امتزاج جادو
Thu 19 03 2009
ویدا فرهودی
روز نو است و زیبا زاییده شد بهاران
بشنو طراوتش را از قطره های باران
هم او که لطف سبزش اکسیر زندگانی است
دارد گل و ترانه، بر شانه، دوش و انبان
بنیوش بوی گل را از هر نسیم شیدا
وقتی که می زداید زنگار غم ،خرامان
بنگر شقایقان را جادو ی عید داده است
رنگ شراب کهنه،،شبنم زده به دامان
دُخت نسیم دارد پیغام ها به گردن
با ژاله شسته روی و مـُشکی زده به پستان
روز نو است آری، بالنده و بهاری
نی گاه دل سپردن بر وهم پوچ و حرمان
برخیز هرکجایی،باید رهی گشایی
بر خطه ی رهایی، کولی وشانه رقصان
اینک که سیر و سرکه، سنبل سماق و سبزه
همراه سیب و سکّه بر سفره اند مهمان
زین امتزاج جادو،زین هفت سـِحرخوشبو
ازقعر شهر غربت راهی گشا به ایران
پر کن پیاله ات را از جام سرخ جمشید
پس جرعه جرعه اش را بر زندگی بیفشان
باشد که مام میهن، شویـَد غمان ز دامن
ایمن شود وجودش از مکر زشت شیطان
اهریمنی که ریزد زَهر عزا به دل ها
با تازیانه تازد برجان پاک انسان
آواز را پرستو باید برَد به هر سو
فریاد سرکشد از دیوار سرد زندان
فرصت مده به عسرت، بیرون بیا ز عزلت
وقت است تا بسازی درد نهفته عریان
عید آمده عزا را بگذار بر سیه دل
هم نغمه شو برقص آ با قطره های باران
ویدا فرهودی
بهار ۱۳۸۸
|
|