ژیلبر آشکار
مارکسیستها و مذهب، دیروز و امروز
ترجمه از فرانسه : حمید محوی
Wed 10 09 2008
انتشار این نوشتۀ ژیلبر آشکار را از این جهت ضروری دانستیم که در پی طرح شماری از مباحث، درک روشنی از رویکرد مارکسیسم به موضوع مذهب را برای ما امکان پذیر می سازد.
طرح چنین موضوعی در عین حال دعاوی و گفتمان لائیسیته را به شکلی که باید و شاید مطرح می سازد، مسائلی نظیر «پوشش مذهبی» یا «روسری» (به عنوان مثال در کشورهای اروپایی مسئلۀ پوشش اسلامی در مدارس سرو صدای بسیاری براه انداخت)، و رابطۀ مذهب و جنبش چپ، از جمله مطالبی بود که اخبار مهم روز سیاسی- ایدئولوژیک در فرانسه را به خود اختصاص داده و عکس العمل های متنوعی را نیز بر انگیخت. م
1
مبانی تئوریک («فلسفی») مارکسیسم کلاسیک در رابطه با مسئلۀ مذهب شامل سه بعد مکمل است که منشأ آنرا نزد مارکس جوان در «مقدمۀ نقد فلسفۀ حقوق هگل»( 1844- 1843) می یابیم.
نقد مارکسیستی پیش از همه مذهب را بعنوان عامل از خودبیگانگی مورد بررسی قرار می دهد. انسان مسئولیت سرنوشتی را به مقدسات نسبت می دهد که گویی خود او در تعیین آن هیچ دخالتی نداشته است («انسان مذهب را می آفریند، و این مذهب نیست که انسان را خلق می کند.»). انسان خود را به انجام وظایف اجباری و رعایت ممنوعیتهایی ملزم می سازد که مخل رشد و شکوفایی او هستند. اعتقادات مذهبی نزد فرد آدمی او را داوطلبانه به فرمانبرداری از مقامات و مراتب مذهبی تشویق می کند، یعنی تبعیت از مراتبی که قانونیت و حقانیتشان یا بر اساس تمایلات خیال پردازانۀ عالم باطنی افراد است که برای آنها امتیاز خاصی قائل شده و آنها را با مقدسات و عالم بالا مرتبط می سازند، و یا اینکه اعتبار آنها را بر اساس تخصص آنها در امور مذهبی می دانند.
سپس، نقد مارکسیستی به دکترین های اجتماعی و سیاسی مذاهب می پردازد. مذاهب بازماندۀ ایدئولوژی های قرون و اعصار بسیار قدیمی هستند : مذهب « آگاهی کاذب از جهان است » . مذهب چنین چیزی ست بویژه که جهان همواره در حال دگرگونی ست.
مذاهب در جوامع ماقبل سرمایه داری بوجود آمدند، و مثل نهضت اصلاح دینی پروتستان در تاریخ مسیحیت هماهنگیشان با تحولات [برای انطباق رسوم کلیسا با مقتضیات زمانه] و پیشرفتها اجبارا جزئی و محدود بوده است خصوصا وقتی که مذهب به عبادت و گرامی داشت «کلام مقدس» می پردازد.
و به همچنین درک تأثیرات و پیامدهای روانشناختی (به مفهوم وبری (1) ) که اعتقادات مذهبی می تواند برای محرومین جامعه داشته باشد. « فقر مذهبی از یکسو مبین فقر واقعی بوده و از سوی دیگر اعتراض علیه فقر واقعی نیز می باشد. مذهب فریاد مخلوق از پا افتاده در سیه روزی ست، روح جهانی بی رحم، به همان شکل که روح دورانی بدون روح است. مذهب افیون توده هاست.
ازنگاه مارکسیسم کلاسیک نکات فوق هر سه به به یک نتیجه واحده می رسد که مارکس جوان این چنین بیانش کرد : « فرارفتن (2) از مذهب به مثابه نیک بختی موهومی توده ها شرط خوشبختی حقیقی آنهاست. حواست دست کشیدن از توهمات نسبت به وضعیت شان پشت کردن به همان اوضاعی است که به واسط هاش به این توهمات نیاز دارند. بدین ترتیب، نقد مذهب در نطفه، همان نقد این زندگی فانی پر از درد و رنج آدمیان است که مذهب هالۀ مقدس آن می باشد.
2
با اینحال، مارکسیسم کلاسیک حذف مذهب را بعنوان شرطی ضروری و مقدم برای آزادی اجتماعی نمی داند ( نظریۀ مارکس جوان را می توان چنین خواند که : سرانجام برای چیرگی بر توهمات، ابتدا می بایستی « به شرایطی پایان بخشید که به توهمات نیازمند است». در هر صورت به همان شکل دربارۀ دولت می توانیم بگوییم، حذف مذهب مطرح نیست بلکه می بایستی شرایط از بین رفتن آنرا فراهم سازیم. مسئله بشکل ممنوع کردن « افیون توده ها» و یا سرکوب مصرف کنندگان آن نیست. ولی ضروری ست که به روابط ممتاز تاجران «افیون توده ها» در داد و ستد با قدرت سیاسی پایان بخشیده واز نفوذ آن در اذهان بکاهیم.
سه نوع طرز تلقی در اینجا قابل بررسی هستند :
مارکسیسم کلاسیک، یعنی مارکسیسم نزد بنیانگذاران آن، طرح موضوع بی خدایی را جزء برنامۀ جنبشهای اجتماعی ضروری ندانسته اند. بر عکس، در انتقاد از برنامۀ مهاجرین « بلانکیست»(3) در رابطه با کمون (1874)، انگلس دعاوی آنان را مبنی بر حذف مذهب از طریق فرمان قانونی به تمسخر گرفته است. دور اندیشی و تیز بینی انگلس در تجربیات قرن بیستم کاملا به اثبات رسید، همانطور که او می گفت « آزار و اذیت بهترین وسیله برای تشویق اعتقادات ناخوانده و زائد است» و علاوه بر این « در روزگار ما تنها خدمتی که می توانیم برای خدا انجام دهیم این است که بی خدایی را نماد اعتقاد اجباری اعلام کنیم».
لائیسیته جمهوری خواهانه، یعنی جدایی دین از دولت، بر عکس از اهداف ضروری و زوال ناپذیر است که قبلا نیز بخشی از برنامۀ دموکراسی بورژوازی رادیکال بود. ولی در این رابطه نیز، باید یادآور شویم که نباید جدایی را با ممنوعیت یکی بگیریم، حتی در مورد مسائل آموزشی. انگلس در تفسیرات انتقادی اش دربارۀ برنامۀ « ارفورت» (4) حزب سوسیال دموکرات آلمان (1891)، فرمول زیر را پیشنهاد می کند : « جدایی تمام و کمال کلیسا از دولت. تمام جوامع مذهبی بدون استثناء توسط دولت به عنوان شرکت خصوصی تلقی خواهد شد. هیچ بودجه ای از مالیاتهای رسمی به آنان نخواهد گرفت و هیچ دخالتی در مدارس دولتی نیز نخواهند داشت.» و بعد توضیح زیر را داخل پرانتز اضافه می کند : « با اینحال نمی توانیم مانع شویم که آنها با امکانات خودشان مدارس خاص خودشان را ایجاد و در آنجا پرت وپلا هایشان را آموزش دهند!»
حزب کارگر در عین حال باید از جنبۀ نظری با نفوذ مذهب مبارزه کند. در متن 1873 انگلس از این امر اظهار خشنودی می کند که اکثر مبارزین کارگر سوسیالیست آلمان از اعتقادات مذهبی دست کشیده اند، و پیشنهاد می کند که هر چه بیشتر از ادبیات ماتریالیست فرانسۀ قرن هجدهم استفاده شود تا تعداد بیشتری متقاعد شوند.
