میگردد.
"فویرباخ از این حقیقت شروع میكند كه مذهب از خود بیگانه كننده است. جهان به دو جهان تخیلی و جهان خاكی تقسیم شده است. هدف فویرباخ آشتی دادن جهان مذهبی با مبانی خاكی آنست، او اما فراموش میكند كه پس از اتمام اینكار، هنوز بخش اساسی ناتمام مانده است. این واقعیتی است كه مبانی خاكی، از خود جدا شده و در میان ابرها بعنوان قلمرو مستقل دیگری خود را مستقر میكند و تنها راه توضیح و تفسیر این مسئله، نشان دادن تضاذ ذاتی و كشاكش درونی آن است. این جهان را باید از طریق تناقضات آن شناخت و با از بین بردن این تناقضات آنرا دچار تحولی انقلابی كرد... فیلسوفها تابحال تنها جهان را در اشكال مختلفش تفسیر كردهاند ولی باید هدف تغییر جهان باشد"(5)
شگفتآور است كه طی چهار دههی اخیر، دو جنبش مذهبی بودهاند كه تلاش كردهاند جهان را از طریق سرنگونی وضع موجود تغییر دهند تا نسخه خود از قلمرو الهی پادشاهی خدا و اتاق انتظاری برای بهشت بر روی زمین بوجود آورند. این دو جنبش عبارتند از الهیات رهاییبخش و اسلام بنیادگرا. كلید درك ماهیت این دو پدیده را باید در ارتباط بین رشد هر یك از آنها با سرنوشت چپ لائیك درك نموده. از سوئی سرنوشت الهیات رهاییبخش تقریباٌ موازی با سرنوشت چپ لائیك در آمریكای لاتین بوده است و درحقیقت الهیات رهاییبخش بعنوان بخشی از چپ عمل كرده و شناخته میشود و از سوی دیگر اسلام بنیادگرا در كشورهایی كه اكثریت مسلمان هستند پا گرفته و بعنوان رقیب و آلترناتیو چپ عمل كرده، تلاش میكند كه اعتراض علیه "رنج واقعی" را با مسئول جلوه دادن دولت و اجتماع به سوی اهداف خود كانالیزه كند. این در رابطه تناسبی متضاد (در مثال اول مثبت و در مثال دوم منفی) نشان دهندهی تفاوت ژرف بین این دو جنبش تاریخی است.
مذهب و رادیكالیسم در عصر حاضر: الهیات رهاییبخش
ایدئولوژی الهیات رهاییبخش تجلی مدرن فرضیهای است كه به گفته میشل لووی، ماكس وبر براساس یكی از داستانهای معروف گوته آنرا "همخونی داوطلبانه" نامیده است که نشان دهندهی ارتباط بین مسیحیت اولیه و سوسیالیسم میباشد(6). به بیان دقیقتر "همخونی داوطلبانه: بیان كننده ارتباط بین مسیحیت اولیه و مدینه فاضله كمونیستی است. ارتباط بین این دو به مرور زمان كمرنگ شده و باعث گشته است كه مسیحیت دگردیسی نموده و به ایدئولوژی سازمان یافتهای برای سلطه اجتماعی مبدل گردد. "كمونیسم" استفاده شده در اینجا را باید از دكترین كمونیسم كه با شروع سرمایه داری صنعتی پا گرفته است متمایز کرد. مارکس وبر خود این بُعد مسیحیت بنیادین را به خوبی بیان كرده است:
"طی دوران كاریسماتیك مذهب [دوران اولیه که ایدئولوژی هنوز به هوا و هوس و مادیات نپرداخته و به سازمانی جهت سلطه جوئی مبدل نگشته است. م] مریدان واقعی باید مالكیت را نفی كنند. از توده های معتقد نیز چنین انتظار میرود كه نسبت به مالكیت بی تفاوت باشند. یكی از اشكال این بی تفاوتی تجلی خود را در عشق كمونیسم كاریسماتیك یافته كه ظاهراً در جامعه مسیحی اولیه در اورشلیم وجود داشته است. جامعهای كه در آن مالكیت عمومی بوده، درست مانند آنكه هیچكس صاحب هیچ چیز نبوده است. چنین اشتراكی نامحدود و تعریف نشده با برادران محتاج، مسیونرهای مذهبی و بویژه «پل» [یكی از حواریون مسیح. م] را برآن داشت كه به جمع آوری اعانه برای هسته اصلی، که گرایش ضد سازماندهی و تمایلات "سوسیالیستی" همراه با "مالكیت اشتراكی" كمونیستی داشت، بپردازند. زمانیكه تفكرات مرگگرایانه و روز قیامتی رنگ باخت، كمونیسم كاریسماتیك در كلیه اشكال خود دچار انحطاط شد و به داخل صومعه عقب نشینی كرد و تنها در آنجا به دغدغه فكری خاصی برای مریدان استثنائی خدا، مبدل شد(7).
این "همخونی داوطلبانه" بین مسیحیت در فاز كاریسماتیك آن و برنامه اجتماعی كمونیست بود كه توماس مونزر را در قرن شانزدهم قادر ساخت كه برنامهای اجتماعی براساس بنیادهای مسیحیت ارائه دهد، برنامهای كه فردریك انگلس در سال 1850 آنرا "چشم انداز كمونیسم تخیلی"(8) تعریف كرد. البته این تعریف انگلس خالی از اشكال نیست زیرا او شرایطی را كه از لحاظ تاریخی دورانش نامناسب بود به "تخیل انسانی" نسبت داده است. انگلس گرچه خود همخونی بین " كمونیسم" مونزر و مسیحیت اولیه را قبول كرد ولی به نتیجهگیری نامتجانسی رسید كه همزمان هم جبرگرایانه و هم ایدهآلیستی بود.
