عصر نو
www.asre-nou.net

مارکس،
جهانی شدن و منطق سرمایه


Wed 10 09 2008


۱۴مارس ۲۰۰۸ صد و نودمین سالگرد تولد کارل مارکس بود و ۵ ماه مه هم صد و بیست و پنجمین سالگرد خاموشی او. این مناسبتها به ویژه برای محافل علمی، سیاسی و رسانهای اروپا و آلمان انگیزهای بودند که دوباره در اندیشهها و آموزههای مارکس درنگ و بازنگری کنند و روزآمدی یا کهنگی آنها را به بحث بگیرند. در همین راستا، روزنامهی آلمانی نویس دویچلند در شمارهی ۵ مه خود مصاحبهای دارد با اسکار نگت (Oskar Negt) فیلسوف و جامعهشناس صاحبنام آلمان و از او در بارهی میزان کارآیی اندیشههای مارکس برای تبیین مناسبات جهان کنونی پرسیده است.
اسکار نگت دکترای خود را نزد تئودور آدرنو، چهرهی سرشناس مکتب فرانکفورت گرفته و مدتی دستیار یورگن هابرماس بوده است. او تا سال ۲۰۰۲ در دانشگاه هانوفر آلمان به تدریس فلسفه و جامعهشناسی مشغول بود و در حال حاضر نیز همچنان به نوشتن و انتشار کتاب در باره ی مسائل مختلف فلسفی و اجتماعی ادامه میدهد. « مارکس و کانت، یک بحث تاریخی»، «مدرنیزاسیون با شاخص اژدها، چین و افسانه اروپایی مدرنیت»، «۱۹۶۸، روشنفکران سیاسی و قدرت» و « انسان سیاسی» از جمله آثار معروف اسکار نگت هستند.
در زیر ترجمه ی مصاحبه ی نویس دویچلند با اسکار نگت را میخوانید.

احمد سمایی
samayee@web.de


« یا الله! من دوباره اینجا هستم». این عنوان کتابی است از مجموعها ی به نام «مارکس در کاریکاتورها». آیاآموزههای این فیلسوف اهل ترییر، بیست سال پس از سقوط سوسیالیسم دولتی دوباره سربرآورده و قابل اعتناشدهاند؟یا او و آموزههایش در این سالها اصولاً غایب نبودهاند؟
- واقعیت این است که مارکس هیچگاه غایب نبوده است. تلاش این بود که میان او و آموزههایش از یک سو و نظامهای اقتدارگرا و تمامیتخواهی که ۲۰ سال پیش فروپاشیدند از سوی دیگر، رابطهی این همانی برقرار شود. اینک اما، شمار پیوسته بیشتری از انسانها درمییابند که آن نظام منقرضشده زادهی دیدگاه مارکس در بارهی سوسیالیسم نبود، بلکه برعکس، مخالفت و پایبندنماندن به آن آموزهها مبنا و راهنمای ایجاد آن نظام شد.

از نظر شما دلایل اصلی احیای توجه به آموزشهای مارکس کدامها هستند؟
- در وهلهی اول شکلی از سرمایهداری که ما امروز با آن مواجه هستیم. آنچه که در حال حاضر جریان دارد عبارت است رسوخ مناسبات سرمایهداری به همهی عرصههای حیات اجتماعی که خود را در شکل تجاریشدن، خصوصیشدن و حتی غارت سرمایههای عمومی جامعه نشان میدهد. بازار و تجارت همیشه کنه و هویت سرمایهداری را تشکیل میداده است، ولی در حال حاضر تفاوت در این است که دیگر هیچ سد و مانعی برای تاخت و تاز سرمایه وجود ندارد. ما اینک با اعمال روابط سوداگرانه و خصوصیسازیهای بیحد و مرز در همهی گسترهها و در مورد همهی سرمایههای اجتماعی و اقتصادی مواجهایم، به گونهای که میتوان از یک «جنون خصوصیسازی» سخن گفت.
در واقع برای اولین بار، سرمایه به همان نحوی عمل میکند که مارکس در اثر معروف خود، کتاب «سرمایه» توصیف کرده یا آن گونه که در «مانیفست کمونیست» و سایر آثار اولیهی مارکس آمدهاند: سرمایه در گسترهای به وسعت جهان عمل میکند، آن هم بدون هیچ سد و مانعی. گلوبالیزاسیون، بر خلاف تصور رایج نه به معنای ایجاد ساختار جدیدی از سرمایه، بلکه به معنای آزادی مطلق سرمایه در حرکت و چرخش در جهان است. این پدیده همراه است با قطبیشدن هر چه بیشتر جوامع و تشدید شکاف میان فقر و غنا و میان مراکز و حواشی در کشورهای سرمایهداری. در چنین شرایطی انسانهای بیشتری به این درک و دریافت میرسند که «سرمایهداری جدید» به معنی احیای مناسبات طبقاتی گذشته است. تا ۲۰ سال پیش نظامهای اروپای شرقی این عملکرد بازدارنده را داشتند که سرمایهداری برای پرهیز از جذابکردن آنها بیمحابا تاخت و تاز نکند و زمینه را برای رشد ایدههای آنها در غرب فراهم نیاورد. اینک اما آن نظامها خاک شدهاند و سرمایهداری بیمحابا میتازد.