در نقد برنامۀ گوتای (5) حزب کارگر آلمان (1875)، مارکس می گوید تعریف آزادیهای شخصی در مورد اعتقادات و آئین مذهبی، بنحوی باید مطرح گردد که تنها بر عدم دخالت دولت در چنین اموری تکیه داشته باشد. مارکس این موضوع را به این شکل مطرح می سازد که : « هر فردی می تواند به نیازهای مذهبی و جسمانی خود را پاسخ گوید بی آنکه پلیس در آن مداخله داشته باشد». او در عین حال اظهار تأسف می کند که : « حزب از چنین موقعیتی استفاده نکرده تا نشان دهد که مقولۀ بورژوائی « آزادی عقیده و مذهب» به معنای تفاهم با اشاعۀ هر گونه آزادی اندیشۀ مذهبی ست، در حالی که [حزب] برای رهایی اذهان از تخیلات مذهبی تلاش می کند.»
3
مارکسیسم کلاسیک مذهب را تنها از زاویۀ رابطۀ جوامع اروپایی با مذاهب سنتی خودشان مد نظر داشت و اذیت و آزار اقلیتهای مذهبی جزء موضوعات آن نبود و حتی اذیت و آزار اهل ایمان نزد مردمان تحت ستم توسط دولتهای استعماری که به مذاهب دیگر تعلق داشتند در نظر گرفته نمی شد.
در عصر ما این موضوع متأثر است از بقایای میراث استعماری و حتی انتقال آن به درون سرزمین اصلی کشورهای امپراتوری، در اشکال « استعمار داخلی» که خصوصیت آن بر این اساس که استعمار شدگان، خودشان جلای وطن کرده یعنی « مهاجرت » کرده اند – این موضوع حائز اهمیت بسیاری زیادی ست.
تحت شرایطی که نژاد پرستی بعنوان یکی از پیامدهای طبیعی میراث استعماری، تسلط یافته است، اذیت و آزار مؤمنین و مردمان تحت ستم یعنی استعمارزده های پیشین، نباید تنها به این علت طرد شود که « مؤثرترین شیوه برای تقویت اعتقادات نامطلوب خواهد شد». با چنین اذیت و آزاری باید مقابله کرد زیرا پیش از همه حاکی از یکی از ابعاد ستم قومی یا نژادی ست و چنین امری به همان اندازه غیر قابل قبول است که هر گونه تبعیض سیاسی، حقوقی و اقتصادی.
البته، اعمال و آئین مذهبی مردمان استعمار شده می تواند در نگاه اهالی شهرهای بزرگ به شدت نازل جلوه کند، مضافا بر اینکه برتری مادّی و علمی آنها در واقعیت استعماری نیز قابل مشاهده است. ولی نمی توان انتظار داشت که تحمیل شیوۀ زندگی استعمارگران را به استعمارشوندگان، که علی رغم میل باطنی آنها بوده است، به عنوان خدمتی در حق رهایی آنها تلقی شود. جهنم ستم نژادی انباشته از نیّات نیکو و « تمدن ساز» است، و می دانیم که تا چه اندازه خود جنبش کارگری آلوده به دعاوی نیکوکارانه و توهم انساندوستی در دوران استعمار بوده است.
با این وجود انگلس دربارۀ عوارض بیماری زای استعمار هشدار داده بود. در نامه ای به کائوتسکی (6) بتاریخ 12 سپتامبر 1882، او سیاست رهایی بخش پرولتاریای حاکم را به این شکل توضیح می دهد که تمام پیشبینی های ضروری را باید بکار بست تا آزادی فرضی و جعلی به ستم پوشیده تبدیل نشود.
«کشورهای تحت سلطه و مردمان بومی، هند، الجزایر، مستعمرات هلند، پرتقال و اسپانیا، باید موقتا تحت سرپرستی پرولتاریا قرار گیرند و هر چه سریعتر بسوی استقلال هدایت شوند. حال اینکه این روند چگونه گسترش یاید، پرسشی ست که بسختی بتوان به آن پاسخ گفت. شاید هند انقلاب کند، در هر صورت احتمال چنین واقعه ای بسیار زیاد است. و از آنجایی که پرولتاریا در حال آزاد سازی خود می باشد، نمی تواند به جنگ استعماری بپردازد، و مجبور خواهد بود که چنین مسائلی را بحال خود واگذارد. طبیعی ست که چنین شرایطی ویرانی و هرج و مرج به همراه خواهد داشت، ولی اینگونه مسائل در تمام انقلابات روی می دهد و از آن جدایی ناپذیر است.
همین روند می تواند در جاهای دیگر بوقوع بپیوندد : بعنوان مثال در الجزایر و در مصر. چنین حوادثی مطمئنا برای ما بهترین راه حل خواهد بود. ما در اینجا کارهای زیادی خواهیم داشت. وقتی اروپا و آمریکای شمالی سازماندهی شدند، نیروی بسیار عظیمی را بوجود آورده و به الگوی پر جذبه ای برای ملتهای نیمه متمدن تبدیل خواهد شد که آنها خودشان از آن پیروی خواهند کرد : نیازهای اقتصادی به تنهایی چنین موقعیتی را فراهم خواهد ساخت. ولی چنین کشورهایی از کدام مراحل گسترش اجتماعی و سیاسی باید عبور کنند تا آنها نیز به ساختار سوسیالیستی دست یابند، در این مورد، فکر می کنم که طرح هر گونه فرضیه ای در این زمینه بیهوده خواهد بود. با این وجود در یک مورد تردیدی وجود ندارد : پرولتاریای پیروزمند هیچگاه نمی تواند خوشبختی را بزور به هیچ ملت خارجی تحمیل کند، در غیر اینصورت پیروزی خودش را به مخاطره خواهد انداخت.»
حقیقت پیش پا افتاده ای که با اینحال اینهمه نادیده گرفته شده است، این است که هر گونه « خوشبختی » که با زور تحمیل شود نزد آنانی که آنرا متحمل می شوند به مثابه ستم خواهد بود، و نه چیز دیگری.
4
مسئلۀ روسری اسلامی ( حجاب)، تمام مسائل و مشکلاتی را که پیش از این مطرح کردم بشکل فشرده در بر دارد. چنین مسئله ای می تواند نگرش مارکسیستی را زیر علامت سؤال برده و منحل سازد.
در غالب کشورهایی که اسلام مذهب اکثریت است، مذهب هنوز شکل ایدئولوژی حاکم می باشد. تعابیر واپسگرای اسلام همچنان در راستای حفظ توده ها در تبعیت از قدرت حاکم و واماندگی فرهنگی بکار می رود. زنان بشکل گسترده و با شدت بیشتری ستم دیرینه ای را متحمل می شوند که تحت پوشش مشروعیت مذهبی انجام می گیرد.
تحت چنین شرایطی، مبارزۀ ایده ئولوژیک علیه کاربرد مذهب بعنوان ابزاری برای تداوم اسارت و انقیاد آدمیان شامل یکی از ابعادی می باشد که در مبارزۀ آزادیبخش واجد اولویت است. جدایی دین از دولت ازجمله خواستهایی ست که جنبشهای اجتماعی که خواهان پیشرفت هستند باید آنرا در اولویتهای خود قرار دهند. دموکراتها و طرفداران پیشرفت باید برای آزادی هریک از زنان و مردان در انتخاب مذهب و یا ناباوری نسبت به چنین اعتقاداتی مبارزه کنند. در عین حال مبارزه برای آزادی زنان یکی از شاخصهای دائمی هویت هر جنبش آزادیبخش است که سنگ بنای هر داعیه ای در پیشرفت بشمار می اید.
