عصر نو
www.asre-nou.net

آرنولد زوایک

« کونگ در دریاکنار »

ترجمه علی اصغرراشدان
Tue 23 04 2013

کونگ توساحل که میدوید،اولین نگاه براقش را به دریا که مثل قوسی سفید درطول کناره غارپیچیده بود،انداخت.باشوق افراطی و باصدائی بلند پارس کرد. امواج آبی مایل به سفیدبارهااوج گرفتندو براو کوبیده شدند.پرت کردنش را تو آب قدغن کردند. دستوری پرطول وتفصیل بود برای یک سگ شکاری «ایردال ترییر»بارنگ موی قهوه ای سیمی و پاهای پشمالوی جلو. ویلی صاحب جوانش بهش اجازه نمیداد،اماسگ درهرصورت روی پهنه ماسه ها که هنوزازآب جزر بخارآلود بود،باتمام سرعت میدوید. ویلی با فریادهای سر خوشانه دنبالش میکرد. مهندس گرول پشت سرشان سلانه سلانه میرفت، متوجه شد سگ وارباب هشت ساله برنزه باموهای روشنش،دربین صندلیهای ساحل وخانه های لخت نمناک سرخوش بودند.توجه شان به طور چشمگیری مجذوب محیط شده بود. درانتهای کناره آسمان بیرنگ در بیکران ها فرومیرفت،اماآسمان روی سرشان آبی درخشان بود. آرامش،شادی و شورروی مردم این شهر،محل بازی و تفریحشان و رو ماسه ها می پاشید. انگار عده ای درنقطه ای گرم بگومگوبودند. بیلی لاغروجسور هم گردن سگش راگرفته وآنجا ایستاده بود. گرول باسرعت پیش رفت. افراددرلباس شنا شبیه بودندو اجتماع یک طبقه مخلوط به نظرمیرسید. سرها بیشتر نشانگر ویژگی واحساس بود.اندامها مدتی دراز زندانی تیرگی لباس سنگین زمستانی و پریده رنگ بودند. مردی تنومنددرسایه چادری لخت نارنجی رنگ پیچیده دورتیری، نشسته بود. اندکی رو به جلو خم شده وسیگاری را دود میکرد.

به نرمی پرسید« اون سگه توست؟»

دختری کوچیک حول وحوش ده ساله بامردبود، لب پائین خودرا می جوید. نگاهی متنفرنسبت به پسروسگش ازمیان پلکهای باریک پراشکش می درخشید.

گرول باصدای شادش که انگار از عمق سینه ش زوزه میکشید گفت:

«نه. سگ مال پسره ست،که حتماپسرمنه.

مردصدای آهسته ش را دنبال کرد« میدونی،سگااجازه ندارن بی قلاده بگردن. اون دخترمنو یه کم ترسونده، کانالاشو روهم له کرده،الانم رو بیلس وایستاده.

گرول دادزد« بکشش عقب، و یلی!شوماکاملا درست میگی آقا،سگه دررفته، اما اتفاق جدئی نیفتاده که!»

و یلی سگ را کنارکشید. بیل را برداشت، کمی خم شدوآن را به طرف جمع درازکرد.نفرسوم جمع بانوی ترکه ای فوق العاده زیبا و درته چادر نشسته بود.گرول فکرکرد بانو جوانترازآن است که مادر دخترو جذابترازآن است که خدمتکارش باشد. تشخصش باآن ابروهای شرابی زنی ایرلندی راتوذهن گرول منعکس کرد.

هیچکس بیل را ازدست پسربچه نگرفت.بیلی بااخم بیل بازی را جلو دختر تو ماسه فروکرد.

گرول خندید ودرازشد،پاهاش عقب وساعدهاش روماسه بودند،چهره ش رو دستهاش آرام گرفت، سه دشمن رانگاه کردو گفت:

«نباس خیلی سخت گرفت، مخصوصا توروز به این قنشگی.»

و یلی خوب ومحترمانه رفتارکرده بود.با کونگ چه خوب به نظر میرسد. سگ ظاهرا حاضر نبود صلح را بپذیردو آهسته خرخر میکرد،موهای گردنش ورم آورد و رو زمین زانوزد.

دخترناگهان باصدائی مصمم گفت:

« میخوام به سگش شلیک کنم پدر،اون منو خیلی ترسوند.»

گرول متوجه النگوی کنده کاری شده عتیقه ای دور دست دخترشد که سه رشته طلای سبزکم رنگ به شکل ماری روش یراق دوزی شده بود.در خوداندیشید« بایدبه اینا یه درسی داد،این درسو بهشون میدم.»

سرش را به طرف پسرش که برآشفته سگش را به خود نزدیک میکرد، بر گرداندو با اعتماد تکان داد. دونفربزرگترانگارمیدانستندکه دخترک بر آنها مسلط است. یا همانطور که گرول درخوداندیشید«دخترک این حق را دارد که به آنها دستور دهد.»، دختردرسکوت منتظر پیامد این گفتگوی جذاب ماند. گذشته ازاین اگرحضرت آقا باسیگارش فاقد این شهامت بود، گرول آماده تنبیه این توله بود. شیرین زبان عزیزکرده انگارعادت به رعایت احترام مناسب نداشت.