آیا میتوان گفت که اندیشههای مارکس تازه بعد از رهاییاشان از قیدوبند استفاده ابزاری نظامهای تک حزبی شرق اروپا، امکان یافتهاند کشش و قدرت تاثیرگذاری واقعی خود را به اثبات برسانند؟
- شیوه تفکر مارکسی به این خاطر مغضوب و منکوب شده بود که مخالفانش برای بیاعتبارکردن آن میتوانستند به روندها و رویددادهای معینی استناد کنند، برای مثال به دادگاههای نمایشی دوران استالین و یا دادگاههای مشابه در اروپای شرقی در سالهای بعد. و خوب طبعاً برای بسیاری این سوال پیش میآمد که سوسیالیسم یعنی این؟ رودولف بارو که اصطلاح « سوسیالیسم واقعاً موجود» ساخته و پرداختهی اوست میگفت که نظامهای شوروی و مشابه، «سوسیالیسم در شکل نخستین» آن و اولین تجربه در این زمینه هستند، حرفی که تنها اغراق بود و به کار توجیه آن نظامها میآمد. در واقعیت امر، آن رژیمها نظامهایی اقتدارگرا بودند که آزادیهای مدنی که را مارکس خواهان انتقالشان به جامعهی سوسیالیستی بود خفه و نابود کردند.
بر این اساس، من میتوانم تصور کنم که امروز برخورد آزادانهتر و راحتتر با اندیشههای مارکس از شانس و زمینهآی به مراتب مساعدتر از ۲۰ یا ۳۰ سال پیش برخوردار است. دیگر لازم نیست که این اندیشه را به مجموعهای از احکام جزمی بدل کنیم، بلکه مسئله بر سر این است که تفکرات و اندیشههای کسانی مانند ماکس وبر که بسیار در بارهی ساختارهای قدرت واقتدار تامل کرده است یا درک و دریافتهای افرادی همچون آدرنو و هورکهایمر را با آموزههای انسانگرایانه مارکس تلفیق کنیم.

در این میان برخی از اندیشههای مارکس برای عناصری از احزاب محافظهکار آلمان نیز جالب و جذاب شدهاند.

- شما کافی است که به سخنان کسی مانند هاینر گایسلر، دبیرکل سابق حزب دمکرات مسیحی توجه کنید. چپتر از حرفهای او نخواهید یافت. و یا زمانی که متخصصان علوم انسانی مانند جامعهشناس فقید، اسوالد نل- بروینینگ یا فریدهلم هنگسباخ به تبیین و تبلیغ آموزشهای اجتماعی شاخه ای از مسیحیت کاتولیک مسیحیت میپردازند، راهبردهایی ضدسرمایهدارانه ارائه میکنند که از درک و دریافتهای سوسیالدمکراتهای معاصر رادیکالتر است. و خوب در چنین حالتی من با فریدهلم هنگسباخ بهتر قادر به تفاهم هستم تا با بسیاری از سوسیال دمکراتها.

