عصر نو
www.asre-nou.net

کارخانه و خیابان


Sun 31 03 2013

یوسف صدیق (گیلراد)

من یک دیپلمه ام.
دوستم دانشگاه دیده است.
من، در گرگ و میش صبح برمی خیزم
تا خود را به کارخانه برسانم:
به وادی تکرار
به جمع سرما زده ی همکاران
و بحث دستمزد‌های پرداخت نشده.
دوستم به بازار تره بار می‌‌رود
تا کمی دیرتر
بساطش را پهن کند کنار خیابان
و پشت گونه‌های سرخ گوجه فرنگی،
بوی سبز نعناع
و حجم سپید کلم
با خریداران
از مدرک دانشگاهی‌اش بگوید...
ما هر غروب
بار خستگی‌ها مان را به خانه می‌‌بریم
و هر صبح
دلهره ی قرض‌ها مان را به خیابان.
. . . .
ما نه‌ گرگیم و نه‌ میش
و همین گویا
تعریف خوشبختی‌ را دشوارتر می‌‌کند.

فروردین ۱۳۹۲