جینا بریایولت
«تماشاچی»
ترجمه علی اصغرراشدان
Sun 26 05 2013
GINA BERRIAULT
The Bystander
خانه خیابان ورنال لس آنجلس آخرین خانه ای بود که پدرم برایمان اجاره کرد. توآن خانه قدیمی سبزسه طبقه بالوحها ولچکیهاودودکش،ازخط خارج شدوزوالش بین پدروپسررقم خورد. توآن خانه به زنی که خیلی دوستش میداشت وشبهائی را باهاشان گذرانده بود،هجوم بردوتجاوز کرد.
شامگاه شنبه ای بود، طبقه بالاتواطاقمان توتختخواب کتاب میخواندم وفکرمیکردم سروصداها غیرعادی نیستند. انفجارصداهای بزن بکوب وناسزا های مستاجرهابعد ازساعت دوی صبح، درهرساعتی ازاطاقهای پائین و راهروبه گوش میرسید. این باریکی ازپله ها پرید بالاودررا کوبیدوفریادکشیدکه پتویا کت یا پوشش دیگر ی بردارم و دور پیرمرد بپیچم. یک صابون ازحمام اطاق زن برداشته ولخت ازخانه بیرون زده بود. نیم بلوک دورتر، تو سراشیبی زیربرگ زردکثیف نخلی،جلو خانه ای پراطاق روعلفهای زرد ایستادو فریادکشیدو زنی را که درازبه دراز روکف اطاق رهاکرده بود تهدید میکرد. ساکنین ازایوانها و پنجره ها تماشاش میکردند.مردها وزنهای بارتوخیابان زیرنئون شیشه ای وایستاده ومی خندیدند.توهوای گرگ ومیش مثل سنگ مرمرسفید بود،بوی ترش نفسهاش باعطرصابون مخلوط میشد.تلاش کردم بپوشانمش، ساعدش رامثل یک دیلم به دنده م کوبیدودورم کرد.پلیس آمد، صدای آژیرراکه شنید،اجازه داد پتو را دورش بپیچم.
بخش مربوطه تو یک بیمارستان قدیمی معروف به درهم برهم ریختگی بود. مکانی بود باروکارآجرقرمزوپوشیده باپیچک که ازطرف غرب باسا ختمانهای چندطبقه تازه ساز بتنی مسدودشده بود. همانطور که یک کارگرعمومی جوان تو یک ساختمان آژانس جائی توشهر بهم گفت،چمدان پدرم رابه سالن خیلی بزرگی باصدها میزوکارگر عمومی بردم. لوازم تو چمدان عبارت بود از لباس کتان آبی نیروی دریائیش،یک پیرهن سفیدو کاراوات باریکش،پیرهن تیره و جوراب سفیدکارش،کفش چروکیده وخشکیده کارش. بارانیش را رودستم انداخته بودم. کیفش را که یک عکس گرفته شده پیش ازمرگ مادرم(دختری گیس سیاه تو پیرهنی کوتاه گل منگلی)ویک عکس ازخودم تو سن پنج سالگی ایستاده روبلند یک منبع آب، زیرجلد پلاستیکیش بود،کیف راتوجیبم گذاشته بودم.
یک مرد طاس باآستین کارتودفتری تو طبقه اول لوازم شخصی را که رو پیشخوان ازم می گرفت،گفت رفتارپدرم تو هفته پیش به اندازه کافی بهبود واجازه یافته برود تو بیماران سربراه طبقه دوم و دیروزاز بخش زیرزمین منتقل شده. همچنین بهم گفت که مامورین روان پزشکی وآسایشگاه پدرم را آزمایش کرده و تائید کرده اند به « کاماریلو»درتپه های ساحلی نزدیک « وینچورا » منتقل شود.
ساعدم را به پیشخوان تکیه داده وسیگارمیکشیدم و به ژست گرفتن و منطقی بودن طبیعت خود تظاهر میکردم. غیرمنطقی بودن پدر،دلیل نمیشد که پسر هم غیرمنطقی باشد. ساعدتکیه داده به پیشخوان وسیگارتوی دست گواه این مقوله بودند. باید ازدرهم کوبیدگی شش هفته ای پدرتوعذاب کشیدن تو هتل وتواطاق نگهبانها عاقلانه عبرت گرفت. باخود اندیشیدم:
«گرفتن یا نگرفتن لوازم پدرازدست من بوسیله این مامورها ا صلامهم نیست. تو این ساختمان قدیمی سراشیبی وپیچکهاوپنجره های میله کیشده، لوازم شخصی چیزنامربوطی ست.این جا مکانیست که بامالیات اجتماعی اداره می شودواجتماع از خودش محافظت میکند.»
