عصر نو
www.asre-nou.net

شاعرهٔ ناشناخته


Sat 16 03 2013

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan.jpg
وای به روزی که آدم گرفتارخودشیفتگی شه و بخواد به هرشگرد وشیوه‌ای شهر ه آفاق شه. شاعره رفته عروسک خیمه شب بازیه عامل نقوذی ساواک تو جریان زنده یاد گلسرخی وکرامت الله شده. توجلسه شعرخونیش یه گلدون باآرم ستاره شیش پراسرائیل جلوش گذاشتن! یا حالیش نیست، یاخودشوبه خریت زده...

بگذریم. داشتم می‌گفتم، آدمیزادمثل من خیلی ساده ست، گاهی وقتا کارش به ساده لوحی می‌کشه. دیگرون یه جوری نگاش می‌کنن، یا درعین حال مثل طرف خیلی پیچیده است. ا صلا عجله نکن. بیخودی حرف نمی‌زنم. یه عمر تواین قضیه باریک شده م. سواددرستی ندارم، اما موبه موی رفتار همه سنخ و از همه طبقه وجنس وجنم آدمو تجربه کرده م. تجربه توزندگی بهتراز تموم امورات تئوریکه. به اندازه موهای سرم باآدمای جورواجور برخوردداشته م وزندگی کرده م. هرکسی این شانسو نداره که اینهمه بالاوپائین شده باشه وزیروبم آدمای جورواجورو شناخته باشه. باتموم این حرفایه چیزائی تووجودآدمیزاد انگار ارثیه، من به این قضیه اعتقادندارم، امایه وقتائی یه اتفاقائی تو داخلیاتم می‌فته که پاک چارشاخ می‌شم. هرچیم تو خودم باریک می‌شم که بفهمم چی جوری شده که اینجوری شده، عقلم به جائی قد نمی‌ده. مثلاخودمونویسنده حساب می‌کردم، سالای آزگارکاغذسیا می‌کردم و پاره می‌کردم ومیریختم توپیت آشغال. سرآخربه خودم گفتم «مرد ناحسابی بهترین روزای عمرتوتلف وکاغذ پاره سیا می‌کنی ومیریزی توپیت. گیرم هرازگاهیم بعضی هاش چا پ بشه وبعضیام به به وچه چه کنن، که چی؟ ول کن، برودنبال زندگی رو زمینی، ازموهومات دست وردار. تموم اینارو ببری در بقالی یه تفم کف دستت نمی‌گذاره.

رو این دو دوتا چارتا‌ها، قسم خوردم قلم وکاغذو این مزخرفاتو بندازم تو پیت آشغال وخیالمو پاک راحت کنم. مثل یه بچه آدم بچسبم به زندگی معمولی. همین جاست که می‌گم یه چیزائی تو مخ آدمیزاد هست که خودشم ازش پاک غافله. گفتم که، من به تقدیرواین مزخرفات اصلاوابدا اعتقادندارم. اما شبا که تا کله سحر خوابم نمی‌بره، دست خودم که نیست، چیکارش کنم؟ وقتیم که گورمرگم دمدمای خروسخون خوابم می‌بره، خوابام پرکابوسای عجیب وغریبه. حالامن چیکارکنم؟ جریان خواب دیدن وکابوسای هول آوردست منه؟ چی جوری جلوشونو بگیرم؟ خیلی چیزای دیگرزندگی آدمیزادم به همین راه و رواله. دست من که نیست. حالامی فهم منظور خیام از «مالعبتگانیم» چی بوده. بابا، به پیر، به پیغمبر من اصلاوابدا نمی‌خواستم زندگی اینجوری وامروزیمو داشته باشم. نمی‌دونم چیجوری سراز اینجاو این وضعیت درآورده م. نمی‌خواسته م ونمیخوام نویسنده باشم. به کی بگم!‌ها! این نویسندگی وقلم صدتابه یک غاز زدن نسلمو کف دستم گذاشته! هر داستانی که می‌نویسم ده سال پیرم می‌کنه! دودمانمو به باد می‌ده! یارو که کنارگود وایستاده، نمی‌دونه، خیال می‌کنه همینجورساده می‌شینم وانشا می‌نویسم. قضایا به همین سادگیانیست. تموم شبانه روز تومغز لامصبم باخودم کلنجار می‌رم. یه تصویرو مدتا شب و روز توکله م سبک وسنگین می‌کنم، ازآدما فرارمیکنم، می‌رم جاهائی که کسی صدامو نشنوه، باکاراکترام خرخره کشی می‌کنم. به همدیگه باصدای بلند بده وبیراه می‌گیم. آقا، باچی زبونی بگم! این کاراکترا منو دیوونه کردن! دایم نافرمونی می‌کنن، هر کدمشون دوست دارن راه خودشونو برن. نمی‌دنین چیقد باید خون دل بخورم که خرخره شونو بگیرم وبا هزارجون کندن بکشونم به اونجائی که تو داستان باید باشن. من یه چیزی می‌گم وشوما یه چیزی می‌شنفین. قضایا به همین سادگیا نیست. این کاراکترا پیرم می‌کنن تا تویه داستان می‌ارمشون سرجای خودشون!