اندیشههای مارکس چه در زمان حیاتش و چه به ویژه پس از مرگ او پیوسته آماج انتقادهای متفاوتی بودهاند. کدام یک از این انتقادها برحق و درست بودهاند؟

- این که مارکس در نقش رهاییبخش نیروهای مولده و پیشرفت تکنیک اغراق کرده است، یکی از انتقادهای برحقی است که به او وارد میشود. این پیشبینی مارکس که چالش بین رشد نیروهای مولده و مناسبات تولیدی همچون مادهی منفجره و عامل تحولات انقلابی عمل خواهد کرد درست از کار درنیامد، بلکه نیروهای مولده مناسبات تولیدی خاص خود را به وجود آوردند. تئودور آدرنو خیلی زود توجهاش به درک نادرست مارکس از تناقض میان نیروهای تولیدی رشدیافته با مالکیت خصوصی و مناسبات تولیدی سنتی جلب شد. این انتقاد به مارکس جریی از به اصطلاح «مارکسیسم غربی» است که کسانی مانند موریس مرلو پونتی در فرانسه یا کارل کرش در آلمان نمایندگان آن به شمار میروند.

تا چه حد «سرمایه»، اثر معروف مارکس از گذر زمان سربلند و معتبر بیرون آمده است؟
- سرمایه همچنان اثری معتبر باقی مانده است. سوال اما این است که یک جامعه تا چه حد میتواند نماد بارزی از قوانین مارکس باشد. من خطر را در این میبینم که جامعهی کنونی ما بیش از پیش بر اساس منطق سرمایهداری سمت و سو داده شود و حیطهی اختیارات و قدرت مانور دولت هر چه بیشتر محدود گردد، امری که بنا به تجربه، همبستگی و انسجام اجتماعی را دستخوش تهدید و واگرایی میکند. چنین روندی قبل از همه، به ایجاد نوع پستتری از روابط و مناسبات سیاسی میانجامد، و این هم یکی از نقاط کور در تجزیهو تحلیلهای مارکس است. البته میتوان بسان گذشته همچنان مدعی شد که دولت نهاد مشترک طبقات حاکم و در خدمت منافع آنهاست. منتهی در عرصهی واقعیت این فرمولبندی مارکس نیز به نوعی، نادرست و فاقد موضوعیت از کار درآمده است.
از طرفی، جایی که قوانین بازار بیهیچ حصر و محدودیتی حاکم باشند، تهدیدهای عمدهای برای ساختارهای سیاسی- دمکراتیک به وجود میآیند. به عبارت دیگر، میان سرمایهداری و جامعهی بورژوایی مبتنی بر حقوق مدنی نمیتوان لزوماً رابطهی این همانی برقرار کرد، زیرا نباید از یاد برد که یکی از ویژگیهای چنین جامعهی این است که با قوانین خود از حقوق بشر و حقوق مدنی در برابر مطلقگرایی و یکهتازی قوانین بازار حفاظت و حمایت میکند. حال اگر حقوق بشر و حقوق مدنی پیوسته محدودتر و محدودتر شوند، آنگاه سرمایهداری با هر نوع دیکتاتوری و نظام اقتدارگرایی قابلیت تلفیق و همزیستی مییابد.

هانس ماگنوس انتسنبرگر، نویسنده و اندیشمند نامدار آلمان، گفته است، در بارهی مارکس قدیم هر چه جور که دلتان خواست بیاندیشید، ولی تحلیل و پیشبینی او در بارهی جهانیشدن نبوغآمیز است.