"شور و فتور مسیحیت بنیادین درباره سلطنت هزارساله مسیح بر روی زمین، نقطه شروع مفیدی بوده است. از سوی دیگر گسترش این ایدئولوژی نه تنها به اکنون، بلكه به زمان آینده به شدت تخیلی بود و در اولین کاربرد عملی خود در چارچوب شرایط، محدود ماند. انتظار برای كمونیسم تخیلی، در حقیقت انتظار برای شرایط مدرن بورژوائی بود".(9)
انگلس میتوانست جواب خود را به اشكالاتی كه وی "پیش بینی تخیلی" و "پیش بینی نبوغی" نامید از طریق درك همخونی بین "شور و فتور مسیحیت درباره سلطنت هزار ساله مسیح بر زمین" و شرایط تاریخی طبقه دهقان در آلمان پیدا كند، طبقهای كه بشدت توسط دگرگونی عمیق اجتماعی و سقوط زندگی تحت فشار قرار گرفته بود. در حقیقت بخشهای مختلف برنامه دهقانان در آلمان محصول "تخیلات" نبود، بلكه تركیبی از دوبخش متفاوت بود. یك بخش تمایلات كمونیستی مسیحیت اولیه و بخش دیگر اشتیاق و تمایل "رومانتیك" دهقانان برای بازگشت به سیستم مالكیت اشتراكی آلمان باستان. این دهقانان با خطر پرولتریزه شدن و تهیدستی روزافزون كه محصول از هم پاشیدگی تدریجی جامعه قرون وسطائی بود، مواجه بودند. این همان شرایطی بود كه سه قرن و نیم بعد، ناردونیكها تحت لوای تمایل دهقانان روسی به مزارع آبشكینا (Obshchina) آنرا مطرح كردند. ماركس و انگلس در مانفیست كمونیست خود با نام بردن از هر دو حالت، این تلاشها را بعنوان كوششی ارتجاعی توسط بخش كوچكی از طبقه متوسط جهت برگرداندن چرخ تاریخ به عقب نام بردند.(10) . اما ماركس سالها بعد در مورد روسیه قبول كرد كه تمایل به اشكال اجتماعی قدیمی به معنای حفظ مالكیت اشتراكی بوده و در حقیقت حداقل از لحاظ تئوریك، نگهداشتن چرخ تاریخ مانند فنر عمل كرده و سرانجام به نیروی توانمندی برای جهشی بزرگ به جلو عمل خواهد كرد. (11)
این بعد كمونیستی مسیحیت اولیه همان چیزی است كه انگلس در ارزیابی خود از برنامه مونزر ارائه داده است:
"برنامه او پیش از اینكه مجموعهای از خواستههای طبقات تهیدست باشد، پیش بینی ذكاوتمندی از شرایطی بود كه میبایست به آزادی بخشی پرولتری كه به تازگی درحال شكلگیری در میان این طبقات بود بیانجامد. این برنامه خواستار برپایی سریع قلمرو خدا بر زمین، یعنی سلطنت هزارساله آن بر زمین بود. قرار بود اینكار توسط بازگشت كلیسا به سرچشمه اولیه خود و الغاء تمام موسساتی باشد كه در تضاد با آنچه بودند كه مونزر مسیحیت اولیهاش نامیده بود. این خود در برگیرنده كلیسای مدرن بود. مراد مونزر از قلمرو سلطنت خدا، دولت و جامعهای بدون اختلاف طبقاتی و مالكیت فردی، و همچنین محو اعمال قدرت دولت بر اعضاء جامعه است. تمام اشكال قدرت و سیادت كه خود را تسلیم انقلاب نكرده و به آن نپیوسته است، ناگزیرمیبایست سرنگون شود، و كار و سرمایه باید اشتراكی و مساوات كامل بر جامعه حكمفرما گردد."(12)
در اینجا دوباره "ماتریالیسم تاریخی" خام كه انگلس جوان سعی میكرد خود را با آن تطبیق دهد نمایان است. او تلاش نمود كه برنامه كمونیستی را منحصراً به پرولتاریای زیر دست سرمایهداری، محدود كند. آنچه كه انگلس سعی میكرد با از قلم انداختن آن خود را همرنگ دگم موجود سازد- گرچه او خود غیرمستقیم برآن اذعان داشت- این حقیقت بود كه:
1- در تاریخ، گرایش كمونیستی به دفعات مكرر در قالب اعتراضات پرولتری نمود داشته است. (13)
2- این گرایش میتواند به راحتی در قالب مسیحیت بیان گردد زیرا همخونی بین آمال و آرزوهای مسیحیت اولیه و كمونیسم وجود دارد. انگلس بجای آن كوشید با ناشیگری، توماس مونزر را بعنوان نمونهای از "چشم انداز كمونیسم تخیلی" نشان دهد و بُعد مسیحی تفکراتاش را تنها بعنوان لباسی نشان دهد، كه شرایط تاریخی بر بدن آن پوشانده است.
"اگر مبارزه طبقاتی در آنزمان نشانی از مذهب دارد و اگر منافع، نیازها و خواستههای طبقات مختلف خود را در پس پردهای از مذهب پنهان كردهاند، هیچكدام توجیهگر شرایط موجود نیستند و باید آنها را از دیدگاه شرایط موجود توضیح داد.
قرون وسطی در دامن بربریت خام رشد یافت. قرون وسطی، تمدن، فلسفه و سیاست دستگاه حقوقی كهن را به زیر كشید و در تمامی این عرصهها پایه ریزی نوینی را آغاز كرد. قرون وسطی از جهان باستان نابود شده، تنها مسیحیت و چند شهر نیمه ویران را نگهداشت.؛ در نتیجه روحانیت، انحصار خود را بر آموزش و روشنفكری، غالب نمود؛ پدیدهای كه در كلیه مراحل اولیه توسعه و آموزش، ماهیت مذهبی خود را نمایان ساخت.
سیاست و سیستم قضائی در دست روحانیت، همگام با سایر علوم به شاخهای از الهیات تبدیل شده و كاملاً از آن متأثر گشتند. دگم های كلیسا، مباحث محوری سیاست گشته و نقل قول از انجیل در دادگاههای روزمره، به قوانین معتبر تبدیل گشتند. حتی بعد از تشكیل طبقه خاصی از قضات، قضاوت تا زمانی بس طولانی تحت سیادت الهیات بود. این برتری الهیات در قلمرو تفكر و روشنگری، نتیجه منطقی شرایطی بود كه در آن كلیسا قدرتمندترین نیروی همآهنگ كننده و مشروعیت بخش تسلط فئودالیسم موجود بود.
مشخص است كه در چنین شرایطی، تمامی حملات عمومی و آشكار به فئودالیسم در وحله اول هجوم به كلیسا است. كلیه دكترینهای انقلابی اجتماعی و سیاسی، ناگزیر به كفرگویی مذهبی مبدل میگردند. برای آنكه بتوان شرایط اجتماعی موجود را زیر سؤال برد میبایست آنرا از هاله تقدس تهی كرد." (14)
مطالب فوق دو سؤال ایجاد میكند: سؤال اول اینست: چرا به جزء شورشهای متعددی كه توسط مرتدان مذهبی صورت گرفت، بسیاری از شورشهای تهیدستان در قرون وسطی هیچگونه ارتداد مذهبی بوجود نیاورد و حتی از هرگونه ماهیت مذهبی و الهی تهی بودند؟ برای مثال شورش 1378 در شهر فلورانس ایتالیا [شورش پشم بافان كه طبقهای از صنعت بافندگی بودند و توسط هیچیك از اصناف نمایندگی نمیشدند .م] بنام شورش چیومپی، شورش میلوتینز در فرانسه در سال 1380 ، شورش دهقانان انگلیس در سال 1381، شورش هارل در فرانسه در سال 1382 و شورش كاتالونیا در اسپانیا از این دست میباشند. در حقیقت بخشی از شورشهای دهقانان آلمان در قرن شانزدهم در جنگلهای سیاه و سوابیای جنوبی در زمینه خواستهای اجتماعی آغاز شده و از هرگونه آب و رنگ مذهبی بری بودند. سؤال دوم این است که چطور ممكن است شورش تهیدستان اروپا در قرون وسطی، كه رادیكالترین جنبش سیاسی عصر خود بود و توسط توماس مونزر رهبری می شد، در عین حال به "ارتداد مسیحی" چنین نزدیكی داشت .
پاسخ به این دو سؤال منجر به این شد كه تز انگلس به نسبیت بگراید: سیادت ایدئولوژی مذهبی در قرون وسطی چنان بود كه هیچگونه ایدئولوژی آتئیستی نمیتوانست در میان اقشار وسیعی از تودههای تهیدست پا بگیرد. در دورانی كه جهان بینی مذهبی تمام بسترهای فكری زمان خود را تحت سلطه داشت، بدیهی است هرگونه سرپیچی اجتماعی خود را در چارچوب مذهب بیان خواهد كرد. اما این بدان معنا كه انگلس بیان كرده است نیست: "تمام جنبشهای اجتماعی و سیاسی (محكوم بودند) كه شكل مذهبی بخود گیرند." این جنبشها میتوانستند این طرز تفكر را با خود داشته باشند اما دكترین مذهبی تولید نكنند و تاكید آنها بر مسائل اجتماعی باشد و خواستههای خود را در غالب نیمه سكولار بیان نمایند. اما میشد كه گاهاً تفسیر خاصی از اعتقادات به بیان خواستهها و امیال این جنبشها یاری رسانند.
