نگاه
نویسنده: خوآن مادرید
برگردان فارسی: رضا علامهزاده
Sat 10 08 2013
"خوان مادرید" را یکی از اساتید "ژانر نوول سیاه" در اسپانیا میشناسند. شهرت او بیش از همه به چندین جلد مجموعه قصههای کوتاه است که در دهه هشتاد و نود گذشته منتشر شدهاند؛ مجموعههائی که عناوینشان به روشنی نشان از محتوای قصهها دارند: "جنگل"، "روزنگار مادرید تاریک"، "زندگی بزهکاران" و ...
کاراکترهای داستانهای کوتاه او نیز از کوچه و خیابان و کلوپهای شبانه و فاحشهخانهها و به حاشیهراندگان جامعه شهری اسپانیا گرفته شدهاند، با زبانی به شفافی زبان مردم کوچهوبازار.
قصه کوتاه "نگاه" از مجموعه قصهی "جنگل" انتخاب شده است.
توجه کنین قربان، من آدم بدی نیستم. سرم به کار خودم بنده، به دُکانم، که میبینین خیلی بزرگ نیست، و به بچههام، که قبلا اینجا با من بودن، ولی جوانیه دیگه، خودتون که میدونین. جوونا میرن طرف چیزای دیگه، به قول خودشون علاقه به دکان ندارن. شما بچه دارین؟ خدا عمرشون بده. تا وقتی بچهان غیر از خوشی چیزی به آدم نمیدن، ولی وقتی بزرگ میشن همه چیز تغییر میکنه، اینو به شما می گم قربان، چون خوب اینو میدونم. ببینین، "آرتورو"ی من با بیستسال سن هیچ کاری نکرده. اول اقتصاد خوند، بعد گفت میرم فلسفه بخونم، نمیدونم شروع کرد یا نه، و حالا راه میره میگه علاقهاش به تئاتره. توجه بکنین قربان، تئاتر! اما چرا سرتونو درد بیارم. شما کار خودتونو بکنین، من کار خودمو. نه، نه قربان، دکانو نمیبندم. چرا؟ نه که نمیتونم ببندم، اینه که نمیخوام ببندم. اینجا چیزی اتفاق نیافتاده.
چی فرمودین آقای بازپرس؟ بله، "آرتورو" و "کارمینا"، بله قربان. کارمینا پیش مادرشه، بله قربان، و کمتر میان اینجا. قبلا، همونطور که خدمتتون عرض کردم بیشتر میآمدن. بله، مادرش هم با ما بود. من و کارمینا کار میکردیم و بچهها کمک میکردن. چیزهائی اینجوری، جعبهها رو ببندن، پیغوم ببرن، همین. فکر میکنم جوونا باید بدونن زندگی چیه. چی فرمودین؟ نه قربان، من تنهائی. سالهای ساله تنها تو دکونم. همینقدر در میاد که زندگی کنیم، اما نه بیشتر. اگه از زنم بپرسین بهتون دروغ میگه. بهتون میگه ثروتمندم. اما دروغه قربان. و خودش میدونه چرا تمام زندگیش با من اینجا مونده. از همون اول که ازدواج کردیم، بیش از بیستسال پیش. آره اینو میدونست، جناب بازپرس.
من آدم خشنی نیستم. بهتون گفتم که، معمولیام. یک اسپانیائی نجیب، معمولی، که تا جون داره کار میکنه و مالیاتشو میده. و اگه نمیتونم از خودم دفاع کنم پس خودتون بفرمائین چیکار کنم.
چی فرمودین؟ ببینین، من دوست ندارم راجع به سیاست حرف بزنم. تنها سیاستی که بلدم سیاست کار کردنه. شما میدونین چه ساعتی کارمو تو این دکون تعطیل میکنم؟ نمیدونین، البته که نمیدونین. شب ساعت ده تعطیل میکنم. درست بگم ساعت ده درو قفل میکنم و با چراغ روشن میشینم به حسابداری، چون حسابمو روز به روز میرسم. در هر لحظهای میدونم چی کم دارم، چی باید بخرم... اگه سیاسیها این مملکترو مث دکون من اداره میکردن... ببخشین دوست ندارم راجع به سیاست حرف بزنم.