یکی از ابتدایی ترین وجوه آزادی زنان و آزادی فردی آنان شامل آزادی انتخاب لباس و پوششی ست که باب طبعشان می باشد. روسری اسلامی و انواع پوشیده تر آن در صورتی که با زور به بانوان تحمیل می شود، به یکی از اشکال ستم و خشونت جنسی روزمره تبدیل می شود – شکلی از خشونت روزمره که به همان نسبت آشکارا در خدمت ناپیدایی زنان قرار می گیرد. مبارزه علیه مقید ساختن بانوان به روسری یا دیگر اشکال آن، از مبارزه علیه دیگر وجوه اسارت زنان جدایی ناپذیر است.
با این وجود،اگر مبارزۀ آزادیبخش بخاطر آزاد سازی زنان به اعمال زور نه علیه ستمگران که علیه خود زنان مبادرت ورزد، قویا چنین مبارزه ای را به مخاطره خواهد انداخت. برکندن روسری مذهبی بزور از روی سر فردی که داوطلبانه خود را با آن پوشانده است – حتی اگر بپذیریم که چنین پوششی حاکی از بندگی و بردگی ست – حرکت سرکوبگرانه ای خواهد بود و به هیچ عنوان نمی تواند مدعی حرکت انقلابی برای آزادی باشد. علاوه ای بر این حرکتی ست که با شکست مواجه خواهد شد و پیش بینی ها و نظریات انگلس نیز همین نظریه را تأیید می کند. و باز هم علاوه بر این سرنوشت اسلام در شوروی سابق و ترکیه، بیهوده بودن اعمال زور برای حذف آداب و سنن مذهبی را بروشنی نشان می دهد.
«هر فردی برای پاسخگویی به نیازهای مذهبی و جسمانی اش باید آزاد باشد» زنان باید بتوانند در صورتیکه مایل هستند حجاب داشته باشند و یا اگر مردان مایل هستند ریش بگذارند، در این انتخاب آزاد باشند، بی آنکه پلیس حق دخالت در چنین اموری داشته باشد.»
دفاع از چنین آزادیهای مقدماتی شرط اجتناب ناپذیر مبارزۀ مؤثر علیه اقتدارگرایی مذهبی ست. منع حجاب مذهبی بشکل کاملا متناقضی تحمیل آنرا در نگاه مؤمنین تشویق و توجیه می کند.
در مورد پوشش مذهبی و یا هر امر دیگری، تنها اصل آزادی اندیشه و آزادی در انجام آئین و رسوم مذهبی در حیطۀ فردی و احترام به چنین اصولی توسط حکومت های لائیک است که می تواند بشکل قانونی در مبارزه با اجبار مذهبی کارگر باشد. در خود قرآن نیز اعلام شده است که : « در اعتقاد مذهبی اجباری نیست»! (لا اکراه فی الدین)
از طرف دیگر در خصوص موضوع آزادی آموزش، ممنوع ساختن روسری اسلامی و یا دیگر علائم مذهبی در مدارس دولتی و بنام لائیسیته، عامل این تناقض اساسی ست که طبیعتا به گسترش مدارس مذهبی خواهد انجامید.
5
در کشوری مثل فرانسه که در طی سالهای مدید اسلام مذهب اکثریت « بومیان» مستعمرات بود و فرانسه ای که از دهها سال پیش به اینسو اسلام مذهب اکثریت مهاجرین « استعمار شده » در داخل را تشکیل می دهد، با هر گونه تبعیض دربارۀ مذهب اسلام - بعنوان دومین مذهب فرانسه از نظر جمعیت که از حیث موقعیت نازلتر از دیگران است – باید مبارزه کرد.
در طول قرنها اسلام در فرانسه، در مقایسه با مذاهب دیگر از موقعیت نامساعدی برخوردار بوده و قربانی تبعیض گسترده و آشکاری گشته است. چه در خصوص مکانهای عبادت و چه از این نقطه نظر که دولت فرانسه همواره با همان شیوۀ فکری استعماری، قیومیت سنگین خود را به آن تحمیل کرده است. اسلام مذهبی ست که بشکل دائمی و روزمره در رسانه های فرانسه تنزل داده شده و بی اعتبار می گردد، و این جریان بشکلی ست که خوشبختانه علیه آماجگاه پیشین نژاد پرستی یعنی یهودیان، دیگر فعالیتی ممکن نمی باشد، خصوصا بعد از قتل عام آنها توسط نازیها و با همکاری دولت ویشی.
در رسانه ها ابهامات آمیخته به ناآگاهی و نژادپرستی تصویری از اسلام را مشاهده می کنیم که آنرا کاملا با مدرنیته ناسازگار معرفی می کند، و به همین منوال استفادۀ نامناسب و بیجا از واژۀ « اسلامیسم» به معنی بنیادگرایی اسلامی، ملقمه اسلام با تروریسم را ساده تر ساخته است. منوال مخلوط ساختن اسلام با تروریسم کاملا آشکار است، و اصطلاح نامناسب « اسلامیسم » بعنوان ترادف اسلام بنیادگرا و تمامیت خواه در اذهان انعکاس یافته.
البته، گفتمان رسمی و حاکم آشکارا موقعیت خصمانه ای در مقابل اسلام اتخاذ نمی کند، و حتی سعی دارد، با نگاهی به منافع قابل توجه سرمایه های بزرگ فرانسوی ( نفت، اسلحه، ساختمان و غیرو... ) در سرزمینهای اسلامی، چهرۀ خیر خواهانه ای نیز از خود نشان دهد. با این وجود، نگاه تکبر آمیز استعمارگر به مسلمانان و مذهب آنان زمانی به اوج غیر قابل تحمل آن می رسد که خصومت نژاد پرستانه نیز به آن اضافه می شود. روحیۀ استعماری تنها در انحصار جناح راست در فرانسه نیست، و در چپ فرانسه نیز از دیر باز داری سوابقی بوده است که در طول تاریخ سیاست استعماری آمیخته به نژاد پرستی و اقتدارگرایی و سنت ضد استعماری مبارز در حال از هم گسیختگی بوده است.
حتی در نخستین دوران انشعابات جنبش کارگری فرانسه بین سوسیال- دموکرات ها و کمونیست ها، یک جناح راست در درون کمونیستهای خود پایتخت بوجود آمد ( بدون در نظر گرفتن کمونیستهای فرانسوی در الجزایر)، که خط مشی آنها در رابطه با مسائل مستعمرات قابل تفکیک بود. جناح راست کمونیست در رابطه با شورش ریف (7) مراکشی به رهبری یکی از رؤسای قبیله ای و مذهبی عبدالکریم الخطابی در رویارویی با ارتش فرانسه در سال 1925 از وظیفۀ ضد استعماری خود روی برگرداندند.
توضیحات ژول هامبرت- دروز (8) در این باره در مقابل کمیتۀ اجرایی انترناسیونال کمونیست حائز اهمیت خاصی ست :
«جناح راست به شعار پیوند دوستی با ارتش ریفها اعتراض کرده است، به استناد این نکته که درجۀ تمدن ریفها از درجۀ تمدن ارتش فرانسه نازلتر است و ما نمی توانیم با قبایل نیمه بربر عهد و پیمان دوستی ببندیم. جناح راست بازهم پا را فراتر از این نهاده و می نویسد که باید با پیشداروریهای مذهبی و اجتماعی عبدالکریم الخطابی مبارزه کنیم. بدون شک با پان اسلامیسم و فئودالیسم اهالی مستعمرات باید مبارزه کنیم، ولی وقتی امپریالیسم فرانسه گلوی مردم مستعمرات را می گیرد، نقش حزب کمونیست پیشداوریهای رؤسای مستعمرات نیست، بلکه مبارزه با طمعکاریهای امپریالیسم فرانسه است.»