سرآخرخسته شدم، جونم به لبم اومد، باخودم گفتم نمی‌خوام بابا! گوربابای هرچی شهرت ومعروف شدنیه، ول می‌کنم می‌رم دنبال زندگیم. می‌شینم ومثل بچه آدمیزاد زندگی می‌کنم، خلاص!

گفتم که، من اصلاو ابدا به تقدیروسرنوشت واین مزخرفات اعتقادی ندارم. خب، که چی! ده سال آزگاره قلم وکاغذو گذاشتی کنار، داری مثل بچه آدمیزاد زندگی می‌کنی. یهو یکی ازاون طرف دنیا پیدا می‌شه که اصلاهیچ سنخیتی باهاش نداری واصلاوابدا نمی‌شناسیش. یه شعر می‌گه، اصلاوابدا به شعره توجه نداری و توعوالم خودتی. یکی ازآشناهات پیداش می‌شه و می‌گه «فلانی، این شعر درباره تو واون داستانته!»، خب، یهو یه چیزی تو داخلیاتت به غلیان درمیاد. خیلی سعی می‌کنی خودتو از شرش خلاص کنی ودنبال زندگی معمولیت باشی. مگه دست خودته! جلو خواباو کابوسای شبونه تو چی جوری می‌گیری؟ یه چیز ناشناخته به رقصت درمیاره. می‌گن یه تصویرائی توفضای اطراف هست که همه نمی‌ببینن، فقط شاعرا وهنرمندا اونا رو می‌بینن ومیگیرن. اینم یکی از هموناست. یارو شاعره که تو همون خط اول حرفشو زدم، یه شعری گفته ورفته دنبال کارش. حالاواسه چی این شعر اومده خرخره خوابای منو گرفته؟ همینم ازمعماهای لاینحله دیگه! هیچی، همین شعر مدتا غلغلکم می‌ده، شبانه روز مخمو به کارمیگیره، اصلادست خودم نیست که ازکجامی خورم. شباخوابامو غرق کابوس می‌کنه. می‌تونم ازدستشون فرارکنم؟ مگه جریان خواب دست منه؟ بابا یکی بیادو این معمارو واسه من حل کنه! طرفم آدم عوضیه، اگه کسی دیگه اینهمه به من اهانت کرده بود. دودمانشو به باد می‌دادم. تو که می‌دونی من ازهیچ احد الناسی نمی‌کشم! این یکی شده یه معما! هرچیم به خودم می‌گم ولش کن بره لای دست اجدادش، فایده نداره که! طرفم انگاراینو می‌دونه، هی قرو قمیش می‌اد لاکردار!....

هیچی، همین یه شعرمدتاشب وروزمو یکی کرد ودوباره منو کشوند به طرف عذاب نوشتن. اونم چی نوشتی! خرخره مو گرفته وبیست وچار ساعته دنبال خودش می‌کشه. همینجور تصویر می‌اره تو ذهنم ومیرقصوندو وادارم می‌کنه که بنویسم. بابا به پیر، به پیغمبر، من اصلاوابدا نمی‌خوام بنویسم! به کی بگم! به شاعرهٔ جنایتکاراین شعر بگین دست ازسرم ورداره! نه به اون علاقه دارم، نه به شعرش، نه به نوشتن! لامصب دست ازسرم وردارواینهمه عذابم نده و بهم اهانت نکن!...