بله قربان، اونا رو کشتم چون تو چشاشون نگاه کردم. صورتهای بیحیا و از خودراضی که کار نمیکنن، با موهای بلند و کثیف... و دختره، چی بگم از دختره. یه... یه دختر معمولی. دست به سینه ایستاد و به من گفت پیرمرد گُه. همینو گفت، یادداشت کنین، پیرمرد گُه.
نه، دارم قاطیپاتی حرف نمیزنم، مسئله اینه که من خیلی با مردم صحبت نمیکنم، چه برسه با پلیس... منو ببخشین، براتون تعریف میکنم، چشم قربان. حدود ساعت نُهونیم وارد دکون شدن. با یه نگاه بهشون مشکوک شدم. گاهی وقتا جوونا میآن سالادی، بیسکویتی، چیزهائی، نوشابهای، سیب زمینیای... واسه مهمونیبازیشون، میدونین؟ بله، تا دیدمشون فهمیدم مهمونیبازی در کار نیست. پسره کسی بود که هفتتیر در آورد و گذاشت رو گردنم. من ساکت ایستادم. فکر کنم از من عصبیتر بود، میلرزید و عرق کرده بود.
گفت پول، یالله پول. و دختره، همون بود که پیرمرد گُه رو گفت. اما نگاه من به چشماش بود. می دونین؟ من تو جنگ شرکت داشتم. چشمائی که میخوان آدمو بکشن میشناسم، و اون پسره میخواست منو بکشه. من جواز اسلحه دارم، بله قربان، بفرمائین ببینین، و مگنوم 357 هم اینجاست. چرا؟ هیچی، چون دوست دارم. شما دوست ندارین؟ یه اسلحهی عالیه، مطمئنه، زندگی منو نجات داده. با این جواز هر اسلحهای بخوام میتونم بگیرم. عصبانی نشین ادامه میدم.
آره دیگه. چی داشتم میگفتم؟ آه، بله. بعد که دیدم هفت تیرو رو گردنم گذاشت بش گفتم باشه، پولو بش میدم. باید این حرفو میزدم تا گولش بزنم که به من اعتماد کنه. توی جنگ هم همین کارو میکردیم.
و اینجا ... چی فرمودین؟ نه قربان، متوجه نشدم که هفتتیرش اسباببازی بود. از کجا میتونستم بدونم؟ تنها چیزی که میدونستم این بود که میخواد منو بکشه، و این شد که کشو رو کشیدم... ببینین، اینجوری... و اسلحهام همیشه اینجاست، زیر کاغذها پنهانه.
نگاهمو به چشماش دوختم و اسلحه رو برداشتم. از نزدیک شلیک کردم و پاشید روی پیشبند و پیرهنم.
مگنوم خیلی پُرزوره، اسلحه خوبیه. خودتون که دیدین. یه سوراخی تو سینهاش باز کرد که...
بالاخره یا زندگی اون باید از دست میرفت یا زندگی من... دختره چی؟ از کجا میدونستم. میتونست یه اسلحه تو لباسش قایم کرده باشه، از این جندهها بر میآد... همین دیگه، مال اون خورد تو کلهاش. خیلی مطمئنتره. شما که خودتون حافظ نظم هستین اینو خوب میدونین.
نه، نه قربان. نه میدونستم اسلحهشون قلابیه، نه که دوازدهساله هستن. به نظرم بهسن "آرتورو"ی خودم بودن، بهتون که گفته بودم. به نظرم بیست ساله میاومدن. و بازی هم نمیکردن. جای بازی نبود. به چشماشون نگاه کردم و فهمیدم میخوان منو بکشن. این شد که خودم کشتمشون. هر دوشونه، بله قربان.
□◊□