6
وظیفۀ مارکسیستها در فرانسه پیش از مبارزه با پیشداوریهای مذهبی در بطن اقوام مهاجر، بدون هیچ تعللی مبارزه با ستم نژادی و مذهبی ست که توسط بورژوازی امپریال فرانسه و دولت آن هدایت می شود.
زمانی که دولت فرانسه سعی می کند برای شیوۀ پوشش دختران مسلمان قانون وضع کند و ورود آنهایی را که در پوشش اسلامی اصرار می ورزند به مدارس ممنوع سازد، وقتی که دختران مسلمان آماج رسانه ها و سیاستی قرار می گیرند که عدم تناسب آن در رابطه با وسعت مسئله خصوصیت تحمیلگرانه و ستمگرانۀ آن را تأیید می کند، علی رغم آنچه که در سرمقاله ها اعلام می کنند، بیشتر حاکی از اسلام ستیزی و نژاد پرستی ست، و وقتی که همین دولت گسترش قابل توجه آموزش و پرورش مذهبی را با افزایش بودجۀ آموزش و پرورش خصوصی تشویق می کند، و به این ترتیب تفرقۀ بین اقشار استثمار شدۀ مردم فرانسه را تعمیق می بخشد، وظیفۀ مارکسیستها با توجه به رهنمودهایی که تا کنون مطرح کردیم، مخالفت قاطعانه با چنین اموری ست.
این موضوع به بخش قابل توجهی از آنهایی که مدعی مارکسیسم در فرانسه بودند مربوط نمی شد. در مورد روسری اسلامی، خط مشی اتحادیۀ آموزگاران که در تعهد لائیک آنها هیچ شکی وجود ندارد، به نظریات مارکسیستهای اصیل بیشتر نزدیک است تا شمار قابل توجهی از جریاناتی که مدعی مارکسیسم هستند. در بیانیۀ اتحادیۀ آموزگاران بتاریخ ژوئن 2003 در گردهم آیی شهر تروآ، چنین می خوانیم :
«اتحادیۀ معلمان که تاریخ آن در پیوند ناگسستنی با لائیسیته و دفاع از آن می باشد، اعلام می کند که قانونگذاری برای علامات و نشانه های مذهبی مناسبتی ندارد. هر گونه قانونگذاری در این زمینه بیهوده و حتی ناممکن است. خطر قانونگذاری در این زمینه روشن است.
علی رغم هر گونه پیشبینی قانونی، شکی وجود ندارد که نتایج حاصل از آن ممنوعیتی سرکوبگرانه خواهد بود که در واقع مسلمانان [...]
برای آنهایی که می خواهند از موضوع حمل علامات و نشانه های مذهبی بهانه ای سیاسی بسازند، اخراج دانش آموزان از مدارس دولتی مانع از این نخواهد شد که در جای دیگری ثبت نام کنند، یعنی در مدارس و مؤسساتی که بیش از پیش به اعتقادات آنان میدان داده و به گسترش و تقویت آن خواهد انجامید [...]
سازگاری تمام شهروندان، مستقل از منشأ آنها و اعتقاداتشان، در تعلق باز شناسی تنوع فرهنگی ست که در چهار چوب قانون همه شمول، جمهوری باید برای هر یک از شهروندان تضمین کند.
به همین علت، مسلمانان، مثل دیگر گروههای مذهبی، باید در انجام مراسم و مناسک خود از آزادی کامل برخوردار باشند، البته در چهار چوب احترام به قوانینی که جامعۀ لائیک، کثرت گرا و کاملا غیر مذهبی تعیین می کند.
پیش از همه، مبارزه برای آزادی دختران جوان، از مبارزه برای حق آموزش و احترام به آزادی فکری و استقلال آنها آغاز می شود. ولی از آنها برای مباحث ایدئولوژیک گروگان نسازیم، اگر چه چنین مباحثی ضروری باشند.
برای مبارزه علیه محصور ساختن افراد براساس هویت قومی آنان، و برای مبارزه علیه تبعیض و مبارزه برای دفاع از عدالت اجتماعی و برابری، آموزش لائیسیته مؤثرترین وسیله خواهد بود، زیرا در این زمینه ها کاری از ممنوعیت ساخته نیست.
در گزارشی بتاریخ 4 نوامبر 2003 (9)، اتحادیۀ معلمان به شرح موقعیت اسلام در فرانسه پرداخت که در اینجا بخشی از آنرا یادآور می شویم :
«مقاومت و تبعیضی که مردم مسلمان در جامعۀ فرانسوی با آن مواجه شده اند، آنطور که غالبا می گویند به کاستیهای سازگاری این گروهها بستگی نداشته بلکه از نظریات و رفتارهای اکثریتی سرچشمه می گیرد که وارث تاریخی بس قدیمی هستند.
نخستین موضوع به عدم بازشناسی دست آوردهای فرهنگی عرب و مسلمان در متن فرهنگ و تمدن جهانی بوده و در عین حال درمتن فرهنگ غربی خودمان می باشد. [...]
به چنین کتمان آشکاری ، میراث استعماری افزوده می گردد [...] که عامل و حامل خشونت، نابرابری و نژادپرستی عمیق و پایداری ست که مسائل و مشکلات استعمار زدایی و سپس از هم گسیختگی جنگ الجزایر آنرا تشدید و تحکیم کرده است.
تحقیر و تنزل قومی، اجتماعی، فرهنگی و مذهبی مردم بومی، مسلمانهای مستهمرات فرانسه یکی از سیاستهای دائمی بوده و تا محدود ساختن آنها در قانون یعنی نهادینه ساختن چنین تبعیضاتی پیش رفته است.
بر این اساس آنچه که به اسلام مربوط می شود، بعنوان مسئله ای شخصی در نظر گرفته شده و نه بعنوان مذهبی که به قانون جدایی دین از دولت مصوبۀ 1905 ارتباط داشته باشد. در تمام دوران استعمار، اصل «لائیسیته» به دلیل مخالفت لابی استعمار، علی رغم درخواست علما که واقف بودند که لائیسیته آزادی مذهب را تضمین خواهد کرد، ولی هرگز شامل حال اقوام بومی و مراسم و نیایشهای مذهبی آنان نشد.
جای تعجبی نیست که در طول مدت های مدید مسلمانان «لائیسیته» را مترادف ماموران ارشادی (امر به معروف) دوران استعمار می دانستند! چگونه می توان انتظار داشت که چنین واقعیاتی چه در بین اهالی مستعمرات پیشین و چه در خود کشورهای استعمارگر آثار عمیق خود را باقی نگذاشته باشد.
اگر امروز بسیاری از مسلمانان هنوز فکر می کنند که اسلام باید رفتار مدنی آنان را سامان دهد، چه در حوزۀ مسائل عمومی و چه شخصی، بی آنکه خواستار شخصی بودن مسئله شوند، اگر چه برخی اوقات چنین موقعیتی را نیز اتخاذ می کنند، از این جهت بوده است که فرانسه و جمهوری لائیک در طول چندین نسل چنین امری را برای آنها ممنوع کرده بودند.
اگر بسیاری از فرانسویها، بعضی اوقات حتی در بین تحصیلکرده ترین افراد که مسئولیتهایی نیز در این زمینه دارند، بخودشان اجازه می دهند که با تمسخر و تحقیر از اسلام حرف بزنند از اینروست که ناآگاهی آنها غالبا به سنت تحقیر استعماری آمیخته است و بصورت ناخودآگاه بزبان می آورند.
سومین موضوعی که مانع همپایی و برابری اسلام با دیگر مذاهب می شود، این است که، اسلام وارداتی، مذهب بینوایان است. بر خلاف مذاهب یهودی و مسیحی که روی صفحۀ شطرنج جامعه چیده شده اند، و بخصوص بر خلاف کاتولیسیسم که از نظر تاریخی مذهب طبقۀ حاکم است، اکثریت شهروندان فرانسوی مسلمان یا مهاجر مسلمان مقیم فرانسه اقشار پائین جامعه را تشکیل می دهند.
