لین زوگ اسمیت
« سه کهنه کار »
ترجمه علی اصغر راشدان
Fri 22 03 2013
LEAN ZUGSMITH
The Three Veterans
دوشیزه ریوردان سه ماه به عنوان پرستارتو درمانگاه حضوریافته بود. تاآن جاکه به یاد میاورد، سه پیرزن سه ماه تمام معمولا هفته ای دو مرتبه پیداشان میشد. تنهابرنامه که میریختند باهم رو نیمکت بنشینندوپاهاشان رابارگهای برجسته کهنه سیخ بالازده، رو به جلو درازکنند،دوشیزه ریوردان می توانست از یکدیگر تشخیص شان دهد. وگرنه،خانم بارل میتوانست باخانم گافنی یاهردو باخانم بتز اشتباه گرفته شوند. هرکدام خنده نخودی که می کرد،بین دودندان نیش جلوش فاصله داشت.اززیرکلاه کپک زده هرکدام یک چنگه موی زردتیره بیرون زده بود، هرکدام لباسی رنگ باخته وازریخت افتاده به تن داشت و هر کدام پروپای بدشکلی مثل دیگری داشت.
توفاصله هرآمدن به درمانگاه،دربیرون درمانگاه سه پیرزن به یکدیگر نگاه هم نمی انداختند، تو داخل درمانگاه برنامه ای خواهرانه داشتند. تازه وارد ها را باهم به پرس وجومیگرفتندو توصیه هائی درمورد بیماریشان بهشان می کردند. دکترکه تواطاق بود، محترمانه ساکت میماندند، وگرنه دکتریکی ازآن جوکهای ناموجهش را میگفت یا سرزنش شان میکرد. آنهابیدرنگ پوزخند میزدند. هرچه دکترمی گفت،نشانه ای برای خنده عرعرگونه چاپلوسانه شان بود.
امروز صبح این سه پیرزن نوبت اول بودند. وارد شدندو باهم رو نیمکت دراز نشستند. چشمها گوش به زنگ در بود که دوشیزه ریوردان مریض های بیرون را صداکرد« شماره شش و هفت به اطاق چار!»
یک زن جوان رنگ پریده با بچه نق نقوش داخل شدو بلیط سبزش راتحویل اطاق چهاردادو روبه روی آنهانشست. خانم بتز انگشت کثیفش را خم کردو به بچه گفت«گوگولی!»، رو به مادرش کردوگفت « چیش شده؟»
خانم فارل وگافنی کارشناسانه نگاهشان را به طرف بچه برگرداندند. زن جوان کودک ناله کننده را با زانوش تکان دادوگفت:
« بازوش چرکی شده وهیچ چی نمیخوره.»
خانم فارل که نه شکم زائیده بود پرسید« تنهااولیته؟»
زن جوان گفت « آره.»
سه پیرزن پرمعنی هم را نگاه کردند. خانم گافنی دستش را از رو را نش رو به پائین رهاکرد« حتما همیشه سرت باهول وهراس مشغول اولیته، درست نمیگم؟»
خانم فارل و خانم بتزسرشان را باحرارات به نشانه تائید تکان دادند، کلاه کپک زده شان کمی خاک به اطراف پراکند.
خانم بتز گفت« وقتی غذانمیخوره میباس ده تا موازطرف راست سرت بکنی، باهم ببافیشون و دوره انگشت کوچیک پاش بپیچی.»
خانم گافنی گفت« بهش چای وعسل بده.»
خانم فارل گفت« اولی هاشون همیشه همینجورن،تو میباس خودتو...»
« کی باید اینجا رسیدگی کنه؟تو یامن؟»
دکتربود، صداش خشن وچهره ش گلگون بود.
خانم گافنی و خانم بتزبه خانم فارل که دهنش بازشده بودتا باآنها خنده زیرلبی کند، سقلمه زدند.
« فقط بهم بگین شما کی میخواین شغل منو قبضه کنین؟»
دکتراینها را گفت و به طرف انتهای اطاق رفت تا مریض های پشت پرده ها را معاینه کند.
پیرزنهاانگشتهاشان را تاکنارلب خندانشان بلندکردند. حالا دیگر به کودک مریض نگاه نمیکردند. دوشیزه ریوردان تو راهرو صداکرد:
«کس دیگه واسه اطاق چار نیست؟»
چشم های سه پیرزن به منظره بانوی زیبای بلوندبیرنگ همرنگ ورنگ ژاکت زیبا یش دوخته شد. بانو بلیط سبزش را تحویل که داد، همه چیز درباره او شیرین ورسیده به نظر رسید. رو نیمکت کنارشان نشست. سه پیرزن پائین کشیدن جوراب ابریشمیش را تماشاکردند. تنها یک خراش کوچک دواینچی رو ساق زیبای شکلیش داشت. پوستش سفیدترازشیربود. خانم گافنی نتوانست بیشترازآن بهش خیره بماند، دکترانگشتش رارو رگ بیرون زده خانم گافنی فشارمیدادو باید فرمانبردارانه چهره اورا نگاه میکرد. دکتر باپرستارپچپچه کردوبدون نگاه کردن به چشمهای مطیع خانم گافنی گفت:
« تو بهتره بیرون سرپاوایستی وتموم شب برقصی، وگرنه این قلمبه هیچ وقت خوب نمیشه.»