این حقیقت كه رادیكالترین ایدئولوژی جنبشهای تهیدستان علیه جامعه قرون وسطی خود را در قالب ارتداد مسیحی و بازگشت كلیسا به دوران اولیه نشان میدهند نه تنها دال بر محدودیتی است كه تفكر مذهبی برآن عصر اعمال میكند بلكه، یكی از شکلهای تاریخی مسیحیت را برای برنامه كمونیستی بازگو میكند. ایدئولوژی كمونیستی مونزر در عصری پدیدار شد كه جنبش رفرماسیون پروتستان، ناقوس مرگ قرون وسطی و شروع دوران معاصر را اعلام كرده بودند. مونزر، هم عصر ماكیاولی بود.
ارنست بلفورت بكس كتاب جالب توجهی دربارهی جنبشهای دهقانی نوشته، و در آن کتاب خواستههای میشل گیزمر یكی از چهرههای رادیكال شورش دهقانی آلمان در قرن شانزدهم را به رشته تحریر درآورده است. میشل گیزمر رهبر شورش در قسمتهای تیرول و سالزبرگ بود. یكی از خواستهها ممنوعیت حرفه بازرگانی بود! ارنست بكس میگوید: " تمام این مسائل عمدتاً محصول تفكر كمونیستی قرون وسطی هستند كه لعابی از انجیل برخود داشتند و خواستار حیات دوباره شرایط مسیحیت اولیه و یا برداشت تخیلی آنها از این تفكر بودند.(15) بكس به درستی درباره شورش دهقانی آلمان مینویسد: " این جنبش عمدتاً شورشی اجتماعی – دهقانی بود اما لایهای غلیظ از مذهب برخود داشت. بیان دكترین مسیحی و احساسات انجیلی نه تنها آب و رنگی برونی، بلكه، بخشی از ماهیت جنبش بود.(16)
همین "همخونی داوطلبانه" میان مسیحیت اولیه و مدنیه فاضله كمونیستی توضیح دهنده این است كه چرا جنبش جهانی سیاسی رادیكال چپ كه در 1960 شروع شد (زمانیكه به سختی میتوان آنرا زمانی مذهبی نامید!) توانست بخشاً - بخصوص در كشورهای مسیحی "حاشیه ای" كه قشر عظیمی از مردم فقیر و تهیدست هستند- ابعاد مسیحی به خود بگیرد. این موضوع بخصوص در آمریكای لاتین صادق است، منطقهای كه از شروع دهه 1960 رادیكالیسم انقلاب كوبا و پیام سوسیالیستی - اومانیستی در آن رشد زیادی نمود. تقاوت اصلی بین این موج مدرن رادیكالیسم با جنبش دهقانی آلمان در این بود كه در امریكای لاتین، مدینه فاضله كمونیستی مسیحی نه بدنبال برپائی اشكال اشتراكی گذشته - گرچه این حقیقت در بعضی از جنبشهای بومییان آمریكا به چشم میخورد- بلكه بدنبال آرزوها و امیال مدرن سوسیالیستی همچون عقاید انقلابیون كوبا و سایر جنبشهای ماركسیستی بود.

مذهب و رادیكالیسم در عصر معاصر: بنیادگرائی اسلامی
بگذارید نتیجه گیریهای مباحث بالا را درباره موج بنیادگرائی اسلامی كه در دههی 1970 خیزش كرده است، مرور کنیم.. اولین جنبهای كه خود را نشان میدهد غلبه نسبی مذهب در اكثر كشورهای اسلامی در مقایسه با سایر جهان میباشد. مشخصاتی كه انگلس درباره جامعه قرون وسطی در اثر جنگ دهقانی در آلمان به آنها اشاره دارد یعنی این حقیقت كه "روحانیت كنترل انحصاری بر آموزش و روشنگری را ازآن خود كرد"، که "سیاست وسیستم قضائی به شاخههائی از روحانیت مبدل شد"، و بر مبنای قوانین آن اداره میشد، و این که قضاوت "تحت كنترل كامل روحانیت" درآمد، که تماماً كلمه به كلمه با شرایطی كه در كشورهای مسلمان جاری است، همخوانی دارد.
دلایل این همخوانی عبارتند از:
- سرسختی فرماسیونهای اجتماعی ماقبل سرمایهداری در قسمت اعظم این مناطق.
- این حقیقت كه اسلام از بدو پیدایش سیستمی سیاسی و قضائی بوده است.
- این حقیقت که قدرتهای سرمایه داری- استعماری غربی نمیخواستند توازن تاریخی- ایدئولوژیكی و مذهبی منطقه را برهم زنند؛ پس، از این عوامل و هر عملی كه باعث برانگیختگی شورشهای فراگیر علیه سلطه آنها میشد، اجتناب میكردند.
- این حقیقت كه تضاد بین مذهبِ نیروهای خارجیِ استعماری، و مذاهب غالب محلی، عامل دوم را وسیله مناسبی برای شورشهای ضد استعماری درمی آورد.
- و این حقیقت كه قیامهای بورژوازی ملی و خرده بورژوازی علیه سلطه غرب و علیه طبقه حاكم بومی- كه سلطه غرب از كانال آنها اعمال میگردید- بدلائل بالا و یا از روی فرصت طلبی، در تقابل با اسلام عمل نمیكردند. (تنها استثناء قابل توجه، تجربه كمالیسم است كه در امپراطوری عثمانی بوقوع پیوست و هدفش غربگرائی بود).
همگیِ دلایل بالا، عواملی هستند که كشورهای مسلمان هرگز از آنچه انگلس درباره قرون وسطی اروپا گفته، فراتر نرفتهاند.
اخیراً حتی شاهد قدرت گیری چشمگیر ایدئولوژیكی- اجتماعی و سیاسی اسلام بودهایم كه خود مدیون خیزش و توسعه بنیادگرائی اسلامی است، آن هم پس از پیشرفت واقعی؛ اما بسیار محدودی كه طی دهههای گذشته بسوی سكولاریزه كردن این جوامع بدست آمده بود.
توضیحات مختلفی توسط ماركسیستها دربارهی این خیزشهای دوباره، ارائه شده است(17)؛ اما، قابل توجه این است كه بنیادگرائی اسلامی عمدتاً بر روی كالبد متلاشی شده جنبشهای ترقیخواهانهی منطقه تحت نفوذ خود شکل گرفته و باعث شده است كه بقایای این جنبشها در آتش نابودی، بسوزند. یكی از مشخصات اصلی این فعل و انفعال، عقبگرد تاریخی عظیمی است كه از اوایل دهه 1970، افول ناسیونالیسم رادیكال طبقهی متوسط، شروع شده است. (نمود بارز آن مرگ جمال عبدالناصر در سال 1970 پس از شكستاش از اسرائیل در سال 1967 بود.) نیروهای ارتجاعی تحت لوای ایدئولوژی اسلام در اغلب كشورهای اسلامی به حیات خود ادامه داده و در تقابل با بقایای چپ در این كشورها بر آتش بنیادگرائی اسلامی دمیدهاند.
اسلام بنیادگرا، با پر كردن خلایی كه بدلیل سقوط نیروهای چپ ایجاد شده بود، بسرعت خود را بعنوان مؤلفهی اصلی اپوزیسیون بر علیه سلطه غرب، تبدیل كرد. این بعدی بود كه اسلام بنیادگرا از ابتدا با خود حمل اما در دوران ناسیونالیستهای "سكولار" به شدت تضعیف شده بود.
در درون اسلام شیعه، مخالفت شدید با سلطه غرب پس از انقلاب اسلامی 1979 در ایران نمودار گشت و سپس در اوائل دهه 1990 پس از این كه گروههای مسلح مبارزِ مسلمانگرای سنی از جبهه نبرد علیه اتحاد جماهیر شوروی به جبهه نبرد علیه آمریكا نقل مكان دادند، شدت یافت، یعنی بدنبال شكست و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و سلطه آمریكا بر خاورمیانه.
