آن جا که باغ در انتظار پاییز بود
Tue 24 03 2009
کتایون آذرلی
آن جا که باغ در انتظار پاییز بود
بهار آمد با خلعتی از شکوفه های رنگین
وباغ را به چشن شکوفایی و رقص شاپرکها دعوت نمود.
جویباران به حمایت درختان تشنه می شتافتند
تا شاهد بردن برگهای نیمه جان به گورستان مردار نباشند.
چشم شقایق ها نگران شگفتن گلها بود
تا مبادا توسن تگرگ بر مسیر ذهن آن ها بتازد
وفصل طلایی هم آغوشی را به حصار تنگ خاموشی مبدل سازد.
بهار آمد
تا پرندگان تبعیدی به دیار خویش بازگردند
ودر فراز طلیعه روز زندگی دوباره را آغاز نمایند.
تو همیشه با منی مثل نفس
و سایه وار پا به پای قدمهایم
ومثل گوشواره به گوش بادبادک هایم.
وقتی که هستی تا آخر فصل زمستان بدون چتر در باران می روم
و بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یاد تو نقش می زنم.
شعرا می گویند:
هر تار موی تو به اندازه یک قصیده است.
طفلکی شانه، شب کور شد بس که در شب سفر کرد!
وقتی که نیستی
انگار زمستان است ومن چترم را در باران گم کرده ام.
وقتی که نیستی
جدول متقاطع تنهایی ام را
با گریه و آه و درد پر می کنم
و برای همیشه چشمانم را با گیاه باران پیوند می زنم.
وقتی که نیستی گریه را بهانه می کنم
با حنجره ایی خونین فریاد می زنم
با اولین ملامت تو درد من آغاز می شود.
ای دشت سوخته من
بمیرم برای تو
که در حریم اندیشه ات سراب تجلی نمود.
|
|