عصر نو
www.asre-nou.net

به پیشواز نوروز برویم؛


Tue 19 03 2013

کاوه بنائی

kave-banai.jpg
زمستا ن ست و بی‌برگی بیا‌ای باد نوروزم
بیابا ن ست و تاریکی بیا‌ای قرص مهتابم
«سعدی»

زمین می‌رقصد. به دور خود می‌چرخد، خورشید را در می‌ان، دور می‌شود، میل پیوستن، بازش می‌گرداند، تسلسل این دور گردون، این چرخش زیبا، فصل‌ها را پدید می‌آورد.
اینک بهار، با صد زبان، گلخندش در دهان، از راه می‌رسد. روزی نو، نوروز را، نوید می‌دهد. آری بهار، همراه با نوروز، اینگونه متولد می‌شود.
هزاران سال است که، زمین، با راز شکفتن فصل‌ها، در سرزمین‌های مختلف، سرور و شادی می‌آفریند. طراوت پیوند آب، خاک و هوا را درهم می‌آمیزد و با عطر دل انگیز گل‌ها و شکوفه‌ها، تولد بهار را نوید می‌دهد.
میهن ما نیز، با تنی زخمی، درد آلود و با چهره‌ای متفاوت، به استقبال بهار و نوروز می‌رود.
این باستانی‌ترین جشن طبقات اجتماعی، با رنگ و بوی خاص خود، با پوششی دیگرگون که هر سال بر تن دارد، دشواری زیستن را هر چند کوتاه رنگی دیگر می‌دهد.
همه فرارسیدن این ایام از دورانِ کهن، نوروز را، دوست می‌دارند. حتی با بفض در گلو مانده هم، ناتوان از استقبال از این جشن باستانی نیستند.
نوروز می‌آید. نوروزی که، در بارگاه سلاطین و پادشاهان، با جلال و شکوه، برگزار می‌شد، رخت بر کشید و در خانۀ دل مردم، سکنی گزید. باید زمان لازم طی می‌شد، تا این روز، نوروز، شادی و سرور مردمی گردد.
اینک ما شاهد کوبیدن کوبۀ دلِ مردم، به دست عمونوروز هستیم.
آمدن نوروز، نیاز به رخصت هیج امیر، پادشاه و ولی امری نیست! او مرز‌ها را در می‌نوردد، از کوهستان‌ها، دشت‌ها، دریا‌ها، هرجا که، انسانی است، قلبی عاشقانه می‌تپد، عاشقانِ زیستنِ پاک و بی‌آلایش را بر سفره‌اش می‌نشاندو با آنان، با صدای قلبشان، آواز‌هایشان را زمزمه می‌کند.
اکنون می‌توان صدای گام‌های استوارش در همه جا شنید. بیدریغ و بخشنده است، هدایت گر بوسه‌ها بر چهره‌ها، درد را هرچند مختصر، التیام می‌بخشد. این گونه آفریدن شادی، از میان درد‌ها، ما را بهم نزدیک و نیرومند می‌کند. او سَرَک به همه جا می‌کِشد. به داخل زندان‌ها، با بندیان، هم سفره می‌شود. با آنان، آواز می‌خواند، می‌رقصد، می‌خندد و زندانبانان را از این شعف، به حیرت وا می‌دارد.
پنجه بر خاک می‌ساید. با رویش اولین شکوفه‌ها و گل‌ها، آوازهای خفته در دل خاک را بگوش می‌رساند. باور دارد عمو نوروز، سینه بر خاک می‌ساید، لب بر گونۀ گلگون گل‌ها می‌گذارد و زمزمۀ مستانه بی‌مزاران را که، در واپسین دم حیات، چشم آسمان گشتند، باز می‌گوید.
دستی گشاده دارد عمو نوروز. دستی که مهربانی را به آغوش می‌کشد.
صدایش را می‌توان در هرکوی و برزن و بازارچه و خانه‌ای شنید.
می‌توان بر چهر هر کودکی شادمانه‌هایش را شاهد بود. دست در دست همه، راه می‌پوید. با زنان و رنج‌هایشان، با مردان خسته از جور دوران، بازمانده از راه‌های بی‌نام و نشان، با جوانان و شور‌هایشان، در طنین گام‌هایشان آنگاه که راه می‌جویند، با جاماندگان، پیران که، چین و شکن زمان دشوار را بر چهر خود ترسیم نموده‌اند. با همه سخن می‌گوید. او هدیتی است از زمان، همه اورا به رنگ خویش فرا می‌خوانند. دل بستۀ همه است. نیمۀ پنهان نوروز را، هرکس راه غلبه بر رنج و درد را یافته، می‌داند.
رد پایش را در عطرِ افشان گشته از نفسِ گل‌ها می‌توان حس کرد. او سالهاست دل پذیری هوای تازه را نوید می‌دهد. صدای نوروز، همراز صدای بهارانۀ در گلو مانده است.
باقلبی آکنده از جور و ستم، با دستانی تهی گردیده از کار و رنج پس از آن، با گام‌های آهسته اما مصمم، چشم به هم می‌دوزیم با امیدی که در سینه‌های خود اندوخته‌ایم، به پیشواز نوروز می‌رویم.