بنابراین، دو شاخه اصلی اسلام بنیادگرا در مناطق وسیعی از کشورهای اسلامی به حیات خود در كنار هم ادامه میدهند. یكی از آنها هم جهت با منافع كشورهای غربی بوده و با آنها همكاری میكند که پایگاه اصلی آن عربستان سعودی است. كشوری كه در میان تمام دولتهای اسلامی، از همه بنیادگراتر و كوته اندیشتر است. دیگری در ستیز علیه منافع غرب و پایگاه اصلی آن در میان شیعیان و جمهوری اسلامی میباشد؛ اما درحال حاضر نوك تیز پیكان این جریان توسط سنیهای القاعده نمایندگی میشود، هر دوی آنها نه تنها در دنبالهروی كوركورانه از شریعت، متون اسلامی و برنامههای بنیادگرایانه وجه اشتراك دارند بلكه در دشمنی با نیروهای چپ نیز همسو و همزبان هستند، بجز موارد استثنائی كه نیروی دوم با چپ اشتراك مساعی داشته است.(18)
تمام شاخههای اسلام بنیادگرا در یك موضوع اشتراك نظر دارند و آنهم تعلق خاطر به "مدینه فاضله قرون وسطائی- ارتجاعی " است. به زبان دیگر پروژه اجتماعی آنها تخیلی و اسطورهای بوده و نه رو به آینده بلكه رو به گذشته قرون وسطی دارد. آنها بدنبال آنند كه بر روی زمین جامعه و دولت اسطوره وار اوایل تاریخ اسلام را دوباره احیاء كنند. از این جنبه است كه آنها با الهیات رهاییبخشِ مسیحی، فصل مشتركی دارند. (اشاره به مسیحیت اولیه ).
برنامه بنیادگرائی اسلامی اما مجموعهای از پرنسیپ های ایدآلیستی "عشق كمونیستی" نیست، عشقی كه از درون بخشهای سركوب شده تهیدستان كه در حاشیه اجتماع زندگی میكنند نشئات گرفته باشد. ( گروهی كه بنیان گذار آن به طرز فجیعی توسط قدرتمندان كشته میشود چنانكه مسیحیت اولیه مثال خوبی از این حالت است). برنامه اسلام بنیادگرا همچنین بر اساس اشتراك مالكیت باستانی بنا نگشته است، حالتی كه در بخش هائی از شورشهای دهقانان آلمان در قرن شانزدهم وجود داشت.
بنیادگرایان اسلامی همه در یك موضوع با هم مشتركند و آنهم به اجرا گذاشتن سیادت طبقاتی. اسلام اسطورهی اجتماعی و سیاسی قرون وسطائی است كه چهارده قرن پیش برپا گشته و بنیانگذار آن بازرگانی بود كه به پیغمبری رسید. كسی كه جنگجو بود و دولت و امپراطوری را بنیان گذاشت و سپس در اوج قدرت سیاسی از جهان رخت بربست. پروژه بنیادگرائی اسلامی همچون دیگر تلاشها در برپائیِ جامعه و كمون طبقاتی چند صد ساله، ناچاراً به برپائی "مدینه فاضله ارتجاعی" خواهد انجامید. حتی پرواز با بال تخیلات نمیتواند "اسلام را به شرایط اولیه خود برگردانده و تمام بنیادهایی را كه از نظر اسلام بنیادگرا در تقابل با اسلام اولیه است ملغی ساخته (یعنی با فرض توصیف انگلس از برنامه مونزر) و منجر به برپایی اجتماعی بدون اختلاف طبقاتی، مالكیت فردی و سلطه نیروی دولت بر اجتماع گردد." این عمل تنها منجر به یك عقبگرد عظیم تاریخی خواهد شد.
طبیعتاً با در نظر گرفتن مباحث بالا این سؤال مطرح میشود كه آیا بین اسلام ارتدكس (یعنی اسلامی كه دقیقاً به شریعت وفادار باشد) و مدینه فاضله قرون وسطائی- ارتجاعی "همخونی داوطلبانه" وجود دارد كه بتوان توسط آن موج عظیم اسلام بنیادگرا را كه جوامع مسلمان را در عصر ما فرا گرفته است توضیح داد؟ به چند دلیل میتوان به این سؤال جواب مثبت داد. اسلام ارتدكس كه اكنون قدرتمندترین جریان درون مذهب اسلام است به عدم تفسیر قرآن و شناخت سورههای آن بعنوان كلام نهائی خداوند، منجر میشود.(19) بنیادگرائی یعنی جریانی كه مبلغ عدم تفسیر متون مذهبی است، در بیشتر مذاهب دیگر در اقلیت بوده اما در اسلام ارتدكس به جریان غالب تبدیل و بنابراین در دوران اسلام سازمان یافته نقش بسیار مهمی بازی میكند.
اسلام ارتدكس به دلیل عدم تفسیر محتویات مشخص تاریخی متون مذهبی به نوعی از دكترین بنیادگرائی میرسد كه خواستار برقراری حكومتی اسلامی است زیرا پیغمبر اسلام بشدت برای برقراری چنین حكومتی جنگید. به همین علت اسلام ارتدكس راه به مبارزه مسلحانه علیه غیر اسلامیون خواهد برد، زیرا تاریخ اسلام از بدو پیدایش، خواستار جنگ علیه سایر اعتقادات جهت گسترش خود بوده است. (20)

جامعه شناسی مقایسه ای ماركسیستی از مذاهب
پس از تاكید بر "همخونی داوطلبانه" بین مسیحیت اولیه و مدینه فاضله كمونیستی، قبول تز "همخونی داوطلبانه" میان اسلام ارتدكس و مدینه فاضله قرون وسطائی- ارتجاعی را نمیتوان قضاوتی ناعادلانه خواند. این نتیجه گیری بر مبنای مقایسه تاریخی- اجتماعی مشترك بین هر دو مذهب بوده و بر سنت ماركس و انگلس و ماكسیم رادینسون، مهمترین ماركسیستی كه اسلام را به نقد كشیده است، استوار میباشد.(21) اما كماكان مقایسه نسبی تاریخی- اجتماعی مشترك مذهب كه بتواند از لحاظ اعتباری با كار ارزنده ماكس وبر برابری كند شدیداً مورد نیاز میباشد. گرچه تا بحال تلاشهایی در انجام این پروژه صورت گرفته است،(22) از جمله در آثار ماركس و انگلس اشارات ارزشمندی به آن شده، همچنین در تحلیل ماتریالیستی عمیقی كه ماكس وبر انجام داده انعكاس یافته است ، اما هنوز این پروژه ناتمام مانده و الزاماً باید تلاشی جمعی در راه آن انجام گیرد. "همخونی های داوطلبانه " مختلف هر مذهب ریشه در توسعه تاریخی خاص آن دارد. این امر بویژه در مورد ریشه تاریخی هر مذهب صدق میكند، آنهم با وجود اینكه تمامی این مذاهب در انتها به ایدئولوژی سازمان یافتهای برای سلطه طبقاتی تبدیل میشوند.