- این حرف انتسنبرگر، کاملاً درست است. جوهر و ماهیت انکشاف و گسترش سرمایهداری در منطق سرمایه نهفته است. در واقع چنین خصیصهای عارضی و از بیرون به ویژگیهای سرمایه اضافه نشده، بلکه جوهر و طبیعت آن است. این نظر مارکس در «مانیفست کمونیستی» که سرمایه به هر جای جهان که بتواند نفوذ و دخول خواهد کرد، در شرایط گلوبالیزاسیون امروز جنبههای محتملتر و واقعیتری به خود گرفته است. صد البته نمیتوان مناسبات کنونی جهان را منحصراً با تئوریهای مارکس تبیین و تشریح کرد، ولی برای مثال آنچه که اینک در گسترهی فعالیتها و معاملات بانکی در جریان است به خوبی با مقولههای مارکسی قابل تبیین و توضیح است.
بر اساس نظریهی مارکس، چیزی وجود دارد به نام «انتزاع واقعی» پول. این انتزاع به آن معناست که روندهای معینی، از مناسبات واقعی زندگی انسان جدا میشوند، گویی که دیگر با این مناسبات هیچ ربط و پیوندی ندارند. ولی در عین حال، تآثیرات فاحشی بر این مناسبات میگذارند. اگر این محاسبهی برخی از کارشناسان امور مالی را بپذیریم که به ازای نقل و انتقال هر ۳۰۰ دلار ارز و اوراق سهام تنها یک دلار انتقال کالا انجام میگیرد، یا به عبارت دیگر نقل و انتقالهای مالی و مربوط به سهام به هیچوجه با تولید واقعی کالا و سرمایه ارتباط ندارند، آن گاه دیگر دشوار نخواهد بود که تصور کنیم ورشکستگی و فروپاشی یک بانک بزرگ با چه عواقب فاحشی برای کل جامعه یا جوامع توام است. سخن اخیر ژوزف آکرمن، رئیس دویچه بانک
که دولت را فراخواند در صورت لزوم، یعنی در حالتی که بحران بانکی آمریکا سیستم بانکی آلمان را هم به شدت متاثر کند به سرعت نقش ناجی را به عهده بگیرد و وارد عمل شود، نمونهی خوبی برای واقعیت پیشگفته است.
با توجه به نکات فوق، در مجموع میتوان گفت که هنوز هم عناصری از آموزشهای مارکس میتوانند کمک کنند که تحلیلی شفافتر و دقیقتر از مناسبات جاری جهانیشدن اقتصاد به دست آید.

ولی آیا تئوری طبقات که مارکس در قرن نوزدهم پیش نهاد هنوز هم میتواند به کار تحلیل و تبیین جوامع امروزی بیاید؟

- در مورد مفاهیمی مانند طبقه و قشر از همان سالهای پس از جنگ جهانی دوم تمایزات و تدقیقهایی در جریان است. برای مثال، رالف دارن دورف، جامعهشناس معروف آلمانی- انگلیسی و شمار دیگری از جامعهشناسان به این بحث پرداختهاند که طبقه مفهوم دقیقتر و بهتری است یا قشر. اینک اما روندی در جریان است که تمام و کمال به سوی احیای ساختارهای محض طبقاتی یش میرود.
احساس و درک من این است که ما به ویژه در کشورهای سرمایهداری پیشرفته به سوی جامعهی یک سوم پیش میرویم، یعنی تنها یک سوم افراد احساس میکنند که تحت شرایط موجود خوب در جامعه انتگره و ادغام شده است و به عبارتی به «طبقهی فوقانی» جامعه تعلق دارند. این اصطلاح را حالا دیگر روزنامهی سخنگوی محافظهکاران، یعنی فرانکفورتر آلگمانیه هم به کار میگیرد. طبقهی محروم و زیرفشار جامعه اینک شمار و ابعاد بسیار گستردهتری پیدا کرده و تنها پرولتاریای صنعتی مورد نظر مارکس را شامل نمیشود. و خوب همین باعث میشود که دیگر نتوان مدعی شد که این پرولتاریا حامل و فاعل تحولات انقلابی است.
در حال حاضر، طرح درست سوالها برای من اهمیتی بیشتر از پاسخها دارند. یکی از سوالها میتواند این باشد که جهان فردا چه شکل و شمایلی خواهد داشت؟ جامعهی فردا چگونه جامعهای خواهد بود؟ با مطالعهی آثار مارکس هنوز هم میتوان به نکات و ارزیابیهای تازهای دست یافت. شیوهی تفکر من به من میگوید که که در راه پرسشگذاری یادشده دو اندیشمند نقش مهمی بازی میکنند: مارکس و کانت. من برای جنبهی اخلاقی طرح سوالهایی که با تجزیه و تحلیل اجتماعی سروکار دارند وزن و اهمیتی ویژهای قائلم. سوال « من چه چیزی میتوانم بدانم؟» قطعاً بیشتر به آموزشها و نوع نگاه مارکس مربوط میشود و به پرسش در بارهی مسائل مربوط به شرایط و ارتباطات زندگی اجتماعی راه میبرد. ولی سوال «من چه باید بکنم؟» دومین پرسش مهم است که آموزههای فلسفی و اخلاقی کانت دستمایه خوبی در پرداختن به آنهاست. در این راستا و به این پیوندها و ارتباطات اندیشیدن را من بیاندازه سازنده و کارساز میدانم