هزارها شهر که هیچوقت چیزی ازاو نشنیده وهرگزهم نخواهند شنید،ازاو میترسیدند،ونگهداریش توحبس ورده بندیش بین او و آنها مسله ای بود. پلیس تابالای پله ها تعقیبش کردوبرای لباسهاش تو اطاق ما هجوم آورد.بعد پائین راندش.مستاجرهاوحشت کرده و نفرت زده ازخانه بیرونش راندند. مردگیج ولرزان باشلوارشل ول و پیرهن دکمه باز پله های مفروش بافرش پلاستیکی رابه طرف طبقه بالا پریدو ازراهرو میگذشت که من زنگ در دولنگه را فشار دادم....
به نگهبان بیمارستان که قفل دررا بازمیکرد،گفتم:
« لوئیس لیسل،اون پدرمه.»
باناراحتی متوجه شد اسم فردروانی بی کفایتی را میگویم که دربخش تحت نگهبانی او بستری است. قبلافکرکرده بودم که یک نام شبیه یک مربی است، حتی یقین کرده بودم روانپزشک یک شخص است، حالامتوجه شدم که یک نام انعکاسی از یک شخص را دنبال میکند.
اطاقی که وارد شدم دراز بودوشبیه یک اطاق نهارخوری باصندلیهای زیاد حصیری، مبلهای حصیری باپشتیهای کتان رنگ باخته گلدار اسباب چینی شده بود. مریض ها همه مردو ملبس به پیژامه مانندی خاکستری، شلوارو پیرهنهای فلانل نخی بودندو دمپائیهای پارچه ای تیره به پا داشتند. بعضیها بافامیلهاشان وبرخیهاتنها نشسته بودند. یک مرد باپشت رو به بالارویک مبل دراز شده بود. گر وهی کناردرگشادی که به اطاق خواب باز میشد، گفتگو میکردند، پدرم درمیانشان بود. دستهاش پشت سرش به هم چسبیده بود. سرش متکبرانه خم برداشته بود. در تنهائی با تعقل دیگران سرخوش بود. حضور متاثرش دراین مکان تک افتاده گرهی توگلویم به وجودآورد، باتندی به طرفش رفتم. دستم را روپشتش گذاشتم، نتوانستم چیزی بگویم.نتوانستم به یاد آورم که اسمش برایم چه معنی دارد....
ابتدافکرکردم دستم را حس نمیکند،خیلی آهسته واکنش نشان داد. به آرامی تورنجیدگی گردش چشمهاش دیدم بایک همقطارش که خواسته بانوعی جسارت جنون آمیزناراحتش کند، اشتباهم گرفته.
«آرتی.» اسمم را گفت،بوی پرتقال تونفسش بود.نشانه خوبی بود.فکرکردم « اگه یه پرتقال بریده،پس نسبتا خوشحاله.»
پرسیدم « یه پرتقال داشتی؟»
گفت «یه ملاقاتی واسه یکی ازبچه هاآورده.»
این اولین حرفهائی بود که تو پنج روز بین ماردوبدل میشد.آرامش صدامان نعره کشیهارا به یادم میاورد.
باهم رو یک مبل نشستیم،بهت تبعید توچشمهاو مفصلهاش بود. بازهم وزنش را ازدست داده وموهاش بلندتروانگارخاکستری تر شده بود(تیرگی ئی آهنی که رنگ سنگین یک پایان بود.) علیرغم پرتقال، لبهاش خشک و گوشه هاش باسفیدی خاکی رنگ هاشورزده شده بود.باپاهای رو هم انداخته نشست. دستهای ناراحتش روزانو درهم شد.
پرسید « باخودت چی کرده ای،آرتی؟»
گفتم « این چن روزه گرفتار یه سرماخوردگی شده م»
« چی کاری واسه ش کردی؟»
« کاری رو که همیشه میگفتی کردم ، عرق کردم وانداختمش بیرون.»
یکی ازدندانهای جلوش را چند هفته پیش،تو کتک کاری یک شب تو کافه ای از دست داده وناراحت بود. زبانش واردشکاف میشدوکمی هیس هیس میکرد.