در این جا باز هم سنت استعماری ست که تداوم می یابد ، زیرا تحقیر فرهنگ اهالی بومی به استثمار اقتصادی اضافه می گردد. و باید دانست که این استثمار اقتصادی بشکل دراز مدت روی نخستین نسل مهاجرین سنگینی کرده است، بطوری که امروز وارثین آنها نخستین قربانیان بیکاری و محرومین هستند.
تحقیر اجتماعی و بی عدالتی که دامنگیر این گروههای اجتماعی می باشد، تمام وجوه زندگی آنان را متأثر ساخته و مذهب تنها یکی از جلوه گاههای چنین تبعیض همه جانبه ای ست. تنها روسری زنان خدمتکار در منازل و یا دفاتر را با چشمان تمسخر آمیز نگاه نمی کنند، بلکه زنان تحصیلکرده و کادرهای اداری نیز که با غرور از این پوشش استفاده می کنند قربانی همین تحقیر رایگان می شوند.
عدم درک مهمترین سازمانهای چپ مارکسیستی فراپارلمانی در فرانسه در رابطه با مسائل هویتی و فرهنگی گروههای اجتماعی مزبور از این جهت آشکار شد که، در انتخابات اروپایی، چه در سال 1999 و چه در سال 2004 ، شهروندانی که به گروههای مهاجر که پیش از این به مستعمرات تعلق داشتند نظیر مراکش یا آفریقای سیاه در لیست انتخاباتی LCR و LO (10) حضور نداشتند.
برعکس لیستهای حزب کمونیست فرانسه (11) که بارها به علت کاستی هایش در مبارزه با نژاد پرستی توسط همین دو سازمان مورد حمله قرار گرفته بود. به همین دلیل، این دو سازمان خود را از پتانسیل این اقشار فقیر و تحت ستم در انتخابات محروم ساختند، یعنی پتانسیلی که آمار تهیه شده در سال 2004 در لیستی بدون تدارک قبلی مثل اروپا – فلسطین (12) ابعاد فوق العادۀ آنرا نشان داد.
7
با یادآوری « آنهایی که می خواهند از حمل علائم و نشانه های مذهبی بهانه ای برای نبرد سیاسی بسازند»، اتحادیۀ معلمان البته به اسلام گریان بنیادگرا اشاره می کند. گسترش این پدیدار سیاسی در محیط زندگی مهاجرین مسلمان در غرب، بعد از گسترش فوق العادۀ آن در سرزمینهای اسلامی، در کشور فرانسه بوقوع پیوسته است و همین امر یکی از دلایلی ست که برخی برای ضدیتشان علیه روسری اسلامی مطرح می کنند.
چنین استدلالی درست است : مثل بنیادگرایان مسیحی، یهودی، هندوئیسم ها و دیگران که می خواهند تعبیر قاطعانه ای از مذاهبشان را به عنوان راه و روش زندگی و یا شیوۀ دولتی به همگان تحمیل کنند، بنیاد گرایان اسلامی براستی خطری جدی برای پیشرفت اجتماعی و مبارزۀ برای آزادی هستند.
به این ترتیب ضروری ست که بین مذهب و برداشت بنیادگرایانۀ آن خط فاصل مشخصی تعیین کرده و این دو مقوله را بروشنی از یکدیگر تفکیک نماییم. بنابراین ضروری ست تا با بنیادگرایی اسلامی که واپسگراترین آنها ست، چه در میان اقلیتهای مسلمان در غرب و چه در سرزمینهای اسلامی، در عرصه های ایدئولوژیک و سیاسی مبارزه کنیم.
با این وجود از چنین موضوعی نباید به بهانه و دلیلی برای ایجاد ممنوعیت رسمی روسری اسلامی استفاده شود. اتحادیه معلمان این موضوع را بشکل قانع کننده ای تفسیر می کند. بشکل کلی تر، اسلام ستیزی (13) بهترین متحد عینی بنیاد گرایی اسلامی ست و هر دو با هم رشد می کنند. بر این اساس هر اندازه جنبش چپ با ضد اسلامیان هم آواز شود، اتحاد مسلمانان را بیشتر تشویق کرده و راه را برای بنیادگرائی اسلامی هموار خواهند ساخت. بنابراین اسلام بنیاد گرا خواهد بود که به تنها سخنگوی فقر واقعی برای این اقشار تبدیل خواهد شد.
باید دانست که بنیادگرایی اسلامی پدیدۀ بسیار متفاوتی ست و خط مشی تاکتیکی در مواجهه با آن نیز باید با موقعیتهای عینی وفق داده شوند. وقتی این نوع برنامه های اجتماعی توسط قدرت ظالم و متحدین شان در دستور روز قرار می گیرد تا بی عدالتی موجود را توجیه کنند، همانطور که در مورد بسیاری از مستبدانی مشاهده کرده ایم که چهرۀ اسلامی داشته اند یا وقتی در جهان عرب ، در سالهای 1950-1970 یعنی زمانی که بنیادگرایی اسلامی نوک حملۀ مخالفین ارتجاعی را علیه ناصریسم مصر و رقیبانش سازماندهی کرده بود، تحت چنین شرایطی البته تنها روش مناسب مخالفت قاطعانه با بنیادگرایی خواهد بود.
ولی وقتی که بنیادگرایی اسلامی بعنوان بردار سیاسی و ایدئولوژیک برای هدفی پیشگام وارد صحنه می شود، موضوع کاملا تغییر می کند. در این صورت البته اسلام بنیادگرا شکل مشخصی ندارد، ولی جای خالی جنبش چپ را پرمی کند، که به دلیل کاستیهایش و یا شکست در مبارزات در صحنۀ حضور ندارد. موقعیت اسلام بنیادگرا در کشورهای اشغال شده نظیر افغانستان، لبنان، فلسطین، عراق و غیره...، یا در رابطه با مسئلۀ قومی و نژادی از همین نوع است. و در برخی موارد دیگر در مقام سخنگوی نفرت مردمی علیه سیاستهای ظالمانه و واپسگرا تجلی می کند. به همین ترتیب نمونه های بنیادگرایی اسلامی در غرب که شکوفایی آن عموما بیانگر اعتراض علیه رفتاری ست که نسبت به مهاجرین اعمال می شود.عموما از طریق تظاهرات مردم اقشار مهاجر مشاهده می گردد.
در واقع بنیاد گرایی اسلامی بطور کلی همانند هر مذهب دیگری، می تواند « از یکسو نتیجۀ فقر واقعی» باشد و از سوی دیگر بعنوان مظهر پرخاشگری علیه فقر واقعی تلقی گردد. با این تفاوت که در رابطه با بنیاد گرایی اسلامی، ما با اعتراض فعال مواجه هستیم. بنیادگرایی اسلامی « افیون » توده ها نیست، بلکه « هروئین » بخشی از توده ها ست، یعنی مادۀ مشتق شده از تریاک که تأثیر سر مست کننده اش جایگزین اثر مخدری دیگری گشته است.
در تمام این گونه موقعیتها، ضروری ست که خط مشی تاکتیکی در مبارزه علیه قدرت حاکم و دشمن مشترک اتخاذ نمود.
و باید صراحتا اعلام کنیم که هرگز نباید از مبارزۀ ایدئولوژیک علیه نفوذ مخرب بنیادگرایان اسلامی صرفنظر کنیم، با این وجود ممکن است ضرورت ایجاب کند و یا موقعیت بشکلی باشد که با بنیادگراهای اسلامی در نبرد مشترک همسوئیهایی صورت پذیرد – از یک تظاهرات ساده در خیابان تا مقاومت مسلحانه، بر اساس وضعیت پیش آمده.