ماكس وبر به درستی چنین مینویسد:
"بدرستی همه مذاهب بزرگ با یكدیگر متفاوت هستند، این تفاوتها كه خود را در قالب رفتارهای تجویز شده نشان میدهند در دوران اولیه رشد این مذاهب، در ساختار سلطه و همچنین در اخلاقیات پایهای آنها، بیشترین نمود خود را بروز میدهند. بنابراین اسلام توسط پیغمبری جنگجو و جانشیناناش هدایت میشود. اسلام این فرمان الهی را كه كفار باید به زور شمشیر تحت سلطه قرار گیرند پذیرفته، قهرمان پروری را ستایش كرده و به جنگجویان دین برحق، بشارت برخورداری از تمامی لذتهای شهوانی در هر دو دنیا را میدهد. برخلاف آن مذهب بودائی از درون جامعهای از متفكرین و زاهدان ریاضت كش برخاست كه بدنبال رهائی نه تنها از نظم اجتماعی آلوده به گناه و گناه فردی ، بلكه بدنبال رهاشدن از خود زندگی هستند. مذهب یهودی از درون جوامع شهرنشین و طبقه بندی شده برخاست و توسط پیامبر، خاخامها و در نهایت روشنفكرانی كه آموزش الهی داشتند، هدایت میشد. یهودیت توجه خاصی به زندگی بعد از مرگ ننموده و تلاش بر این داشت كه دولت شهرِ سكولار خود را دوباره برپا كرده و رفاه را از طریق اطاعت و همرنگی با قوانین فقهی برقرار سازد. بالاخره مسیحیت از درون جامعهای برخاست كه اعضای آن عضو فرقه عارفانه مسیح و شام آخر بودند. در ابتدا این گروه سرشار از امید در بارهی مرگ، رستاخیز و برقراری قلمرو جهانی الهی بودند. به این خاطر قدرتمندان را نفی و نسبت به نظم اجتماعی موجود، كه به نظر آنها بزودی پایانش در چشم انداز بود، بی اعتنا بودند. این جامعه از سوئی بطور كاریسماتیك توسط پیامبران و از سوی دیگر سلسه مراتب وار توسط مسئولین هدایت میشد. اما این دورههای متفاوت اولیه كه میبایست ناگزیر به جمعبندیهای متفاوتی درباره نظم اقتصادی و سرنوشت تاریخی این مذاهب منجر گردد، نتوانست مانع آن شود كه حكومتهای آنها اثر مشابهی بر زندگی اجتماعی و اقتصادی بجای گذارند. این تاثیرات منجر به ایجاد پیش شرطهای مشابه جهانی جهت سلطه حكومتهای طبقاتی شدند كه پس از پایان عصر قهرمانی كاریسماتیك مذهب و خو گرفتن به زندگی روزمره بر مسند نشستند. (23)
علاوه بر آن، قبول این نكته كه مسیحیت و اسلام هر دو "همخونی داوطلبانه" مختلفی دارند به معنای این نیست كه بین آنها تضاد و كشمكش متوازن كنندهای وجود ندارد. مسیحیت از بدو پیدایش خود همواره در دل خود گرایشات متناقضی را پرورش داده است. رشد و توسعه كلیسا بعنوان یك سازمان سركوبگر قرون وسطائی مجموعهی بزرگی از سنتهای قدرتمند را به سایر سنن كلیسا افزوده و باعث آن شد كه انواع مختلفی از دكترین مسیحی ارتجاعی و بنیادگرا بر بستر آن تغذیه كنند.(24) برخلاف مسیحیت، متون مقدس اسلامی به میزان كمی در درون خود رهنمودهای تساوی طلبانه را حمل میكنند كه بدوران مسلمانان اولیه كه در جامعهای تحت ستم بودند بر میگردد. این باقیماندههای عدالت خواهانه به تلاشهایی جهت بوجود آوردن نسخه سوسالیستی اسلام منجر شده است.
این حقیقت كه مسیحیت و اسلام دارای "همخونی داوطلبانه" خاص خود هستند بدین معنا نیست كه توسعه تاریخی هریك از آنها در مسیر طبیعی "همخونی داوطلبانه" منحصر به خودشان ادامه داشته است. این توسعه در مسیر طبیعی جامعه طبقاتی كه مذهب در تاروپود آن تنیده است ادامه داشته و به میزان زیادی از سرچشمه اجتماعی آنها فاصله گرفته است. این موضوع در مورد مسیحیت بیشتر صدق میكند تا اسلام. بنابراین در طی چند قرن، مسیحیت واقعاً موجود جنبه كمتری از ترقی خواهی داشته است.
در درون قلمرو مذهب مسیحیت و در درون كلیسای كاتولیك امروزه نبرد سختی بین دو نیرو درجریان است. در یك سو بخش كاملاً ارتجاعی قرار دارد كه در ساختار سازمان كلیسا كاملاً غالب است و توسط پاپ جوزف راتزینگر نمایندگی میشود و در سوی دیگر معتقدان به الهیات رهاییبخش قرار گرفتهاند. این گروه تحت تاثیر رادیكالیزه شدن چپ نوین در آمریكای لاتین است..
قبول این موضوع كه بین اسلام ارتدكس و مدینهی فاضله قرن وسطائی- ارتجاعی "همخونی داوطلبانه" وجود دارد هیچ ربطی به آنچه ادوار سعید اورینتالیسم مینامد ندارد.(25) این موضوع تنها میتواند در تفكر كسانی جلوه كند كه صدیق جلال العظم آنها را مبلغان اورینتالیسم معكوس میخواند.(26) تائید "همخونی داوطلبانه" بین یك ایدئولوژی مدرن سیاسی از یك سو و اجزاء درونی یك مجموعه تاریخی- مذهبی از سوی دیگر نمیتواند به نظریه "ضرورت گرا" و ابدی درباره استفاده سیاسی از آن مذهب گردد. روشنترین مثال دراین باره به هنگام ذكر همخونی داوطلبانه بین مسیحیت و سوسیالیسم داده شده است. قبول وجود این ارتباط نمیتواند به هیچ عنوان منجر به این نتیجه گیری شود كه مسیحیت تاریخی، اساساً سوسیالیستی بوده است! بی پایه بودن چنین نظریهای نشان میدهد كه در این مقاله بحث "همخونی داوطلبانه" چقدر از ضرورتگرائی بدور است. به همین ترتیب قبول كردن "همگرائی داوطلبانه" بین مجموعه اسلامی و مدینه فاضله قرون وسطائی- ارتجاعی در عصر حاضر- كه به شكل بنیادگرائی اسلامی خودنمائی نموده است- نمی تواند به هیچ عنوان ما را به این باور برساند كه اسلام تاریخی اساساً بنیادگرا بوده است. مسلماً این طور نبوده است وگرنه مسلمانان بدون درنظر گرفتن شرایط تاریخی میبایست محتوم به افتادن در دامن بنیادگرائی باشند.
قبول تفاوت بین "همخونی داوطلبانه" مسیحیت اولیه و اسلام ارتدكس یكی از كلیدهای درك استفاده تاریخی مختلف از هریك از این مذاهب بعنوان پرچم اعتراض میباشد. این همان است كه انگلس تلاش كرد بطور كوتاه در یكی از آخرین آثار خود توضیح دهد، وی در آن اثر، عقاید پیشین خود را در مورد مسیحیت اولیه جمعبندی نمود.
"تاریخ مسیحیت اولیه تشابهات قابل توجهی با جنبش معاصر طبقه كارگر دارد. مسیحیت مانند جنبش طبقه كارگر در ابتدا جنبشی برای توده های تحت ستم بود: پیدایش آن بعنوان مذهبی بود برای بردگان، بردگان آزاد شده، تهیدستانی كه از هر حقوقی محروم بودند. خلقهائی كه توسط امپراطوری روم به زیر یوغ كشیده شده و یا از سرزمینهای خویش رانده شده بودند. "مسیحیت و سوسیالیسم كارگران هر دو، بشارت دهنده رهائی
نزدیك از بردگی و بدبختی است. مسیحیت، رهائی را در جهان، فراسوی زندگی بعد از مرگ و در بهشت دیده، اما سوسیالیسم در این دنیا و در تغییر اجتماع میبیند. هر دوی آنها سركوب و تحت پیگرد قرار گرفته و هواداران آنها مورد تنفر بوده و هدف قوانین مخصوص واقع میشوند.
مسیحیت به اتهام دشمن نسل بشر و جنبش كارگری به اتهام دشمن دولت، مذهب و خانواده، نظم اجتماعی...