و یلی بامشتهای گره کرده اخطار کرد«هیچکس به سگ من شلیک نمیکنه!» دخترک زحمت نگاه کردن به و یلی را به خود ندادو حرفش را دنبال کرد:

« اونو ازاین آدما بخرپدر، دسته چک من اینجاست.»

دخترواقعا دفترچه وخودنویسی باقلاب طلائی ازیک کیف زیپ دارازداخل چادر آورد.

« اگه اونو واسه م نخری الان بشقاب سوپو ازرو میز شام پرت میکنم بیرون، میدونی که اینکارو میکنم پدر.»

باصدائی پچپچه گون حرف میزد. پوستش درآنجاش که برنزه نبود، به رنگ گچ بود. چشمهای آبیش درانعکاس دریا برقی سبزگون و پرتوئی تهدید کننده داشت.

اشرافزاده گفت« ده پوند واسه سگ!»

«سگ مال من نیست.میباس باپسرم معامله کنی،سگو اون تربیت کرده.» « من بابچه ها معامله نمیکنم.پونزده پوند.واسه سرهم آوردن قضیه پیشنهاد خوبیه.»

گرول متوجه شدفرصت خوبیست که رشد پسرش را بسنجد،گفت:

« و یلی!این آقا پونزده پوند واسه سگت میده که ممکنه بهش شلیک کنه. با این پول میتونی یه دوچرخه بخری که ازپارسال میخواستی واسه ت بخرم. من مدت درازی قدرت خریدشونداشته م.ماواسه خریدش به اندازه کافی ثروتمند نیستیم.»

و یلی پدرش را نگاه کردتا ازجدی بودنش مطمئن شود. توچهره آشنایش اثری ازشوخی ندید.جوابش دستی بود که دورگردن کونگ پیچاند،به گرول خندیدو گفت« سگمو بهت نمیفروشم پدر.»

اشرافزاده تو لباس شنا که پوست هنوز برنزه نشده ش پریده رنگ بود، به طرف گرول چرخید.انگاربگومگو توجهش را جلب کرد:

« تشویقش کن،بیست پوند میدم.»

گرول به و یلی گفت« بیست پوند،میتونی یه دوچرخه ویه قایق بخری که امروز صبح اونقده ازش تعریف میکردی،و یلی! یه قایق سبزبادوتا پارو واسه توآب! یه دوچرخه پلاک نقره ای باچراغ جلوو شارژر،وطایرای نو!حتی ممکنه پول یه ساعتم تهش بمونه!تنها میباس بادادن قلاده به این آقا، این سگ پیرو ولش کنی بریم!»

ویلی باتحقیر گفت« ده قدم که دور شم،کونگ اونو کنارمیندازه وباز بامنه.»

بانوی خوشگل وغیرعادی برای اولین مرتبه حرف زد:

«اون مشکل میتونه این کارو بکنه.»

باصدائی روشن،شیرن و پرتمسخر این را گفت.گرول فکرکرد« یه آدم جذاب کوچک!»،زن تچانچه کوچک براونینگی که باملیله دوزی نقره ای میدرخشید ازکیف دستیش بیرون آوردوگفت « این بهش اجازه نمیده خیلی دورشه.»

گرول فکر« عجب ابلهی!»و بلند گفت:

« میدونی آقا،سگ فوق العاده تربیت شده و خوش نژادیه.خارق العاده تعلیم دیده.»

« ما متوجه این قضیه شدیم.»

« پنجاه پوند پیشنهاد بده وقضیه رو تمومش کن پدر.»

« پنجاه پوند.»

گرول تکرارکرد، صداش کمی لرزیدو درخوداندیشید«میتونه خرج تموم این سفررو تامین کنه.اگه پول رو واسه ش بگیرم، مادرش میتونه نیروشو دوباره به دست بیاره. آسایشگاه خیلی گرونه،مانمیتونیم اونو تامین کنیم.»

گرول باصدای بلند گفت« پنجاه پوند ویلی!دوچرخه، ساعت،چادر،یادت میاد چادرقهوه ایه باطناباو منگوله هاش! بازم اونقده پول واسه ت میمونه که به من کمک کنی تا مادرتو بفرستیم آسایشگاه. فکرشو بکن، تموم اینا واسه یه سگ!بعدا میتونیم بریم محله حمایت ازحیوونا، سه شیلینگ بدیم ویه کونگ دیگه بگیریم.»

ویلی به آرامی گفت« تنها یه کونگ هست.اونو نمیفروشم.»

« صدپوند بهش بده پدر. میخوام به سگه شلیک کنم.یه همچین بی تربیتی رو نمیتونم تحمل کنم.»

اشرافزاده تنومند لحظه ای تردیدکرد، بعد باصدائی گرفته پیشنهادرا تکرار کرد « صدپوندآقا. به نظر نمیرسه بتونی توفکر ردکردن این پیشنهاد ویه خوشبختی کوچیک باشی!»