8
بنیادگرایان اسلامی می توانند در نبرد مشخصی و بر حسب مقتضیات متحدین عینی باشند که توسط مارکسیستها هدایت می شود. با این وجود باید دانست که چنین پیوندهایی خلاف قاعده بوده و تنها ناشی از جبرشرایط موضعی ست. اصول و قواعدی که در اتحادهای خیلی طبیعی تر مشاهده می شود، مثل همانهایی که در مبارزه علیه تزاریسم روس رواج داشت، در اینجا نیز باید بشکل خیلی دقیقتری رعایت شود.
این اصول و قواعد در اوایل قرن بیستم توسط مارکسیستهای روس کاملا توضیح داده شده است. پارووس (14) در متن پیشگفتار جزوۀ ژانویۀ 1905 بقلم تروتسکی، بشکل خلاصه چنین توضیح می دهد :
«بطور ساده، در حالتی که نبرد مشترک به همراهی متحدین موضعی انجام می گیرد، می توان به نکات زیر توجه داشت :
1) سازمانها را با یکدیگر مخلوط نکنیم . حرکات باید جداگانه انجام گیرند ولی ضربه را باید با هم وارد کنیم . 2) از خواستهای خاص سیاسی باید صرفنظر کرد. 3) اختلاف منافع را نباید پنهان کرد. 4) متحد را باید به نحوی دنبال کرد که گویی در حال تعقیب دشمن هستیم. 5) باید بیشتر بفکر استفاده ار موقعیت حاصل از نبرد باشیم تا حفظ یک متحد موضعی.
لنین در متنی بتاریخ آوریل 1905 می نویسد «پارووس هزار بار حق دارد»، و با تأکید روی این نکته که « شرط ضروری که سازمانها را نباید با هم ادغام کرد. حرکات جداگانه و ضربۀ مشترک، پنهان نکردن تنوع منافع، تحت نظر داشتن متحدین به همان شکل که دشمن را باید تحت نظر گرفت و...» . رهبران بلشویک بارها این شرایط را در طول سالها مرور می کردند.
لنین در متنی بتاریخ آوریل 1905 می نویسد «پارووس هزار بار حق دارد»، و با تأکید روی این نکته که « شرط ضروری که سازمانها را نباید با هم ادغام کرد. حرکات جداگانه و ضربۀ مشترک، پنهان نکردن تنوع منافع، تحت نظر داشتن متحدین به همان شکل که دشمن را باید
همین اصول پیوسته مورد حمایت تروتسکی بود. بعد از لنین در انترناسیونال کمونیست (1928)، در جریان بحث و جدل دربارۀ همپیمانی با کومینگتانگ چینی، تروتسکی جملاتی نوشت که دقیقا با موضوع مورد نظر ما در اینجا تطبیق می کند :
« از مدتها پیش، گفتیم که توافقهای کاملا پراتیک که موجب وابستگی ما نمی شود و الزام سیاسی نیز برای ما در بر ندارد، در صورتی که کارساز باشد می تواند حتی با شیطان هم انجام گیرد. ولی کاملا بیهوده است که انتظار داشته باشیم که شیطان مسیحی شود و از شاخهایش برای امور خیریه استفاده کند. تحت چنین شرایطی ما به وکیل مدافع شیطان تبدیل خواهیم شد و چنین امری به این معنا خواهد بود که از او بخواهیم که تحت قیومیت ما قرار گیرد.»
بسیاری از تروتسکیستها در رابطه با سازمانهای بنیادگرای اسلامی کاملا بر عکس راهکارهایی که تروتسکی پیشنهاد کرده است عمل می کنند. البته نه در فرانسه که تروتسکیستها که در اکثریت خود، همانطور که پیش از این گفتیم، در جهت مخالف عمل می کنند، بلکه این امر در آنطرف دریای مانش یعنی در انگلستان صورت می گیرد.
چپهای بنیادگرا بریتانیایی نسبت به چپ های بنیادگرا فرانسه این شایستگی را از خود نشان دادند که توانستند با مسلمانان روابط باز و دوستانه ای برقرار کنند.
چپ بنیادگرا بریتانیا علیه جنگ افغانستان و عراق که دولت بریتانیا در آنها شرکت داشت، بسیج فوق العاده ای را به اتفاق گروههای مهاجرین مسلمان سازماندهی کرد.
در جنبش ضد جنگ، چپ افراطی بریتانیا تا اتحاد با سازمان مسلمان با گرایشات بنیادگرائی مثل « انجمن مسلمانان بریتانیا» (15) پیش رفت، که از انشعابات بریتانیایی جریان اصلی اسلام بنیادگرای « میانه رو» در خاورمیانه یعنی جنبش اخوان المسلمین است که نمایندگان آن در پارلمان چندین کشور حضور دارند.
از نظر اصولی هیچ چیز قابل سرزنشی در چنین اتحادهایی برای دستیابی به اهداف مشخص و محدود وجود ندارد، ولی به شرط اینکه اصول و قواعدی که پیش از این مطرح کردیم رعایت شود.
با این وجود مشکلات خط مشی در اتحاد و هم پیمانی با چنین سازمانی دیر یا زود آغاز می شود خصوصا از این جهت که نمایندۀ تمام توده های مسلمان بریتانیا نیست.
بطور کلی، تروتسکیست های بریتانیایی در مورد اتحادشان با « انجمن مسلمانان بریتانیا» در رابطه با جنبش ضد جنگ، کاملا برعکس تمام اصول و قواعد مزبور عمل می کنند، یعنی : 1) پرچم ها و پلاکاردها را به مفهوم خاص و عام با یکدیگر ادغام می کنند. 2) هویت سیاسی خودشان را به تسامح برگزار می کنند، زیرا در غیر اینصورت ممکن است که از دیدگاه جناح متحد خوشایند بنظر نرسد. و سرانجام 3) با متحد موضعی خود به شیوه ای رفتار می کنند که گویی متحد استراتژیک است، و « ضد امپریالیست» را به جریانی نسبت می دهند که جهان بینی آن بیشتر با برخورد تمدن ها ملازمت دارد تا مبارزۀ طبقاتی.
9
چنین گرایشاتی در مرحله گذار از اتحاد در متن بسیج ضد جنگ به ائتلاف انتخاباتی « رسپکت» (16) که توسط تروتسکیست ها سازمان یافته بود در اشکال حادتری بروز کرد، و برخی اصول تمامیت خواهان مسلمان آنها را از شرکت در برنامۀ چپ باز می داشت. ولی اتحاد بین جامعۀ مسلمانان بریتانیا و « رسپکت» به این شکل جامۀ عمل پوشید که در لیست « رسپکت» یکی از نمایندگان جامعۀ مسلمان بریتانیا رئیس و کاندیدا شود.
با چنین رویکردی، ائتلاف از نظر کیفی به درجۀ ممتازتری ارتقاء می یافت، که البته از دیدگاه مارکسیستی کاملا قابل انتقاد است : زیرا اگر چه در واقع « توافقاتی که کاملا جنبۀ عملی» دارند و ملزم به «هیچ تعهد سیاسی» نیستند و بجز فعالیت هایی که به اهداف مشترک مربوط می شود، توجیه پذیر بنظر می رسند – در اینجا یعنی اعتراض علیه جنگی که توسط دولت بریتانیا در پیوند با ایالات متحده براه افتاده و افشای سرنوشت تحمیل شده به مردم فلسطین - که مشترکا به همراهی افراد و یا گروههایی صورت می پذیرد که از نظر بینش اجتماعی به جریانهای ارتجاعی تعلق دارند، و به همین علت، از طرف دیگر از دیدگاه مارکسیستی قابل قبول نیست که ائتلاف با چنین جریانهایی (ارتجاعی) در حد انتخابات تحقق پذیرد. چرا که ائتلاف در حد و حدود انتخاباتی ملزم به بینش مشترک در زمینۀ تحولات سیاسی و اجتماعی می باشد. روشن است که شرکت در انتخابات با یک مذهبی بنیادگرا این توهم را در اذهان عمومی ایجاد می کند که گویی او از این پس به پیشرفت اجتماعی و آرمان آزادی طبقۀ کارگر معتقد شده است.
