در غم بانو معینی
Tue 28 05 2013
رضا علامه زاده
عازم بازگشت از سفری دور و دراز به خانه بودم که خبر تلخ درگذشت بانو معینی را شنیدم. دستم نرفت چیزی بنویسم. با بیژن شاهمرادی که اتاقی از خانهاش در لسآنجلس را به کارگاه تدوین فیلم تبدیل کرده بود روزی پانزده شانزده ساعت مشغول بالا و پائین کردن فیلمهایمان بودیم تا سندی قابل اتکاء در مورد یکی از دردناکترین فجایع تاریخ معاصر وطنمان، کشتار تابستان شصتوهفت، سر و سامان بدهیم؛ فاجعهای که بانو معینی زخم خونینش را تا دم مرگ بر سینه داشت؛ زخم بیمرهم از دست دادن پسرش هیبتالله.
با هیبت سالها درون و بیرون زندان همصدا و همراه بودم. فعالیت مسئولانهی محمدرضا برادر جوانش را در دفاع از حقوق انسانهای در بند در ایران مشتاقانه دنبال میکنم. و بارها از دیدن شهادت خاطره، خواهر هیبت، از گلزار خاوران چشمم تر شده است.
وقتی به خانه رسیدم از کاکایم نسیم خاکسار شنیدم که دردش را به شعر بر کاغذ آورده. خیالم راحت شد. خواندن شعر سادهاش کمی آرامم کرد. بازنشرش میکنم برای هر کس که بانو معینی را میشناسد و میداند که غم از دست دادنش تا چه حد بر قلب محمدرضا و خاطره و دوستان و آشنایانشان سنگینی میکند.
یک روی به خاوران
یک روی به تبعید
فرزندان گمشدهاش را صدا میزد
مادر معینی ها، مادر همهی ما
قاب عکسی در دست
صدایی فروخورده در گلو
به دادخواهی گام برمیداشت،
آرام آرام
در صف مادران
مادر معینیها، مادر همهی ما
یک چشم بر خاک،
یک چشم بر دریا
قطره اشکهای سالها ریختهاش را میجُست
مادر معینیها، مادر همهی ما
یک دست بر نهالی تُرد
یک دست به نوازش بر گونههای غمزده
مهربانیهای وجودش را
کاشت و رفت
مادر معینیها، مادر همهی ما
□◊□
|
|