عصر نو
www.asre-nou.net

اورنلا فرپسی

« آلبانیائی هادایم زندگی می کنند و هرگز نمی میرند »

ترجمه علی اصغر راشدان
Sat 30 03 2013

ORNELA VORPSI
THE ALBANIANS LIVE ON AND ON,AND NEVER DIE

آلبانی کشوریست که هیچوقت هیچکس تو ش نمیمیرد.باساعتهای زیاد کنار میز آماده شام پرورده و باراکی آبیاری شده اند.بازیتونهای تپل محصول همیشگی مان پرورده تو فلفل تند ضد عفونی شده اند. اندامهامان آنقدر قویست که هیچ چیزنمیتواند نابودشان کند.
ستون فقراتمان ازآهن ساخته شده. هرکارکه دوست دارید میتوانید باهاش بکنید. همینطور قلبهامان:میتوانندپرازچربی شوند،ازبافت مردگی، سکته،لخته شدگی خون یا هرچیز دیگردرد بکشندوباز دلیرانه بتپند. ما درآلبانی هستیم،دراین زمینه نمیتوان هیچ شکی به خودراه داد.
این کشورکه هیچ وفت هیچکس درآن نمی میرد،از گل و خاک ساخته شده. خورشید چنان می سوزاندش که حتی برگ های رزانگار زنگ زده اندو مغزهامان شروع می کنند به ذوب شدن. زندگی کردن دراین محیط یک نتیجه ناگزیریک طرفه دارد:جنون خود بزرگی بینی، حالتی که مثل علفی هرزه درهمه جا جوانه میزند. نتیجه بعدی ناترسی است. دلیل این قضیه هم می تواند جمجمه ناقص مسطح مردم مان، نشیمنگاه یکنواخت یا یک فقدان ساده وجدان باشد.
کلمه ترس دراینجا بی معنی است.تو چشم یک آلبانیائی نگاه کن،درجامی توانی بگوئی که فناناپذیراست. مرگ چیزیست که نمیتواند هیچ کاری باهاش بکند.
درتابستان صبح ها ساعت پنج سرشان را بلند میکنند. پیرها ساعت هفت اولین قهوه شان را نوشیده اند. جوانها تا ظهر می خوابند. خداوند فرمان داده زمان دراین کشوربایدبه هرشکل ممکن قابل پذیرش گذرانده شود.مثلامزمزه کردن یک قهوه اسپروسوی نیرومندتو تراس یک کافه سرنبش وخیره شدن به پاهای خوشتراش دختری که هرگززحمت به عقب نگاه کردن راهم به خود نمیدهد.
قهوه بخارآلودآهسته نشت میکند وازگلوت پائین میرود،زبانت،قلب و روده هات را گرم می کند.بااینهمه زندگی آنقدرهام که میگویند بدنیست.درحالیکه خانم پشت بار که باشوهرش دعواکرده،خشمناک بهت خیره شده،قطره های تلخ سیاه رامزمزه میکنی.
ساعت یازده ونیم است.شکرخدا هنوزیک روزتمام وکلی وقت برای تلف کردن جلوی روت داری. انواع کارهاهست که میتوانی بکنی،هزاران جورش. تاریکی هیج جائی نیست که قابل دیدن باشد.
ناگهان اکسیفو پیداش میشودو دستهای ترک خورده ش را میمالد.حرفها برای چندمین باردرباره بیماری قلبی وریویش تکرارمیشود. جوری برامان توضیح داده میشودکه انگاربخشی از یک افسانه قدیمی است وکاریش هم نمی شود کرد. چیزخیلی مهمی،اما دورازدسترس.دراینجا همه چیزمبالغه آمیز و از ریخت افتاده است. وبعد،صدای آهسته و مرموز زنی،میگوید:
« اخبارو شنفتی؟همسایه ما که میشناسیش،پدرسوزی،دیشب زیر دوش مرد. ازسرکارمیادخونه،شام میخوره و زیردوش رو سطل فروکش میکنه.» « دستم میندازی!اون که خیلی جوون بود،آدم بیچاره!»
« خب،چی کاری ازدست تو ورمیاد؟زندگی پراز شگفتیاست.»
