عصر نو
www.asre-nou.net

لانگستون هیوز

سه شعر

ترجمه علی اصغرراشدان
Fri 9 08 2013

LANGSTON HUGHES
1902 – 1967
لانگستون هیوز پرکارترین و شاید شناخته شده ترین نویسنده ی مدرن سیاه پوست آمریکا بود.هیوز تنها شاعر سیاه پوستی بود که سال های درازی با درآمد کارهای گوناگون حرفه ای ادبی خود زندگی می کرد.
هیوز در چاپلین میسوری متولد شد، بیشتر دوران کودکی خود را در لاورنس کانزاس با مادر بزرگش گذراند. در سیزده سالگی مادر بزرگش را از دست داد و به لینکلن ایلینویز رفت تا با مادرش زندگی کند. آن ها یک سال بعد به کلیولند رفتند و هیوز به دبیرستان مرکز رفت، ضمن تحصیل سرودن شعر را شروع کرد. پس از فارغ التحصیل شدن سیزده ماه در مکزیکوسیتی با پدرش زندگی کرد .سپس چندسال را در کشورهای اروپائی گذراند و به آفریقا سفر کرد و به آمریکا برگشت.
هیوز اولین جایزه شعریش را در سال هزار و نهصد و بیست و پنج گرفت و یکی از شخصیت های اصلی رستاخیز هارلم شد. تحصیلات خود را در دانشگاه لینکلن پنسیلوانیا دنبال کرد.اولین رمانش «بدون خنده، نه.» را درآن جا نوشت.
بیش از دوازده بخش ازاشعارهیوز در زمان زنده بودنش به چاپ رسید. آخرین مجموعه کارهایش با عنوان « پلنگ و تازیانه» در سال هزار و نهصدو شصت و هفت، پس از مرگش و در مراسم یاد بودش چاپ شد. در این مراسم عنوان برجسته ترین شاعر هارلم به هیوز داده شد.
دراین مجموعه سه شعر ازهیوز می خوانید.


***************

به مرور بزرگ که شدم

خیلی پیش ها بود،
روءیای خودرا فراموش کرده ام
روءیای من،
عینهویک خورشید،
رویا رویم بود.
دیواری آهسته اوج گرفت،
به آرامی درخشندگی روءیایم را تیره کرد
دیوارتاآسمان قدکشید!
تیرگی،من سیاهم!
درتیرگی درازمی کشم
دیگردرخشندگی روءیایم بالای سرم
ورویارویم نیست!
تنهادیوارقطور
تنهاتیرگی
دست های من!
دستهای تیره ی من!
دیواررا درهم فروکوبید!
روءیای من را بازیابید!
درانهدام تاریکی
انهدام این شب
درشکستن این تیرگی
درتبدیلش به هزاران نیزه خورشیدی
درتبدیلش به هزاران روءیای خورشیدرقصنده
یاریم کنید!.....

************

سپیده دم آلابام

وختی یه آهنگ ساز بشم
آهنگائی ازسپیده دم آلابامامی سازم
شعرای معرکه ای توش میذارم
شعرائی که مث بخارمرداب
ازروزمین اوج بگیره
مث شبنم ملایم ازتوبهشت بریزه پائین
درختای بلند بلند
عطربرگای سوزنی کاج
بوی خاک رس بعدازبارون
گردنای خوشتراش گلی رنگ
صورتای مث گل خشخاش
بازوهای قهوه ای رنگ بزرگ
چشای همرنگ مزرعه ی گل مرواری
ازآدمای سیاوسفید،
سیاسفیدسیا توش میذارم.
تواون سپیده دم موسیقی
وختی یه آهنگ سازبشم
ازسپیده دم آلابامامی نویسم
ازدستای سفید
دستای سیا،دستای قهوه ای وزرد
ودستای خاک رس زمین
که با انگشتای مهربون
عینهوشبنم
همه شون همدیگه رو لمس کنن
به شکل طبیعی همدیگه رولمس کنن
می نویسم...

**************

رقص رویا


دستهام را تاحول وحوش خورشید بلند میکنم
تاواپسین نفسهای روز روشن می چرخم ومی رقصم
ودرخنکای مغرب وزیردرختی بلند
تارسیدن شب نجیب
تیره همرنگ خودم
استراحت میکنم.
این است روءیای من!
دستهام را تا چهره خورشیدبلند میکنم
رقص!
چرخش!
چرخش!
سماعی آسمانی!
تامحو سریع روز
وآرامش درغروب رنگ باخته!
شب لطیف میرسد
سیاه همرنگ خودم!....