آوارگی تا کی سکوت
Mon 18 02 2013
مهناز هدایتی
سر به شورش می گذارم زین همه آوارگی تا کی سکوت
من چه دیدم جز فلاکت زین همه آزادگی تا کی سکوت
سرنوشت من اگر بازیچه شد دست شما نابخردان
سربه عصیان می نهم تا پس بگیرم زندگی تا کی سکوت
من نکردم زندگی در عصر یخبندانتان پاسخ دهید
منجمد گشتم درین غربت ازین وابستگی تا کی سکوت
صید دستان شما ها شد تمام هستی ام از کودکی
مرگ من حاصل شود از این همه آزردگی تا کی سکوت
من نمی خواهم درین غربت بمانم تا ابد من خسته ام
من نمی خواهم درین غربت بمیرم تازگی تا کی سکوت
زاده گشتم من به روی خاک پاک میهنم ایران زمین
کی شود غربت سرای کودکی یا بچه گی تا کی سکوت
کس چه می داند چه زجری می کشم دور از وطن من بی صدا
کالبد بی جان من گویای این پژمردگی تا کی سکوت
آه دانی چیست عاشق بودنم بهر وطن دور از وطن
بی خبر هستی زاین عشق و زاین دلدادگی تا کی سکوت
با تو هستم با تو ای رقاصک شیطان صفت در جلد خویش
بی خبر از خلق من پیشه بکن افتادگی تا کی سکوت
عامل بدبختی خلقم شما ها بوده اید آری شما
من نبینم در شماها ذره ای مردانگی تا کی سکوت
با هجوم این قبیله خودسر و ظالم صفت ایران من
یک سره ویرانه شد ترسم ز این بیگانگی تا کی سکوت
چشم هایم رنج های خلق را دیده به چشمش روزو شب
رنج آواره شدن رنج حقارت زدگی تا کی سکوت
رنج هایی که نمی باید به آن پرداخت وحشتناک است
خط قرمز هست با عرض پوزش شرمندگی تا کی سکوت
آه دانی چیست تحقیرت نمودن خوار گشتن بی صدا
خانه را ویران نمودن مرگ بر این زندگی تا کی سکوت
ای هدایت دخت آواره شده از سرزمین مادری
شورش اشکت ندارد حاصلی زین خستگی تا کی سکوت
مهناز هدایتی
لندن زمستان دوهزارو سیزده
|
|