این شرایط متوازی بین دو پدیده تاریخی برای نخستین بار طی بررسی قرون وسطی، توجه ما را بخود جلب میكند. زمانیكه شورشهای دهقانان سركوب شده و بخصوص تهیدستان شهری بوقوع می پیوندد، این شورشها مانند همه جنبشهای قرون وسطی ناگزیر بودند نقاب مذهبی بر چهره زده و خود را بمثابه جنبشهائی جهت احیاء مسیحیت و جلوگیری از توسعه سقوط و انحطاط جلوه دهند."(27)
در اینجا انگلس پاورقی طولانی كه در زیر آمده است را درباره اسلام اضافه میكند كه شباهت زیادی به تئوریهای تاریخ نویس عربِ مسلمانِ قرن چهاردهم یعنی ابن خلدون دارد. انگلس این پاورقی را با تاكید بر تز "نشانه و استتار» (بحث سوء استفاده و دست آویز نمودن مذهب- م ) درباره استفاده از مسیحیت برای اعتراضات اجتماعی به پایان میرساند:
یك آنتی تز قابل توجه به این مسئله، اعتراضات مذهبی در جهان محمدیون، بخصوص در آفریقا بود. اسلام مذهبی مناسب حال شرقیها و بویژه اعراب است یعنی از سوئی برای شهرنشینان شاغل در تجارت و صنعت و از سوی دیگر برای قبایل بادیه نشین. اما، همینجا نطفه منازعات شكل گرفته و هر از چندگاه تكرار میشود. شهرنشینان ثروتمند شدهی به تجملات رسیده، در رعایت قوانین پافشاری می كنند. بادیه نشینان فقیر بوده، در اخلاقیات خود سختگیر، با حسادت در اندیشه تصاحب این ثروت و لذات میباشند. آنها سپس تحت لوای یك پیغمبر و "امام مهدی" جمع میشوند تا این خوارج از دین را مجازات نموده، پیروی از مناسك مذهبی و دین واقعی را احیا كنند و در عین حال گنج های این یاغیان را هم تصاحب نمایند. پس از گذشت صدسال آنان خود به جایگاهی میرسند كه یاغیان درآن بسر میبردند. بنابراین تصفیه جدیدی در ایمان لازم گشته "مهدی" جدیدی ظهور میکند و ماجرا دوباره از نو آغاز میگردد. جنگهای المراوید آفریقائی – و المحدثها در اسپانیا و آخرین مهدی خارطوم كه با موفقیت انگلیسها را ناكام كرد، همه از این طریق قابل درك هستند. جنبشهائی به هیمن روال در ایران و سایر كشورهای مسلمان بوقوع پیوست كه از مسائل اقتصادی سرچشمه گرفته اما تمام این جنبشها پوششی مذهبی داشتند. پس از پیروزی، این جنبشها به شرایط اقتصادی موجود اجازه میدهند كه بدون خدشهای به حیات خود ادامه دهند. بنابراین شرایط كهنه دست نخورده باقی مانده و این تصادمات هر از چند گاهی بوقوع میپیوندد. اما برعكس در شورشهای تودهای مسیحی غرب، مذهب تنها نشانه و استتاری است برای حمله به نظم اقتصادی كه دیگر كهنه گشته است، این نظم نهایتاً سرنگون گشته، نظم نوینی برپا میگردد و جهان به پیش میرود" (28).
آگاهی داشتن از "همخونیهای داوطلبانه" مختلف هریك از این مذاهب به ما اجازه میدهد كه دریابیم چگونه الهیات رهاییبخش مسیحی به چنین بخش مهمی از چپ در آمریكای لاتین، تبدیل شده است؛ اما، كلیه تلاشها در ایجاد یك نسخه اسلامی چنین اتحادی، كم حاصل بوده است. این همچنین به ما كمك میكند كه درك كنیم چرا بنیادگرائی اسلامی امروز چنین اهمیت زیادی در جوامع اسلامی پیدا كرده و این كه چرا موفق شده است چپ را از میدان مبارزه علیه تسلط غرب كاملاً بدر كند، آنهم با استفاده از روشهای اجتماعی ارتجاعی (بویژه درك "همخونی داوطلبانه" بین اسلام ارتدكس و مدینه فاضله قرون وسطائی- ارتجاعی بسهولت میتواند توسعه یافتن اسلام بنیادگرا را در عصر معاصر توضیح دهد.) دلیلی كه عبدالوهاب مدب آنرا "بیماری اسلام" نامید.(29)
منابع دیگری هم هستند كه دلایل تاریخی توسعه بنیادگرائی اسلامی را به تفصیل توضیح داده اند(30) آنها به چهار دسته تقسیم میشوند: 1- شكست و فروپاشی طبقه متوسط و كوتاهی چپ رادیكال 2- این حقیقت كه اسلام بنیادگرا سالهای بسیاری توسط عربستان سعودی و حامی آن ایالت متحده، بعنوان آلترناتیوی برای چپ مورد حمایت قرار گرفته است. 3- گسترش فزاینده بحران اقتصادی – اجتماعی و سیاسی در چارچوب "خاورمیانه بزرگ". 4- بحران جهانی كه محصول تهاجم نئولیبرالها از سوئی و سقوط "كمونیسم شوروی" از سوی دیگر است. باید عوامل دیگری نیز به اینها افزود كه از آن جمله میتوان از نیروی تقویت كننده "جمهوری اسلامی ایران"، شكست شوروی در جنگ با افغانستان به دست اسلام بنیادگرا، همچنین كمك بزرگی كه تجاوز آمریكا به "خاورمیانه بزرگ" به اسلام بنیادگرا نموده است و سركوب جنبش انتفاضه دوم توسط اسرائیل، نام برد.
عقاید پیش پا افتاده و سطحی اوریانتالیستهائی كه اكنون از سوی محافل زیادی بر سر زبانها افتاده و براساس آن بنیادگرائی اسلامی را تمایل "طبیعی" و ضد تاریخی مردم مسلمان ارزیابی میكنند، حرفی بی محتوا میباشد. این نظریه حقایق تاریخی بنیادین را نادیده میگیرد و چنانچه من اخیراً نوشته ام:
"بسیاری در غرب از درك این نكته ناتوان هستند كه تبدیل شدن بنیادگرائی اسلامی به قویترین جریان سیاسی در بین مسلمان به هیچ وجه اصلی"طبیعی" و یا ضد تاریخی بشمار نمیآید. آنها چشمان خود را بر این نكته میبندند و یا فراموش میكنند كه در تاریخ چند دههی معاصر ما، بزرگترین حزب كمونیست غیرحاكم در جهان- حزبی كه رسماً بخود دكترین بیخدائی را نسبت میداد- در اندونزی بود كه بزرگترین جمعیت مسلمان را در بر میگرفت؛ البته فقط، زمانیكه این حزب در حمامی از خون توسط ارتش اندونزی كه از سوی آمریكا حمایت میشد در سال 1965 سركوب گشت. آنها چشم خود را بر روی این مثال بسته و یا فراموش میكنند كه در اواخر دهه 50 و اوائل دهه 60 بزرگترین سازماندهی سیاسی در عراق و در میان شیعیان جنوب آن كشور نه توسط روحانیون بلكه توسط حزب كمونیست عراق صورت گرفت.(31)
در جواب این اعتراض كه پس مطالب فوق ثابت میكند كه مردم مسلمان برای بیان دیدگاههای مترقیانه باید از شر مذهب رها شوند فقط كافی است به دهههای بعد از جنگ جهانی دوم اشاره كرد كه همزمان با توسعه طویل المدت سرمایهداری جهانی، اعتراضات تودهای در كشورهای مسلمان توسط طبقه متوسط ناسیونالیست رادیكالیزه و رهبری میشد كه با مماشات با مذهب موفق به اشاعه مدرنیزم شدند. جمال عبدالناصر بدون شك مسلمانی معتقد و مبادی آداب مذهبی بود اما در انتها وی به دشمن قسم خورده بنیادگرایان تبدیل گشت. نفوذی كه وی در اوج معروفیت خود در جهان عرب بدست آورد همچنان بی رقیب مانده است.(32)

جمعبندی سیاسی
گرچه بحث سوء استفاده و دست آویز نمودن مذهب، بحثی ساده اندیشانه وتقلیل گرا است و بطور روشن در مورد مسیحیت صادق نیست اما اطلاق آن به بنیادگرائی اسلامی نیز میتواند بسیار گمراه كننده باشد. بنابراین، تظاهر به اینكه جنبشهائی مانند حزبالله لبنان و یا حماس فلسطین تنها بیان خاصی از اعتراضات توده ای – اجتماعی و سیاسی بوده كه اسلام را فقط بعنوان "نشانه و استتار" بكار میگرد و یا فقط بعنوان "زبانی" برای بیان خواستهها از آن استفاده میكنند، نگرشی نارساست. این نگرش از درك اهمیت محدودیت های ارتجاعی كه دنباله روی مطلق این سازمان از اسلام بنیادگرا بر پتانسیل رادیكالیزه كردن اعضاء و هواداران آنها اعمال میكند ناتوان است.