پشت دروتواطاق خواب دوردیف تختخواب و چندتائیش اشغال شده بود. افراد باتمام لباس روپتوها درازشده بودند، هرکدام مثل یک مومیائی سیم پیچ،به اوهامشان پیچیده بودند.یکی بارخوتی بزرگ درخود پیچید، خودرارو ساعدکشید و روپشتش برگشت.تواطاق خواب رویک میزنزدیک پنجره دو بیمار ورق بازی میکردند. یکی ازبازی کننده ها سیاه وزنش کنارش نشسته بود،بایک قاشق چوبی ازیک قوطی یک کیلوئی بهش بستنی صورتی میداد. تواطاق مایک بیمارجوان باواسواسی ناجورپیانوئی سرپارا مینواخت.پیرمردی که نقش سزار رم باستان رابازی میکردو قدش به شانه نمونه خودش هم نمیرسید،دربین فامیلها وبیماران ونتهای پیانو پرسه میزد،باپرتو ترساننده چشمهای سیاه کوچکش،به عمق درون همه خیره میشد.ربدشامبر هوله حمام زنانه ای را به شکل ردای تیره گلداری سفت دور اندام خپله ش پیچیده بود.دستهارا رو شانه م گذاشت وگفت:
«میخوام بمونی وپسرمو ملاقات کنی.»
پدرم به نشانه استحکام برادریش باهمه، ساعدش را تکان دادوگفت:
« بیاجلو،اینوخم کن،بیاجلو!»
سزارگفت« پسرم،اون یه حرومزاده س.»
نگهبان درانتهای پیانو تو یک صندلی حصیری لم داد،مجله «آرگوزی» ش را رو رانش رهاکردوبه تماشاپرداخت. پیرمردچشمهام را نگاه وبه پشت سرخودو جائی که نگهبان نشسته بود اشاره کرد. دستش را ازرو پشتم بلند کردورفت تواطاق خواب و پشت به ما ایستادو ورق بازهارا تماشا کرد.
پدروضعش رابافاصله ای زیاد عوض کردوگفت:
« خودش یه فاحشه زاده س.دیوونه سعی کرد پسرخودشو بکشه. این آدم همیشه ازپسرو زن پسرش حرف میزنه که نقشه میکشیدن سه هرازی رو که یه جائی چال کرده بوده پیداکنن وبیرون بکشن.اون لعنتی فکرمیکنه سه هزارتا چی تحفه یه؟من توچندسالی که دوره جنگ تو هواپیمائی «دوگلاسها » کارکردم اینقده پول دست وپا کردم. اینقده پول هیچ چی به حساب نمیاد.پول پرداختی واسه یه ماشین فورده.یه قرض به عموت واسه یه مراسم سوگواری.تویه هفته مسافرت من وتو به کاتالینا
دخلش اومده. این آدم فکرمیکنه واسه کشتن پسرش کافیه، دیوونه.»
اطاق دراز نهارخوری شبیه روزیکشنبه بود.هم اطاقی مچاله شده رو مبل،ملاقاتیها،بوی پرتقال،تنها روزنامه های فکاهی راکم داشت.درآن طرف کناریک دربسته روبه جائی، زنی میانه سال تو لباس سیاه و یک کلاه حصیری سیاه باگیلاسهای قرمزکه پیش ازتولدمن رسیده بودند،در یک طرف و خواهرش درطرف دیگربیماری خاکستری پوش نشسته بودند. یک برادرمیانه سال که مدتی دراز پرتوخورشید را لمسش نکرده بود، مردی که تمام روز باکتی نظامی تو ایوانی میله کشی شده نشسته بود. حالا دردنیای بیرون، قوزکرده وکر نشسته وباچشمهای رنگ باخته ش باوحشت نگاهم میکرد. دیدمش که بلند و سلانه سلانه دور شد. بیشترازدو زن که تحت فشارشان بود،ازنگاه خیره من خودرا درفشارحس می کرد.خواهرهاازش غافل نشدند، دنبالش کردند وحرف زدن بااورا ادامه دادند.تحت تاثیرقراردادنش برایم جالب بودودرهرجاکه پرسه میزد نگاهش میکردم.تواطاق خواب را نگاه کردم ، ایستاده درگوشه ای یافتمش.درفاصله ده متری شبیه سنگ ساکت ومنتظربرخورد نگاهم با چشمهاش بود.
پدرم بااخم پرسید«فکرمی کنی باهام چیکارمیکنن،آرتی؟»
تومبل فرولغزید،ساعد ش رودسته مبل آرام گرفت،بادستهاش قوسی به وجودآوردوصورتش را ازنگهبان وسلطه واستقلالش رومن که توهفته بین ما فاصله انداخته بود، پنهان کرد،شدیم مثل گذشته.
گفت«دوس دارم ازشراین سرفه خلاص شم،سرفه سینه مو میخراشه. مدتی توزیرزمین نگاهم داشتن.سرماخوردگی اززمین بهم سرایت کرد.خدای من،اون پائین عذاب آوربود.مثل جای حیووناتو یه کشتی، پراز قارقارو نعره بود.»
