عصر نو
www.asre-nou.net |
بازوی قوی کوه تحت کتف وبینی وموهای آشفته وپریشان ماه, به روی ابردیگری که تکیه گاه نامیده میشد گم گشت. شانه پهن او ماه را بغل کرد. سپس اطراف او به سیاحت پرداخت. نقشه کشورهای دور وروزهای فراموش نشدنی را به روی پوست ظریف وکشیده اش ترسیم کرد. زوزه های شب درگوشه ای ازآسمان لایتناهی نیمه روشن وتاریک, سکوت را برانگیخت. شب خیالی اطراف ماه حساس وفرهیخته منقبض شد. هرنفس برآمده بین قلبهای آنها زنگ نامووزون ورخوت تاریکی را رها کرد. گردش دست کوه زیر ابر نرم ومطبوع ماه, گرمی خاصی به او عطا کرد. چهره جذاب وگیرای ماه مقابل رخساره کوه بلند به نقطه ای از تاریکی, روشنائی می بخشید. سپس درگوش او نجوا کرد: با من یکی شو...صدای زنگ زمزمه اش دل انگیز و کلاسیک شنیده می شد. دست های کوه جوان به روی ماه نوجوان مانند کشتزاری حاصلخیز به درو پرداخت. بازوی مردانه اش اورا به طرف خود کشید. آوای عشق را سرداد. لبهای او به جستجوی لبهایش جفت شد. درهمان دم کف ماه روی گونه گیرای کوه به نوازش درآمد. لمس میکند. بغل میکند وجلد گرم وداغ اورا حس میکند. دستها دورگردن هم قفل شد. ابر مطهر ازروی ماه تابان به پرواز درآمد وبدن عریان ودلربای آنها مقابل هم قرار گرفت. دستهای ماه پشت گردن مردانه کوه را محاصره کرد وسپس بطرف پائین تنه اش لغزید. بین ابر نازک وپوست ملتهب قرار گرفت. نفس هردو افت کرد وکمبود صبر وحوصله بدن هردو را بدون حد ومرز مماس کرد. بازوهای برومند کوه وکتف مخملی ماه تبدیل به یک قدرت واحد شد ویک هیجان آتشین هردورا مصلوب کرد. عشق مفرط لزوم به سنجش واندازه ندارد. دست توانمند کوه روی بدن پوشیده ماه هرنشان وحرکتی را مورد پزوهش قرارداد. آتش رنگارنگ عشق هرلحظه درجه تهیج هردورا افزایش داد. با جمع آوری قطره های عرق روی شکم وپاها, شبنم بهاری را تجسم کرد. ماه انگشتهای پهن وتیره نیرومند کوه را روی سینه هایش قرارداد. سرعت عجیبی ضربان قلب او را می نواخت. بازوهای صاف وزنانه اش کمراورا محاصره کرد. کوه اورا بغل کرد وبه روی بدنش قرارداد وچشمهایش را باز کرد به این منظور که به او بنگرد. تمرکز حواس هر دو درآن لحظه های کوتاه معطوف به یک نقطه...عشق بی پایان که ازدرون قلب وروح برخاسته بود. دستهای محکم وخستگی ناپذیر کوه همه بدن اورا لمس کرد وجداری ازقدرت وشوق وعلاقه دراو پدیدارآمد. لبهای او بوسه ها را قطع نمیکرد. گوشهایشان ازشدت آوای عشق زمزمه های بی نظیر را صدا میزد. درحالیکه قدرت صبر را ازدست داده بودند وچهره هریک درون موهای آشفته دیگری به گردش درآمده بود. اشتیاق ماه هرلحظه افزایش بیشتری می یافت وبا روحی سرشار ازشادمانی هوای محبوس شده درقفسه سینه اس را رها کرد. عشق را با عشق پاسخ داد تا اینکه ازروح آزاد شده, مرغ عشق را تولید کرد. یکی شدن مانند رویائی دلپذیر پایان نداشت. درمقابل حرکت او که با جذابیت خاصی استوار بود پشت خود را برگرداند. اما دریک دم احساس دوری ازاو غیرقابل تحمل بود. تاریکی همه جا را احاطه کرد. نم نم باران طبیعت جادوئی را نوازش میکرد. نور کم فروغ ازخیابان به درون خانه ها نفوذ میکرد. سایه های تاریک با روشنائی خاصی ادغام میشد. حتی درغم وناراحتی نوعی شادی درلایه سایه های تاریک نهفته بود. باران با شدت بیشتری ضربه های خودرا به مکانهای بسته می کوفت. ماه بمانند دخترکی احساس کرد که قلبش ازفاصله یخ بست. باقلبی پیچیده وانگشتانی لرزان دومرتبه به کوه نزدیک شد وبدون مکث بوسه های پی درپی به روی گردن وکتف اونشاند. دومرتبه گرمی خاصی روی دهلیزهای سرد ویخ زده قلبش را پوشاند وآهسته نفس کشید. چشمهای هردو با حسرت وغمی بی اراده بهم مصلوب شد. مثل اینکه هریک ازحال منقلب شده دیگری خبرداشت. پس ازآنهمه شوروشوق وشادی بینهایت, ترسی ناگهانی قلب هردورا فرو ریخت. تاریکی هوا هرلحظه تیره تر میشد. اما این تیرگی با قبل متفاوت بود. رنگ ناموزونی داشت. اصلا هارمونیک نبود. بغیرازچشمهای پرازانتظار آنها درپی لحظه امید دیداریکدیگر, هیچ روزنه روشنی دیده نمیشد. آره...همه چیزتغییرکرد. هوا ناگهان طوفانی شد. طوفان آنقدر شدت گرفت که به سیل رعب انگیزی مبدل شد. بین سیل وطوفان ترسناک, آتشفشان سوزنده ونابود کننده ای پدیدارشد. سپس زلزله وحشتناکی همه جارا فراگرفت. مثل اینکه نه فقط آن جا بلکه همه کره زمین انقلاب شده بود. انقلابی شوم ونفرت انگیز که با بهترین رنگها وکهکشانها قادر به برگشت نیود. ماه درحالتی حیرت انگیز به گوشه ای پرتاب شد که هرگزآنرا درعالم تجسم تصویر نکرده بود. سپس لابلای ابری سیاه وشوم مخفی شد. ستاره ها نیمه بیدار وکم فروغ شدند. کمرکوه زیر غرور له شده اش خم شد. دریاچه ها خشک شدند وآبهای دریا مملو ازآلودگی. همه چیزعوض شده بود. هریک بدنبال گم شده اش میگشت. او هم روح خود را میخواست. اما آن خواسته به یک رویای دست نیافتنی تبدیل شد . آنچنان که خاطره خوب ومطبوع لحظه های کوتاه را نیزمانند خیال درسرش مرور میکرد. زمان با سرعت میگذشت. ازجستجو سست وخسته شده بود. اما هرشب که سایه های تاریک همه جا را فرا میگرفت کلمه های عشق به وطن را زمزمه میکرد. 04.04.2009 |