در حقیقت لازم است كه اسلام همانند هر مذهب دیگری در شرایط مشخص اجتماعی و سیاسی جائی كه بكار گرفته میشود مورد ارزیابی قرار گیرد. بدین طریق میتوان بین اسلام بعنوان ابزار ایدئولوژیك طبقه حاكمه واسلام هویت ساز اقلیت سركوب شده مانند مسلمانان مهاجر در جوامع غربی، تمایز قائل شد.(33) همچنین لازم است بین اشكال مختلف اسلام بنیادگرا، تمایز قائل شد. برای مثال بین سازمان بغایت ارتجاعی القاعده، كه در عراق، همزمان نبرد علیه اشغال آمریكا و نبرد خونین فرقهای را، با عقاید بغایت توتالیتریستیاش در مورد اجتماع و جامعه مدنی به پیش میبرد از سوئی، و جنبشی مانند حزب الله لبنان كه تحت لوای نبرد علیه اشغال و تجاوز اسرائیل، فرقه گرائی سیاسی را محکوم نموده و با وجود این كه جمهوری اسلامی ایران را بعنوان بهترین مدل موجود در جهان شناخته، ولی تكثر مذهب در لبنان را به رسمیت شناخته و به اصول دمكراسی پارلمانی معتقد است از سوی دیگر، تفاوت قائل شد. (34)
بهرصورت مبارزه ایدئولوژیك علیه اسلام بنیادگرا (و دیدگاههای اجتماعی- اخلاقی و سیاسی آن و نه مبانی معنوی اسلام بعنوان یك مذهب) باید درصدر دستور كار نیروهای مترقی جوامع مسلمان قرار گیرد.(35) برخلاف این مطلب نمیتوان اشكال زیادی به عقاید سیاسی- اخلاقی و اجتماعی الهیات رهاییبخش مسیحی وارد ساخت. این بدین معناست كه نبرد ایدئولوژیك با صرفاً بعد معنوی آن نباید حتی توسط افراطیترین آتئیستهای جنبش رادیكال چپ در اولویت قرار گیرد.(36)
زیر نویس ها :
1- برایان تامسون ، Brian Thompson ، "قرن بیست و یکم قرن مذهب خواهد بود یا نه : نظرات جنجالی مالرا"،
Revue Andre Malraux Review, 30(1/2),2001
2- برای مبحث چگونگی تکامل نظرات مارکس در این مرحله از زاویه آزادی "پرولتاریا توسط خود" بمثابه شالوده "مارکسیسم"، رجوع کنید به میشل لوئی، " تئوری انقلاب در مارکس جوان"، لیدن بریل 2003، از همین نویسنده، مقدمهای جالب بر موضوع "مارکسیسم و مذهب" در فصل اول کتاب قابل توجه الهیات رهائیبخش در امریکای لاتین، " جنگ خدایان : مذهب و سیاست در امریکای لاتین" Verso 1996 صفحات 12-4. من مدیون میشل دوست عزیز و دیرینهام برای اظهار نظرهای مفیدی که در مورد پیش نویس این مقاله کرده، هستم، که البته مسئولیتی در قبال آن ندارد.
3- این و نقل قولهای بعدی از"مقدمه" از ترجمه انگلیسی مدرن و تصحیح شده رایج از نسخه اصلی آلمانی زیر میباشند :
Karl Marx, “Zur Kritik der Hegelschen Rechtsphilosophie”, Marx Engels Wereke, Volume 1, Berlin: Dietz Verlag, 1956- p 379-378.
4- در مقاله قبلی در باره این موضوع من از هروئین بعنوان یک استعاره برای بیان ابعاد تحریک کننده مذهب استفاده کرده ام . "مارکسیستها و مذهب – دیروز و امروز" ZNet 21 مارچِ 2005. یکی از دوستانم که پزشک است به من گفت که تشبیه نسبتاٌ درستتر کاکائو است. چون کاکائو را تحریک کننده سیستم اعصاب تعریف میکنند که باعث رضایت حس خوشحالی و افزایش انرژی میشود.http://www.wikipedia.org) ( . استفاده از آن در اینجا با توجه به محدودیتها استعارهای در واقع بجا بنظر می رسد .
5- تزهای 4 و 5، مارکس "تزهائی در باره فویرباخ "ترجمه شده توسط سیرل اسمیت و دان کاکسون 2002
On Marxist Internet Archive, available at http://www.marxists.org.
6- نقل قول بالا از "جنگ خدایان" اثر بزرگ تئوریک مارکسیستی است که به الهیات رهائیبخش اختصاص دارد . حقیقت اینست که "همخونی های" متضاد را باید در خیلی مراحل اولیه مسیحیت جستجو کرد.
7-مکس وبر، اقتصاد و اجتماع ، نگاشته شذه توسط رات و کلاس.
Max Weber, Economy and Society, ed. By Guenther Ruth and Claus Wittich, volume 2, Berkeley : University of California Press 1978, p. 1187
8- فردریک انگلس "جنگ دهقانی در آلمان" فصل دوم، در Marxists Internet Archive موجود است.
9- همانجا، تاکید از من، اصلاحات با در نظر گرفتن مجموعه آثار مارکس و انگلس ، اصل آلمانی جلد 7 ، برلین صفحه 346 ، سال 1960 صورت گرفته است. تمایل انگلس به نشاندادن بعد مسیحی درافکار مونزر بعنوان یک سرپوش ، علتی است که مایکل لوئی، ارزیابی از رهبرجنبش دهقانی توسط ارنست بلوخ در کتاب "توماس مونزر والهیات رهائیبخش" را ترجیح می دهد.(1921) این کتاب هرگز به انگلیسی ترجمه نشد و آخرین چاپ آن در لیپزیگ ، رکالم بوده است.
10-مارکس و انگلس، مانیقست حزب کمونیست (1848)، فصل اول درMarxists Internet Archive موجود است.
11-اگر از جنبه تئوریک فقط بنگریم، "کمونهای روستائی" روسی میتوانند خود را با توسعه مبانی اشان یعنی با مالکیت همگانی بر زمین حفظ کنند، از بین بردن اصول مالکیت خصوصی ناشی ازاین میتواند بمثابه نقطۀ خروج مستقیمی باشد از سیستم اقتصادی که جامعۀ مدرن به آن سو متمایل است...Marx, “First Draft of Letter to Vera Zasulich, (1881), available on Marxists Internet Archive.
12-انگلس، جنگ دهقانی در آلمان.