« واسه سرفه ت هیچ کاری کردن؟»
«هیچ. برن جهنم.اونا دوس دارن سلاطون ریه یاتوبرکلوز یا یه چیزی مثل اون بگیرم.دوس دارن هرچی زودتر بمیری.وضع تیمارستانم به همون شلوغیه که می بینی.»
گفتم« اونا اینجورجاهارو واسه خوب کردن آدمادرست کردن.»
انفجارگونه خندید،باسرفه وخنده ازجاش پرید و تو خودش پیچید،بعدآنقدر خودش را رهاکرد که پاهاش ازرومبل سیخ بیرون زدو پشتش ازپشت مبل قوس برداشت.مریض مبل پهلوئی برگشت، سرش ازلبه مبل آویخت، چشمهاش مژه نمیزدومثل حیوانی کنجکاو پدرم را تماشان می کرد.
پدرم گفت«اوناپیش ازرفتن تو رختخواب بهمون شکلات داغ و یه خرده بیسکویت ستاره شکل میدن. می بینی آدم چیقدازبهبودیافتن فاصله داره؟تو «بدلام» هیچوقت اینکارو نمیکردن،آرتی.به هرآدم بدی برخوردی اینو بهش بگو. بهشون بگو اوناتوآسایشگاه روانی به پدرت شکلات داغ ویه خرده بیسکویت میدن.»
روبه روی دردوبله به طرف رواهرو نشسته بودیم.نگهبانی ازسراشیبی یک وسیله حمل غذاراهل میداد،بالاکه میامد،توچشم اندازمان بود.تو راهرو منتظرماند،زنگ اجازه ورودرا به صدا درآورد.چهارچرخه فلزی را به دربسته اطاقی فشارداد، درپشت سرش چهارطاق بازماند ودیدم که اطاق جلوئی اطاق نهارخوریست.دوخدمه زن میزدراز تیره را می چیدند، آشپزخانه ای باکابینت وسینک جلواطاق بود. صدای برخورد بشقابهابه یکدیگرتوی اطاقها اطمینان باخود میاورد. باورش مشکل بود،اماانگاریک بخاری چوبی دراطاق وپشت پرده وجائی که زنها میزرا ترتیب میدادند، روشن بود.سروصدای بشقابها ولوازم فلزی خوراکی را به خاطرم آوردکه هزینه ش را به موسئسه زندانهامی پرداختم و فلسفه وجودیش رانمیدانستم. درخانه هم این مقوله را نمی دانستم، همانطورکه ازاین اطاق قفل زده باافرادخاکستری پوش و صندلی های حصیریش سردرنمیاوردم.
رومبل کناردراطاق نهارخوری،خواهرها بندکیفهاشان را دورمچ دست راستشان پیچاندندوکفش های چرمی بنددارشان رابه سنگینی روزمین گذاشتند. وارداطاق خواب شدندکه برادرشان را پیداوخداحافظی کنند. زن سیاه پوست،بلندوباخونسردی یک پلیس خدمات شهری، کتش را رو شانه های بلندش انداخت.
گفتم« فکرکنم موقع غذا همه رو بیرون میکنن.»
پدرم پرسید«میخوای کجا غذابخوری؟»
گفتم«نمیدونم. نمیخوام جائی غذابخورم»
گفت« حول حوش کنار ورنال یه آشغالدونیه چینی هست،اونو دیدی، خرده ریزه های دل وجگروچربیهای مرغ دارن.اونادل وجگررو دورنمیریزن، بیشتر کلا وردارای میخونای ارزون جگررو واسه خوراکای عجیب نگا میدارن. نخودسبزم میپزن ومیریزن تو ش.خودت طرزکارشونو میدونی.»
ازتوضیحاتش رو موضوعهای ناچیزمتنفرم.کف دستهاش را رو چشمهاش گذاشت.دهنش اززیرچشم بندش ازم پرسید:
«هنوز توهمون محله ورنال هستی؟»
گفتم « آره.»
« برمیگردی پیش عمه ت گلوریس؟»
گفتم« فکرکنم نمیرم.»
« اصلابه ساندیگو برمیگردی؟»
« نه، فکرکنم نمیرم.»
آهسته حرف میزدیم، ملاقاتیهای دیگرازکنارمان ردمیشدندوبه طرف درمیرفتند. هم اطاق خوابیده رو مبل پهلوئی بیدارشده وروپشت دراز ودستهاش زیرسرش بود.