سه پیرزن سرخوشانه کرکرخندیدند.دکترساق پای بانوی بلوندبیرنگ را معاینه که میکرد، خنده ای آرام رو چهره خانم بتز متمرکزشد. دکتر به طرف خانم فارل رفت، بینیش رابالاگرفت و به زن بلوندگفت:
«به نظرم ساق پاتوخودت بشور، بگذارپرستار بیچاره نفسی تازه کنه. فقط بالا وپائینشو باآب وصابون بمال. هیچوقت چیزی ازاین قضیه شنیدی؟»
این بار خنده گوشخراش سه پیرزن ازهمیشه وحشیانه تر بود. دکتررا که به طرف کودک برگشت،نگاه کردند، هرسه پیرزن سعی کردندساقهای خودرا از دسترس دوشیزه ریوردان عقب بکشند که بتوانند دکترو بانوی زیبای بلوند بیرنگ وهمرنگ ژاکت زیبایش را تماشاکنند. دکتررو درروی خانم بلوند که ایستاد، خانم گافنی به خانم بتز سقلمه زد.
دکتر گفت « تو چه ت شده؟»
بانوی زیبای بلوندبیرنگ هوس انگیز به دکترخندید، گفت:
« روپله ها لیزخوردم. کارفرمام نمیدونه پله های خونه ش باید به اندازه کافی جوری باشه که آدم روش لیزنخوره.داره اذیتم میکنه.»
باانگشت باریک سفیدش به خراش اشاره.
دکترپیش ازپچپچه کردن دستورش به دوشیزه ریوردان، بادقت خراش را نگاه کرد. بانوی زیبا گفت« خراش جدیه، دکتر؟»،خانم گافنی خودرا کنارنیمکت کشید و ناراحت شد.
دکتربا تمسخر گفت« ناراحتت میکنه، مگه نه؟»
خانم گافنی، خانم فارل و خانم بتز دوستانه و نرم خندیدند. میترسیدند حال که ساقها شان باند پیچی شده بود بیرون شان کنند.
بانوی زیبا گفت«آره، میخوام بدونم به وکیلم چی بگم درباره این موضو..»
دکترباسراسیمگی گفت« آه، وکیلت؟ فهمیدم. تومیخوای ازکارفرمات ادعای خسارت کنی. خیلی خب مادام، میتونی به وکیلت بگی هرکس که روپله ها اونهمه بیخیال سفرکنه، سزاوارخیلی بیشترازاین خراشه که تو رو اونجات داری.»
سه پیرزن سرشان را پائین آوردند. انگشتهاشان را به طرف دهن شان سراندند تا ازانفجارخنده جلوگیری کنند.
چشمهای بانوی زیبا برق زد، باآزردگی گفت« نمیدونم شما چرا باید بااون لحن بامن حرف برنین! مجانی بودن اینجا دلیل نمیشه که مثل انسان باما رفتار نکنین!
سه پیرزن نفس تو سینه حبس کرده منتظرماندند. لبهاشان آماده بود تا ازشنیدن لطیفه دکتر تو هم بپیچد. گوشهای منتظرشان با سکوت مواجه شد. چشمهای نمناکشان دید که دکترپشت خودرا به طرف میز پمادو نوارهای زخم بندی برگرداند. دکتردرجاایستادو آهسته سوت زد. سه پیرزن دیدند که یکدیگررا نگاه میکنندو هیچکدام نمی خندد. هرسه باچهره های گرفته وخسته باهم بلندشدند،کناردر مردی بالباس سفیدکه آنها دکتر مخصو صش می نامیدند، راهشان را بسته بود.
دکترمخصو ص باصدای زنگدارش فریادکشید« میتو نم از دوستای قدیمی بخوام!»
به طرف دکتربرگشت وگفت « اوناواریسین؟»
دکترگفت « هرسه شون، رئیس.»
« اوناواسه برنامه جمعه شب من خوب وبه اندازه کافی جالبن؟»
دکترگفت « لیست شیرینکاریهاشونو نشونت میدم.»
دکترمخصو ص دستهاش را به هم مالید وسرخوشانه زوزه کشید:
« چطوره دخترا؟ دوست دارین تو رقاصای جمعه شب من برقصین؟»
سه پیرزن یکدیگررا نگاه کردند. بانوی زیبای بلوندبیرنگ تق تق کفشهای پاشنه بلندش را رو کف اطاق به صدا درآورد.
خانم بتز به سنگینی گفت« نه.»
خانم فارل بدون بالارا نگاه کردن گفت« نه.»
خانم گافنی به لبه زنگ زده باند پیچیده به پایش دست کشیدو گفت:
« مجانی بودن اینجا به این معنی نیست که فکر کنین ما انسان نیستیم.»
سه پیرزن باسرهای روبه پائین وچهره ها ی گرفته به سنگینی خارج شدند...