همانطور که میتوانی ببینی،این تنهادیگرانند که میمیرند.
درکشوری که همه چیزجاودانیست،زندگی به همین شیوه ادامه میابد. (بااین استثناکه برای دیگران هراتفاقی ممکن است رخدهد).اماچیزهای دوست داشتنی ترازمرگ هم برای آلبانیائیها هست.اگر گفته شودکه یکی ازاین جیزهای خاص جوهر وجودی آنهاست،گزافه گوئی نیست.
ارجاعتان میدهم به مقوله سکس. آنهاازاین مقول لذت بی پایانی میبرند. قلبشان باهاش شعله میکشد.(اگرچه درواقع قلبهای آلبانیائی میتوانند به خاطر هرچیزی شعله ورشوند).جوان وپیر،تحصیل کرده وبیسواد،همه پاک مجذوبند،تانقطه ای که راست شکم شان را هم نمیتوانند ببینند.
به این ترتیب ضرب المثهای خاص به طورکاملاطبیعی درتفکرکشورمااوج گرفته.آنها مثل برگهای رو یک درخت رشد میکنند. این ضرب المثلهاازحافظه حدسیات همگانی طراوش کرده:
« یک یه دخترخوش ریخت یه فاحشه ست، یه چیز بیجاره بیریخت،نه »
دراین کشور،یک دخترباید نسبت به خود مراقبتهای مخصوص داشته باشد. یک مرد میتواند یک « گل معصوم» را بامقداری صابون بشویدو پاکیزه شود. اما یک دخترهرقدرهم که آب مصرف کند،حتی یک اقیانوس،هرگزدوباره پاک نمیشود.
یک شوهر هروقت بیرون وسرکارش یاتو زندان است، مردم به زنش میگویند بهترین راه متقاعدکردن شوهرش،دوختن شکافش است. برکه میگردد می فهمدزنش منتظراوبوده وتنهابرای اوشکاف بین رانها ش جمع شده!چراکه زن شبانه روز دلتنگ او بوده.(مردها دراین کشوردارای حس شدیدمالکیت خصوصی هستند).
هروقت یک دخترخوشگل ازنزدیک میگذرد،ازتراس وجائی که مردهادورمیز نشسته وروزشان را میگذرانند،آه ها اوج میگیرد،آه هائی که بخارآلودترازقهوه شان است:
« نیگا کن کیه!»
«اونقدرام ارزش نداره!میدونی چن دفه خودشو بخیه زده و بخیه ش پاره شده؟»
بااینهمه بازهم آه های پراحسرت ادامه دارد:
«آه، اینگرید، اینگرید من!کی بود اونی که دیشب بخیه های بین رانهای مامانی داغتو قاپید؟!بیااینجا،خوشگل من!کارمون باهات تموم که شد،قول شرف میدیم پول بخیه زدن دوبارتو بدیم!»
ازنزدیکشان که میگذری،جوری بهت خیره میشوندکه انگارداری لخت میشوی.خیلی زود یکی ازنگاههای خیره شان چنان درتو نفوذ میکند که انگار برای همیشه سوراخ شدی.
توخانه هم داستان به نوعی دیگرتکرارمیشود،خاله م میگوید:
« ازاین قضیه اصلانترس،ماهمیشه میتونم ببریمت پیش دکترکه باکره بودن یانبودنتو معاینه کنه.»
این کلمه را ازبین دندانهای کلید شده ش تف میکند بیرون.نگاه ترسناکش درونم رامی شکافت.گرچه من تنها سیزده سال دارم وحتی چیزی را که مردها تو شلوارشان حفظ میکنند ندیده م (یک چیزاسرارآمیزکه میدانم موقع سکس کارهائی میکند)،احساسی بهم دست میدهد که انگاریک فاحشه تمام عیارم. نگاه خیره خاله م گلگونم میکند.
ازترس خشک شده و میخزم تو رتختخواب و فکرمیکنم:
«اگه منو ببرن دکتروکشف کنن مثل بچه هائی که کوریاکریابدون دست متولد میشوند،باکره متولدنشده م چی؟»
ازپادرآمده بخواب میروم،درسکوت اطاق به خاله م التماس میکنم که تقدیر غم انگیزخانوادگیم را قبول کند:
« قسم میخورم خاله،قسم میخورم هیچ کارزشتی نکرده م،من اینجوری متولد شده م!حرفمو باورکن، قسم میخورم!»