« پس میخوای بهش چی بنویسی؟»
« تو میخوای چی بهش بنویسم؟»
انگارهر روز حبسش بهش فکرنمیکرده، دقیقه ای فکرکردو گفت:
« خب،دوس دارم ابزارمو دست نخورده نگا داره.کلید جعبه ابزارمو با خودم ورداشته م، یاممکنه توالان ورش داری. هیچکدوم اینا به این معنی نیس که اون بخواد اونارو بفروشه. من یه مقداراره فنری فولادی انگلیسی توش دارم، ازگم شدنشون متنفرم. میترسم اگه بهش بگی منوکجاانداختن، اون فکرکنه هیچ وقت واسه زندگی کردن به اونجا بر نمی گردم دیگه،امیدواره برنگردم. بهش بگو ابزارمو نفروشه،حرف دیگه ای ندارم. فقط همینا رو تو یه نامه واسه ش بنویس، هیچ چیز دیگه بهش نگو.»
دستش راازرو چشمش کنارزدکه ببیندسرم را به تائید تکان میدهم یانه.
سرم را به تائید تکان دادم وگفتم« خیلی خب،باشه.»
« میتونی تواین شهر گند یه کارپیداکنی.من هیجده ساله که بودم، تو یه دکون لباس شوئی کارمیکردم.»
بلند شدیم، پشت درخروجی دو دره داخل ملاقاتیهای دیگرو منتظرنگهبان شدیم. بازی کننده ورق، مردی سنگین وزن باسری تراشیده،آمدبیرون کنار زنش. مریض کت نظامی پوش باخواهرهاش بیرون نیامد. سزارباربدشامبر گلدارش کنارمبلی که ماخالیش کردیم وایستاد. تنگدلیش را پچپچه می کرد تادرآخرین لحظه هم خطاکاری پسرش را نشان دهد.نگهبان بایونیفرم سفید سلانه سلانه ازنهارخوری بیرون آمد، جرینگ جرینگ کلیدهاش را زیربینی ملاقاتیهابازیگوشانه به صدادرآورد. ملاقاتیهای منگ ازهوای عصرگاهی محبس فرمانبردارانه خندیدند.
پدرم باهام دست وآنهارا تکان داد.این کاری بود که باید توجمع میکرد.نقطه های ناتوانی سفیدتو گوشه های چشمش عرض وجود میکرد.وجودش پر از بوی بیماراضطراب بودکه عرق آن را تو کف دستش حس کردم.
بهش گفتم« مامورمیگه من متیونم سواراتوبوس «گری هوند»شم،اون منو تا اونجا یا نزدیکش میبره.بعدش سواریه ماشین کرایه میشم که ازشهر میره تا بیمارستان.»
پدرم باصدای بلندکه نگهبان هم تمسخرش را شنید،گفت:
« اونا یه اتوبوس اختصاصی واسه ما مریضا دارن.شنفته م اتوبوس سواری نایسیه،اقیانوسو می بینی،تپه هارومی بینی،ازکنارخونه های مجلل «مالیبو»ی ستاره های سینما میگذره.»
نگهبان مجله را توجیبش مچاله کرد.کلید راکه چرخاند خندید،بعدازآن دیگر دلزدگی وجود نداشت. سرآخردرروبه هوای آزاد بیرون بازکه شد،هوای داخل بخش غیرقابل تحمل شده بود.سه زن را تا پائین سراشیبی ودر بیرون و داخل درهای گردان شیشه ای و پائین پله های مخصوص بامیله های آهنی که دوخواهر رادرخودگرفته بود، دنبال کردم.
طول کناره پرچین سیمی بلندوپیچک های درهم برهم راکه میگذشتم،به بالاو طبقه دوم خیره نگاه کردم،اصلاانتظارنداشتم تو آن بخش مخصوص باشم،ازخودم متعجب شدم که پنجره اطاق خواب را نگاه میکردم. سر خم شده مردورق بازوپشت صندلی ئی راکه زنش توش نشسته بود دیدم.کنار پنجره دیگر اطاق مردکت نظامی درلباسهای خاکستریش ایستاده بود ورفتنم را تماشامیکرد. یک لحظه فکرکردم اوپدرم است ،بعدمتوجه برخوردچشمهائی درمردشدم که به نوعی مقصرم می بیندومحکومم میکند. یک خطای دید بود. چراکه مرد خود پدرم بود،پدر درربدشامبرگلدارو هنوزرو درروی درهای قفل شده بود. پدری که جلوی چشم بچه ش درهم میشکست.پدری در سالهای آخر که تمامی شرایط زندگی درهمش پیچیده و داردمیمیرد، درحالی که بچه می ایستدودست وپازدن پایانیش راتماشامیکند،بعدراه می افتدو دور میشود که یک ماشین کرایه ای سوارشود....
|
|