13- کلمه پرولتاریا ریشۀ تاریخی دارد. این لفظ از کلمه" پرولتاریوس" درلاتین ، از زمان رم باستان گرفته شده است و نشاندهنده پائین ترین قشر از طبقات فرودست ، یعنی کسانیکه هیچگونه مالیاتی نداده و تنها ثروت آنها کودکانشان بوده است، میباشد. بنابراین اصل این کلمه "پرولس" یعنی فرزند است.
14- انگلس، جنگ دهقانی در آلمان. انگلس همین نظر را 36 سال بعد در اثرش لودویک فویرباخ و پایان قلسقه آلمان (1886) تصریح کرد. Marxists Internet Archive.
15- ارنست بلفورت بکس،Ernest Belfort Bax ، جنگ دهقانی در آلمان 1526-1525 لندن :
. 1899, P. 86 Swan Sonnenschein & Co همچنین درMarxists Internet Archive .
نقل قولها بعلت اشتباهاتی که در متن اینترنتی وجود دارد، از نسخۀ اصلی چاپی آورده شده اند.
16- همانجا صفه 33 ( تاکید از من).
17- برای ملاحظه سهم من در این کوشش بویژه به گیلبرت آشکار "11 تز در باره خیزش اخیر اسلام اصولگرا"
1981، آشکار "اسلام، افغانستان، فلسطین و عراق در آینه مارکسیست"
Eastern Cauldron: Islam, Afghanistan, Palestine and Iraq in a Marxist Mirror,
New York : Monthly Review Press and London :Pluto Press , 2004 صفحات 59-48,
آشکار برخورد بربریسمها : ساختن جهان بی نظم ، مراجعه کنید.
Boulder: Paradigm Publishers and London: Saqi, 2006, ch.2.
18- بنابراین خمینی چپ را در ایران تا خلاصی از سلطنت و دستیابی به کنترل بر دولت تحمل کرد: سرنوشت تراژیک بار چپ پس از آن بر همگان روشن است.
19-بنابراین تبعیت حرفی ودقیق کلمات قرآن منجر به استفاده از آن به شکل امروزی اسلام اصولگرامیشود ، همانطور که عبدلوهاب مدب Abdelwahab Meddeb به زرنگی توضیح میدهد: " کلام قرآن اگر تحت اللقظی خوانده شود، میتواند طنین انداز برنامه های اصول گرایان گردد، می تواند پاسخگوی خواست کسانی باشد که میخواهند آنرا در محدوده ای تنگ بگنجانند، برای رهائی از این نیار به تفسیر دارد." بیماری اسلام"Malady of Islam انتشارات کمبریج صفحه 6 ، سال 2003 . یکی از نقشهای کلیدی که مدب در کتابش برای خود قرار داده از این آغاز میشود که : " ما باید دقیقا تشخیص دهیم کجا کلام – قرآن و سنت- زمینه راجهت بیان اصولگرایانه آن مهیا می کند." صفحه 3.
20- البته سیما و خصوصیات دیگری نیز بصورت کم و زیاد ضروری از ترجمۀ لفظی و دگماتیک آیه های قرآن بدست خواهد آمد. ( نمونه های فراوان که بررسی آنها از محدودۀ این مقاله خارج است.)
21- برای نمونۀ خوبی از این بازتاب بر اساس جامعه شناسی مقایسه ای تاریخی مارکسیستی ، رجوع کنید به مصاحبه ای که من حدود بیست سال پیش با رادینسون انجام دادم.
“Maxime Rodinson on Islamic Fundamentalism: An Unpublished Inerview with Gilbert Achcar”, Middle East Report, 233, Winter 2004
22-رجوع کنید به پل سیگل،Paul N. Siegel ،" بردبار و مبارز:مذهب و قدرت در سراسر جهان" لندن ، انتشارات ضد، 1986.
23- وبر، اقتصاد و جامعه، صفحه 1185.
24- برای نشان دادن آنکه چگونه عوامل سرکوبگر ، ماهیت "پرولتاریائی" پیامهای مسیحیت اولیه را نقض می کند، تلاشی توسط مراجع کلیسا، لوک Luke و پل Paul صورت گرفت. رجوع کنید به
Anton mayer, Der zensierte Jesus: Soziologie des Neuen Testment,Olten: Walter Verleg, 1983
25-همانطور که بر همگان روشن است، ادوارد سعید در اثرش "اورینتالیسم: درک غرب از شرق (1978) که با پسگفتاری، توسط انتشارات پنگوئن در سال 1978 درلندن انتشار یافت، برچسپ اورینتالیست را برای مارکس بکار برد.(او کلا انگلس را نادیده گرفت ،گرچه اثرات انگلس درمورد شرق اگر نه بیشتراما حداقل به اندازه اثرات مارکس قابل توجه هستند). برای نقد بیانیه سعید در این مورد رجوع کنید به ایجاز احمد، در" تئوری: طبقات، ملل، ادبیات"، لندن ، 1992 .
26-صدیق جلال العظم ، "اورینتالیسم و اورینتالیسم معکوس"، خمسین،8، 1981 .
27- انگلس، " درباره تاریخ مسیحیت اولیه" (1894)، درMarxists Internet Archive .
28-همانجا. برای مقایسه با ابن خلدون رجوع کنید به Nicholas S Hopkins," انگلس و ابن خلدون"
Alif: Journal of Comparative Poetics, 10, 1990.
29- مدب Meddeb ، بیماری اسلام، The Malady of Islam
30- رجوع شود به زیر نویس شماره 17 .
31- نوم چامسکی و گیلبرت آشکار،" قدرت مخاطره انگیز: خاورمیانه و سیاست خارجی آمریکا"، توسط استفن شلوم Stephen Shalom , Boulder : Paradigm Publishers, 2007 صفحه 213 .
32- علیرغم آنکه وجه تشابهی بین نفوذ و تاثیر ناصر در سالهای 1960 و رهبر حزب الئه حسن نصرالئه طی جنگ 33 روزه لبنان در سال 2006 ترسیم میشود، حقیقت اینست که تاثیر ناصرخیلی بیشترومهمتر بود، او نه تنها توسط دهها میلیون به مثابه یک قهرمان ارزیابی می شد بلکه وی را یقینا رهبرخود قلمداد می کردند.
33- من در اکثر نوشته هایم در باره اسلام بر این تفاوت تاکید کرده ام. در مورد جوامع مهاجر رجوع کنید به آشکار "مارکسیستها و مذهب" .
34- برای آگاهی از نظراتم در مورد القاعده رجوع کنید به آشکار "نبرد بربریسمها" ؛ درمورد حزب الئه، رجوع کنید به آشکارو میشل وارشاوسکی Michel Warschawski "33 روز جنگ : جنگ اسرائیل با حزب الئه در لبنان و عواقبش "، لندن Saqi and Boulder : Paradigm Publishers, 2007.
35- یازده تز دربارۀ خیزش جاری اسلام اصولگرا( فاندامنتالیسم) درسال 1981 از من با این تاکید خاتمه یافت که : حتی درمواردی که اسلام اصولگرا کاملا فرم ارتجاعی بخود می گیرد، سوسیالیستهای انقلابی درمبارزه با آن باید محتاط باشند. بویژه از افتادن در تلۀ اصولگریان یعنی مبارزه درباره مسائل مذهبی باید اجتناب ورزند ،علیرغم این همزمان باید بطور صریح خواهان جامعه ای سکیولار، بر اساس برنامه ای دموکراتیک باشند. آنها میتوانند به جنبۀ آتئیستی خود کم اهمیت دهند، اما هرگزنباید به جنبۀ سکیولاریستی خود کم بها دهند مگر آنکه بخواهند نظرات مارکس رابانظرات محمد جایگزین کنند.
36- حتی در مواردی شبیه حق سقط جنین، مبارزۀ ایدئولوژک باید بدون زیرسئوال بردن اعتقادات مذهبی صورت گیرد.
*