منطق ائتلافاتی از این نوع موجب می گردد که آنهایی که متعهد این خط مشی شده اند در معرض انتقادات اجتناب ناپذیر رقبای سیاسی خود قرار گیرند، و پیوسته مجبور باشند تا از متحدین موقتی خود دفاع کرده و در عین حال روی اختلافات عمیق درونی با آنها سرپوش بگذارد.
به این ترتیب است که لیندسی ژرمن (17) دبیر اوّل حزب سوسیالیست کارگران بریتانیا (18) و در ائتلاف با « رسپکت» (16) در روزنامۀ گاردین (19) 13 ژوئیه 2004 مقاله ای را امضاء کرده است که در سایت « انجمن مسلمانان بریتانیا» آنرا « خیلی عالی» (20) برآورد کرده اند. تحت عنوان « نشان افتخار» (21)، نویسنده (لیندسی ژرمن ) قویا از ائتلاف انتخاباتی با « انجمن مسلمانان بریتانیا» دفاع می کند و علاوه براین اظهار می دارد که چنین ائتلافی برای او و رفقایش موجب افتخار است که قربانیان اسلام ستیزی بطرف آنها تمایل پیدا کرده اند.
شرح خلاصۀ تفسیر و توجیه ائتلاف شگفت انگیز با « انجمن مسلمانان بریتانیا» را در اینجا یادآور خواهیم شد : بنیاد گرایان اسلامی در تمایلات ضد زن و ضد همجنسگرایی تنها نیستند، و همین تمایلات را می توانیم نزد بنیادگرایان مسیحی نیز جستجو کنیم. از طرف دیگر مشاهده می کنیم که بیش از پیش زنان در گرد هم آییهای ضد جنگ دربارۀ « جامعۀ مسلمانان بریتانیا» حرف می زنند ( همانطور که در تظاهرات سازمان یافته توسط ملاها در ایران می توانیم ببینیم). و فراموش نکنیم که فاشیستهای حزب ناسیونال بریتانیا (22) در اینگونه موارد خیلی بنیادگرا تر از انجمن مسلمانان بریتانیا هستند
لیندسی ژرمن در ادامۀ اظهاراتش می گوید : « البته برخی مسلمانان – و غیر مسلمانها – دربارۀ مسائل اجتماعی نگرشهایی دارند که محافظه کارتر از چپ سوسیالیست و لیبرال است. ولی چنین امری نباید برای همکاری در نیل به اهداف مشترک مانعی ایجاد کند. ما در اردویی برای حقوق همجنسگرایان، بعنوان مثال، اصرار خواهیم داشت که تمام افراد شرکت کننده از نقطه نظر واحدی دربارۀ جنگ در عراق دفاع کنند.»
استدلال قابل قبولی ست ولی به این شرط که تنها در محدودۀ جریان ضد جنگ باقی بمانیم. ولی اگر بخواهیم آنرا در چشم انداز ائتلاف انتخاباتی مثل « رسپکت» در نظر بگیریم و یا برنامه های گسترده تر برای اردوی حقوق همجنسگرایان، موضوع کاملا تغییر می کند و حالت ویژه ای پیدا خواهد کرد.
10
مشی متکی بر پیروزی انتخاباتی، سیاستی کوتاه بینانه است. تروتسکیستهای بریتانیایی جهت تحقق بخشیدن به پیروزی انتخاباتی ، تحت شرایط مزبور، نقشی رابازی کردند که در واقع در خدمت منافع استراتژیک چپ رادیکال در کشورشان نیست.
آنچه که پیش از همه مشخص کنندۀ خط مشی آنهاست، بر اساس محاسبات انتخاباتی می باشد، یعنی تلاش برای کسب رأی افرادی که به قشر مهاجرین تعلق دارند و در عین حال با جنگی که توسط لندن و واشینگتن براه افتاده است، مخالف هستند ( یادآوری می کنیم که ائتلاف با جامعۀ مسلمان بریتانیا پیرامون جنگ افغانستان و عراق انجام گرفت و نه کوسووو).
هدف فی النفسه قابل توجیه است، چنانچه اگر به این شکل تحقق یابد که یارگیری بین کارگران زن و مرد درقشر مهاجر انجام شود و با هر چه بیشتر آشکار ساختن ستمی که بر روی دوش آنها سنگینی می کند، و با اولویت قائل شدن برای چنین هدفی، و با این شرط که مبارزین چپی که به این اقشار تعلق دارند در موقعیت مناسبی در لیست انتخاباتی قرار گیرند. یعنی تمام آن کارهایی که چپهای بنیادگرا فرانسه انجام ندادند.
بر عکس، با گزینش ائتلاف انتخاباتی – حتی اگر بشکل محدود باشد – با یک سازمان بنیادگرای اسلامی مثل « جامعۀ مسلمانان بریتانیا»، چپ بنیادگرای بریتانیا در رابطه با آنها نقش پلکان را بازی می کند ولی برای گسترش سازمانی خودش در بین اقشار مهاجر، در حالی که می بایستی با« جامعۀ مسلمانان بریتانیا» بعنوان رقیب به مبارزۀ ایدئولوژیک می پرداخت و از نقطه نظر سازمانی محدودیتهایی ایجاد می کرد. چنین ائتلاف خلاف طبیعتی دیر یا زود به مانع برخورد کرده و متلاشی خواهد شد. و در اینصورت تروتسکیستها مجبور خواهند شد با همانهایی مقابله کنند که موجب پیروزیشان در انتخابات شدند.
حال باید دید که گفتمان تمامیت خواهان برای رأی دادن به « رسپکت» کدام است. فتوای شیخ حتام الحداد بتاریخ 5 ژوئن 2004 که روی سایت « انجمن مسلمانان بریتانیا» منتشر شده ، چنین است :
حضرت شیخ می گوید که « بر مسلمانان واجب است که در سایۀ قوانین زندگی کنند و از تمام امکانات برای بر قراری و حاکمیت فرامین الله در تمام وجوه زندگی بکوشند. اگر هنوز نمی توانند به چنین امری تحقق ببخشند، در اینصورت واجب است که شر را به حد اقل رسانده و نیکی را به حد اکثر افزایش دهند. سپس شیخ بروشنی دربارۀ تفاوت بین رأی دادن به سیستمی در میان سیستمهای دیگر، و رأی دادن برای انتخاب بهترین فرد در بین تعدادی کاندیدا در سیستمی به نقد موجود ، به مردمی تحمیل شده ست که نمی توانند آینده شان را متحول سازند.»
و ادامه می دهد : « شکی نیست که « رأی» دادن حرکت کفر آمیزی ست، زیرا الله می گوید «قانونگذاری تنها در اختیار الله است»، در حالی که رأی دادن به یک کاندیدا یا یک حزب حاکم بر اساس قانون افراد را به تبعیت از آن وامی دارد. چنین که پیش آمده است « ما باید در انتخابات شرکت کنیم، با این اعتقاد که شر را به حداقل و نیکی را به حداکثر برسانیم. با آگاهی به این امر مسلم و بدیهی که بهترین نظام همان نظان شریعت است که همانا فرمان الله است ».