دراین کشورکه هیچوقت هیچکس نمیمیرد،خاله هم مستثنی نیست،او هم نمیمیرد.
پیش ازاین که خوابم ببرد، عادت به دیدن یک روءیای تکراری دارم که هرگزدرباره ش باهیچکس حرف نزده ام، باچشمهای نیمه بازچشم انداز مراسم خاک سپاری خاله م را می بینم.خودم را بایک شال سیاه می بینم که(یک شال تورنایس برام مناسب تر است) شبیه مادام بواری یا آناکارنینا دورگردنم پیچانده م. پریده رنگم وخیلی گریه میکنم،چراکه واقعا دوستش داشتم،تنهادوست داشتم ازشرعصبانیتهاش که همیشه مستقیما مورد هدفش بودم، خلاص شوم،اماخیلی بزرگترازآن بود که مرگش را آرزوکنم.
ازوقتی بدون پدرپابه مرحله رشد گذاشتم وظاهرا بدک هم به نظر نمی رسیدم و خیلی هم نمیگذشت،درگیرمقوله سکس مورداشاره بودم.
«یه روزی تبدیل به یه فاحشه بزرگ میشی،آه،آره.»
خاله م ودخترش این را که می گفتند، همیشه صداشان میلرزید،انگارکه به من می گفتند راهی برای انکارش نیست.
« ادامه بده، ما همه چیزودرباره ت میدونیم.»
سرشان راتکان میدادندومیگفتند:
« هیچ کاری نمیتونیم واسه ت بکنیم.ماتو رو برنداشتیم که،تو یهوافتادی تو دامن ما. به زودی تموم شرمندگیئ که میاری خونه ما باید ببلعیم،فقط باید ببلعیمش.چی کار دیگه ای میتونیم بکنیم؟یه روز بایه شکم بزرگ ورم کرده میای خونه.»
خاله م ودخترش صورت شان را به شکل رنج آوری توهم میکردند. درحالیکه پدربزرگم درسکوت کاغذسیگارش را می پیچید،انگاروادارشان میکردند ساندویچ شرمندگی شان را درهمان لحظه بجوند.
فکرشکم ورم آورده من وحشتناک بود. نقاشیهای « بوش » رادیده ای؟ دلهره وجنون درچهره هاواندامهای افتاده ی درهم پیچیده ی شبیه ارواح تو جهنم!آره میتوانم به روشنی ببینمش. منظره ای قهوه ای وسیاه گلگون لبریز ازتکه تکه های فضولات ارگانیک و من که صندوقشم وتمامش درداخل من. اصلاوابدا نمیتوانی یک شکم ورم کرده را پنهان کنی، ونمیتوانی ازپوست خود بیرون بخزی. مارک دارشده ای.یک شکم ورم کرده معنیش این است که تو بوته زارها فاحشگی کرده ای.(ازخاله م ودخترش شنیده بودم که فلان دادن تو بوته زارهاصورت میگیرد. ظاهرا بوته زارهامحل ایده آلی برای این اعمال نامشخص بودند).معنیش این است که اجازه داده ای کرمهای شرمندگی درتوپروارشوند.جنینی ازتو تغذیه کندکه اندامت را ازریخت بیندازدوبه همه بفهماند که توبوته زارها فلان داده ای.
حتی امروزهم که میخواهم مقوله یک زن آبستن و کسی که توبوته زارهافلان داده را ازخود دورکنم، کلی رنج میکشم.
چیزی که آنهابیشترازهمه دوست داشتند،یک تراژدی خوب بود.تمامی کشورخارق العاده من تشنه آن بود!کشورم ازهیچ تراژدی می آفرید، درست مثل خداکه مارا ازیک مشت خاک آفرید.
مریض که بودم، همه به خاطرم المشنگه راه میانداختند.میامدند تو اطاقم وپچپچه میکردند«عزیزم!»، بیرون که میرفتندزمزمه میکردند«موجود بیچاره!»