گرول گفت« واقعانه، نمیتونم ردش کنم آقا.»

به طرف و یلی برگشت و جدی گفت« پسرم، صدپوند پیشنهادی ده سال تحصیل دانشگاهتو تامین میکنه. یااگه دوست داری، میتونی یه ماشین کوچیک بخری وتورفت واومدمدرسه ت سوارش بشی. چشمای پسرای دیگه ازدیدنش گشاد میشه! میتونی مادرتو همیشه تامرکزخرید باهاش ببری وبیاریش. اون یه عالمه پوله. صدپوندواسه هیچ، فقط یه سگ!»

جدی بودن حرفها ویلی را به هراس انداخت،چهره ش طوری توهم شد که انگارمیخواست گریه کند. ازهمه اینها گذشته، اوتنها پسرکوچک هشت ساله ای بودوازش میخواستند که سگ محبوبش را تسلیم کند. مبارزه کردکه اشک توصداش جاری نشودوگفت:

« من عاشق کونگم و کونگم عاشق منه، نمیخوام اونو ازدست بدم.»

اشرافزاده آه کشیدوگفت« صدپوند،تشویقش کن آقا!وگرنه دخترم زندگیمو سیا میکنه، تو نمیدونی که یه همچین بانوی کوچیکی چه چیزائی را زیر پاش خرد وخاکشیر میکنه!»

گرول باخوداندیشید« اگه اون دخترمن بوددرس خوبی بهش میدادم و نشونه های خوبی رو گونه های ملوسش جامیگذاشتم.»

بعداز خیره شدن به پسرش که باابروهای چین افتاده ش سعی میکردجلو اشکهاش را بگیرد. محکم توچشمهای دخترک نگاه کردوبلند،باآرامش و روشن گفت« وحالا، من فکرمیکنم دیگه قضیه خاتمه یافته.»

بعد اتفاقی بهت آور رخداد. دخترک کوچک شروع کردبه خندیدن. مرددراز وقهوه ای ظاهرا ازش خوشش آمد. چراکه بانوی کوچک باخشونت مجذوب یکی از هوسهاش شده بود.

دخترک دادزد« خیلی خب پدر،اون رفتارش عالی بود.حالا دسته چکو میگذاریم سرجای اولش توکیف. خودت خوب میدونستی پدرکه اینا همه ش یه بازی بود!»

اشرافزاده تنومند نفس راحتی کشید،خندیدوگفت که البته قضیه رو می دونسته،واضافه کردکه روز به آن خوبی به وجودآمده تاکمی تفریح کنند.

« تفریح!» گرول باور نداشت.گرول بیش ازاندازه مردم را می شناخت.

ویلی باآسایش بیشتری نفس کشید،به بهانه فین کردن بینیش،دوقطره اشکش را پاک کرد. خودرا کنارکونگ رو ماسه ها رها کرد.شادمانه سگ را کنارشانه خود کشید و باهاش گلاویز شد. پاهای پشمالو و قهوه ای ترییروبازو های برنزه باریک پسربچه شادمانه توهم آویختند.

گرول با نوعی تردیدسیگارتعارفی اشرافزاده عجیب را پذیرفت وروشن کرد. ساکت پهنه آبی سبزدریاراکه جلوش شبیه چینهای سایه روشن براق ابریشم میدرخشید نگاه کرد.

گرول اندیشید« افسوس به ناداری! دوسال پیش که اختراعم هنوز تکمیل نشده بود وتو آپارتمانی خفه درروءیای خانه کوچکی که الان داریم زندگی میکردیم، اگراین پیشنهاد بهم میشد!ویلی بیچاره!این بگومگوپیامد متفاوتی دراو میداشت. اینهمه تقلاومبارزه به خاطرهیچ وتنها یک سگ!یک عشق وفادارانه! شهامت وگشاده دستی بین به یک حیوان ویک پسربچه!آدمی قبل ازدرگیرادب ونزاکت انسان تجمل گراشدن، به اندکی امنیت مالی نیازداشت. بدون آن،هیچکس ازیکی نمیخواست درزمینه مقوله ای که اکنون و یلی ومن درگیرش بودیم تصمیم گیری کند.هرکس مجازبه داشتن مقدارلازم برای تامین سلامت زندگی بود. خاصه درمحدوده ای که لبریزاز وسوسه های چشم نوازبود.»

دخترک کوچک با بیل، پاهای برهنه لاغرش را تو ماسه های بیرون چادر گذاشت،ویلی را صداکرد«کمکم کن تا یه چاله تازه دیگه بکنیم!»

اما نگاهش گرول را دعوت میکردکه تلاشش را تائید کند.دخترک به کانالهای خراب شده اشاره کرد.سرش راچرخاندو به کونگ که مشتاق وتنبل زیر پرتو خورشید رهاشده بود،اشاره وبامهربانی صدارکرد:

« واسه این که هرچی رو دوست دارم دوباره خراب میکنه.»

صدای سوت یک کشتی بخار نزدیک شونده تو بارانداز اوج گرفت......

ARNOLD ZWEIG
Kong at Seaside