زمانی که قانونیت رأی روشن شد حال باید دید که به چه کسی باید رأی داد. « برای پاسخگویی به چنین پرسشی ضروری ست که عمیقا عرصۀ سیاست را بشناسیم. درنتیجه فکر می کنم که افراد باید در دخالت در چنین
اموری خود داری کنند و چنین مسئولیتی را به سازمانهای مسلمان عالی رتبه واگذار کنند [...] در نتیجه بر مسلمانان واجب است که از تصمیمات سازمانها تبعیت کنند.» حضرت شیخ در پایان بخش نتیجه گیریهایش مسلمانان بریتانیا را به تبعیت از تصمیمات انتخاباتی « جامعۀ مسلمانان بریتانیا» فرامی خواند و با این دعا به بیاناتش خاتمه می دهد : « از الله استدعا می کنیم که ما را براه راست هدایت فرماید و پیروزی در بریتانیا و در تمام جهان را از آن الله گرداند.»
چنین فتوایی نیازی به تفسیر نخواهد داشت. تضاد عمیق بین طرح شیخ و وظایف مارکسیستها مشخص می شود، و یا در مانورهایشان نزد اقشار مسلمان باید روشن شود. مارکسیستها برای جمع آوری رأی مثل سیاستمداران اپورتونیست نباید به هر بهایی رضایت دهند. پشتیبانهایی نظیر شیخ احداد در واقع هدیۀ مسمومی ست. مبارزه برای نفوذ ایدئولوژیک در بطن اقشار مهاجر خیلی بنیادی تر از نتایج انتخاباتی می باشد، هر چند که این نتایج فوق العاده باشند.
چپ رادیکال در هر دو سوی دریای مانش باید به اتخاذ موقعیت و بینشی مطابق بر مارکسیسمی که مدعی آن است باز گردد. فقدان چنین باز گشتی، تسلط افراط گرایی بین توده های مسلمان را به حدی پیش خواهد راند که ممکن است جلوگیری کردن از آن ناممکن بشود. فاصله بین چنین مردمانی و مابقی کارگران در اروپا بیشتر خواهد شد، در حالی که وظیفۀ اصلی پر کردن این فاصله ها برای جایگزین کردن مبارزۀ مشترک علیه کاپیتالیسم بجای برخورد بربریتهاست ( برخورد تمدنها).
پنجشنبه 31 مارس 2005
* ژیلبر اشکار استاد علوم سیاسی در دانشگاه سن-دونی پاریس 8 و مرکز مارک بلوش در برلن است. آخرین کتابهای منتشر شدۀ او عبارتند از
Le choc des barbaries (éd. Complexe, 2002 ; 10/18, 2004) et L’Orient incandescent (éd. Page deux, 2003). Une version de cet article a été publiée dans la revue ContreTemps (Paris), n° 12, février 2005.
jeudi 31 mars 2005 par Gilbert ACHCAR
http://www.alternatives.ca/article1767.html
1- au sens wébérien
2- Aufhebung
کلمۀ آلمانی به معنای حذف و یا الغای چیزی ست. ما در اینجا اعراض ترجمه کردیم
3) بلانکیست
Blanquiste
Vaillant (Édouard)
سوسیالیست فرانسوی 1840-1915 ، مسئول امور تربیتی در کمون 1871 ، او مجبور شد به انگلستان پناهنده شود و در آنجا هدایت بلانکیستها را بعهده گرفت. در سال 1888 بفرانسه باز گشت و از 1893 نمایندۀ مجلس بود و علیه احزاب بورژوایی مبارزه می کرد
4 - Erfurt
نام شهری ست در آلمان.
Programme Erfurt de
Programme du partie sociale démocrate ; Erfurt 1891
5 - Programme de Gotha
6 - Kautsky
7 - Rif
جنگ ریف، جنگی ست استعماری که قبایل ریف را مقابل ارتش اسپانیا و فرانسه قرار داد. قبایل ریف قرارداد تحت الحمایگی با سلطان مراکش را ننگین می دانستند و غرورشان تاب تحمل چنین تحقیری را نداشت. و چنین بود که طبل رزم جنگجویان آزادیخواه عرب آمیخته با شیهۀ بی تاب اسبان رزمی کوهسارهای شمال مراکش را در تپشی افسانه ای از خواب هزار ساله بیدار کرد. ریف ها به پا خاسته بودند تا افسانۀ دیگری بیافرینند . 20 مارس 1921 ارتش اسپانیا برای سرکوب شورشیان گسیل شد ولی بشکل ناباورانه ای شکست خوردند. و به این ترتیب طرح یکی از سران شورشی عبدالکریم الخطابی آغاز گشت. ریف ها باوجود اینکه مردمان دهقان پیشۀ کوهسارهای شمال مراکش بوده و تنها بخش کوچکی از مردم زحمتکش مراکش را تشکیل می دادند، با دلاوریها و بی باکیهایی که تنها از انسانهای آزادیخواه ساخته است، ثبات دو قدرت بزرگ مخوف و سفاک استعماری یعنی اسپانیا و فرانسه را به مخاطره انداختند. ژنرال سیلوستر با 60000 ( شصت هزار) سرباز اسپانیایی علیه قبایل وریاغل وارد جنگ شد ولی در ماه ژوئن در جنگ أنوال تقریبا تمام سربازان اسپانیایی به هلاکت رسیدند و ابعاد چنین فاجعه ای برای ارتش اسپانیا به اندازه ای بود که ژنرال خود کشی کرد. عبدالکریم الخطابی رؤسای قبایلی را که با دستگاه سلطان مراکش مخالف بودند، گرد هم آورد و جمهوری فدراتیو قبایل ریف را بنیانگذاری کردو اوّل فوریه 1922 عبدالکریم الخطابی به ریاست جمهوری برگزیده شد. جنگ علیه اسپانیا ادامه یافت و آنها مجبور به عقب نشینی شدند. در سال 1924 اسپانیا تنها سبته ، ملیلیه ، اصلیه و العرائش را تحت اختیار داشت.
فرانسه که مراکش را تحت سلطۀ خود داشت، از این جهت که چنین جنبشی در مراکش فراگیر نشود، به کمک اسپانیا آمد. پیشروی طلایه های ارتش فرانسه موجب برخوردهای نظامی با ریف ها شد و طی منازعات گسترده واحدهای نظامی ریف بخصوص در فاس در طول زمستان و بهار 1924 شکست خوردند. پائیز 1925 مذاکرات صلح بعلت فراخواستهای ملّی ریف ها با شکست مواجه شد و عبدالکریم الخطابی در سال 1926به جزیرۀ رئونیون تبعید گردید. 20 سال بعد او به مصر فرار کرد و در سال 1963 درگذشت. عبدالکریم الخطابی بخاطر استفادۀ نیروی هوایی فرانسه از بمب شیمیایی به جامعۀ بین الملل شکایت برده بود.
8- Jules Humbert-Droz
9- Commission Stasi
کمیسیون اجرایی دربارۀ اصول مدنی در جمهوری
10- LCR : Ligue Communiste Révolutionnaire
LO : Lutte Ouvrière
11- PCF : Parti Communiste Français
12-Euro-Palstine
13-Islamophobie
اسلام ترسایی یا ترس بیماری زا و بیهوده از اسلام. خصومت ورزیدن به اسلام . اسلام ستیزی
Parvus14) 1869- 1924
نام مستعار «الکساندر هلفاند» است.
Alexandre Helphand
یهودی روس که روسیه را بقصد آلمان ترک می کند. با نام پارووس قلم می زند . او در سوسیال دموکراسی آلمان فعالیت می کند و از یاران روزا لوکزامبورگ است.
15-Muslim Association of Britain (MAB)
16- Respect
17- Lindsay German
18- Socialist Workers Party britannique
19- The Guardian
20- (« wonderful »)
*
|
|