بدون توجه به این که ممکن است بیماری ازاشتهاانداخته باشدم، خوشمزه ترین غذاهارا برام تهیه میکردند. مدتی درازبه ظرفهای مربائی که رومیزشب کناربسترم می گذاشتند نگاه میکردم. نگاه عاشقانه م را به گلوله های گوشت میدوختم، چشم اندازه این غذاهای لذیذبه تهوعم می انداخت و باید ازشان رو برمیگرداندم.
مریض که بودم مادرم، مادربزرگم و خاله م ناگهان بدل به مهربانترین آدمهائی میشدندکه خدا رو زمین آفریده. باورم میشدکه بابودنشان درکنارم و دادن آینده نگریشان درباره آینده فاحشه گریم،قادرخواهم شد نیرومندترین باشم و هرگزمایه شرمندگی شان نشوم.
مریض که بودم فوق العاده زیادوقت داشتم. سرم فریاد نمی کشیدند، مجبور نبودم بعدازمدرسه سیب زمینی ها را بپزم، میتوانستم تاهروقت دوست داشتم بخوابم. مجبورنبودم برنجهارادانه به دانه سبوس کنی کنم. چوبی نبود که شکسته شودو به دلایلی دیگر یک فاحشه نبودم...تاروزخوب شدنم، سر آخرکه ازرختخواب بلند میشدم، بدبختیم شروع و اهانتهاو دشنام ها دوباره ازسرگرفته میشد. دوباره یک فاحشه بودم، ظرفهای مرباناپدید میشد. به طرف رختخواب بچه های مریض دیگر راه می آفتادند. تنها یک قدم تا گورفاصله که داشتی،مربامیخوردی،درغیراینصورت فراموشش کن!
تو کشور دوست داشتنی ماکه هیچوقت هیچکس نمیمیرد،که اندامها به سنگینی سربند،ضرب المثلی قدیمی داریم،گفته ای پرمعنی ومعروف:
«زنده باش تاازت متنفرباشم،بمیرتابرات سوگواری کنم.»
این ضرب المثل خون زنده کشورماست. بعدازمرگت، هیچکس یک کلمه بد درباره ت نمیگوید. میخواهم حتی تاآنجاپیش بروم که هیچکس درباره ت فکربدهم نمیکند. دراینجا برای سازمان متوفیات احترامی واقعی وجود دارد. (کسب آحترام یک آلبانیائی به معنی معجزه نیست: تنهاتو بستراحتضارکه هستی عرض وجود میکند.آخرین نفست را که میکشی،به دستش میاوری.) ناگهان و بعدازمرگ،مردهاآکنده ازشریف ترین کیفیتها وزنهامقدسه های استثنائی میشوند. همه به خاطر ازدست دادن چنان انسانهای خارق العاده گریه وسوگواری میکنند. تمام خشمها تبخیرمیشود.
بعدها هرازگاه ضرب المثل دیگری که توکشورمان معروف است را ازخاله می شنیدم، موقع گفتنش صداش مثل یک سیبل میلرزید:
« مردمت(منظورفامیلهای خونی است)ممکنه گوشت تو ببلعن،اما سرآخر استخونتو حفظ میکنن.»
کشورمن راه وروالی داردکه روی این سنخ حقایق سکندری میخورد. صدای خاله م درواقع اززیبائی حیرت انگیزباروربود.
یک باربهش گفتم«اما خاله، اگه اونا گوشتمو ببلعن، بهترین راهش اینه که استخونامو بندازن دور، مگه نه؟اونابه چی دردی میخورن؟»
یکی ازنگاههای ترسناکش را به طرفم پرت کرد. ازجائی که ایستاده بودم به طرف خاکسترها برم گرداند. این راه وروشش بود، بهم یادآوری کرد که من پشت پا به اصل ونسب فامیل مادرم زده م. حتی نه، من حادثه ای شوم بوده ام: «من اونارو جمع میکنم.» خیره نگاه کردنش یک توبیخ بود:
« ببن دهنتو!آه، دختر اون مرتیکه!»
و دهنم را بستم و به سختی توانستم منتظر مریضی بعدی شوم.....