نقدی بر گذشته و موقعیت کنونی چالشگران ضد نظام جهانی سرمایه
(بخش اول)
Sun 17 02 2013
یونس پارسا بناب
درآمد
این نوشتار براساس منابعی که نگارنده درباره فوروم اجتماع جهانی، فوروم جهان سوم و فوروم چپ جمع آوری کرده است، تنظیم و تهیه گشته است. هدف از تهیه این نوشتار آشنا ساختن رفقا و خوانندگان این نشریه با اندیشهها و برخوردهای بخش قابل توجهی از مارکسیستهای جهان است که در عرض سی سال گذشته بعد از تحقیقات و مناظرات فراوان به جمع بندیها و نتیجه گیری هائی در مورد دست آوردها و محدودیتهای تاریخی سه انترناسیونال (١٩۴٢– ١٨۶٢) و سه چالشگر عصر جنگ سرد (١٩٩١– ١٩۴٧) دست یافته و سپس بر اساس درس آموزیها و تجربه اندوزیها از آن چالشهای گذشته، دست به ایجاد استراتژیهای مبارزاتی جدید در مصاف با نظام جهانی سرمایه در قرن بیست و یکم زدهاند. با اینکه نگارنده ضرورتا با تمام جمع بندیها و نتیجه گیریهای این نویسندگان فعال مارکسیست موافقت ندارد، ولی بطور کلی تحلیلها و شیوههای برخورد آنها به مسائل بزرگی که امروز جنبش جهانی کمونیستی با آنها روبرو است را قدمی مهم در پیشرفت امر مبارزه علیه نظام جهانی سرمایه و ایجاد شرایط ذهنی و عینی برای بازسازی دنیای بهتر با چشم انداز سوسیالیستی در قرن حاضر ارزیابی میکند.
مسئله تنوع و راهکار ادغام
سرمایه داری که از عمر آن پانصد سال میگذرد، امروز به شکرانه تشدید پروسه جهانی شدن سرمایه، به یک نظام غالب جهانی تبدیل شده است. این نظام که با سیاستهای مداخله گرانه و تجاوزات نظامی در اکناف جهان تلاطم، آشوب و بیدادگری بوجود آورده، زمانی به طور موثر میتواند توسط جنبشهای سیاسی و اجتماعی به چالش جدی طلبیده شود که قربانیان آن نیز در سظح جهانی متشکل گردند. ولی واقعیت این است که رشد ناموزون ناشی از منطق حرکت سرمایه که جهان را به دو بخش مکمل و لازم و ملزوم توسعه یافته مرکز و توسعه نیافته پیرامونی تقسیم کرده است، مشکلات جدی و موانع بزرگی را برای استقرار یک تشکل جهانی اصیل بوجود آورده است. در نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم، در کشورهای توسعه یافته مرکز به خاطر تفوق سرمایه داری به عنوان شیوه اصلی تولید، تضاد بین سرمایه و کار نه تنها از همان اوان تشدید یافت بلکه بعد از رواج و رونق مناسبات سرمایه داری به تنها تضاد عمده و اصلی در آن جوامع تبدیل گشت. این تلاقی و تضاد لاجرم به پیدایش و گسترش سه انترناسیونال کارگری در آن دوره منجر گشت که عموما و عمدتا دارای افق و چشم انداز سوسیالیستی (یا کمونیستی) برای رهائی انسان از ظلم طبقاتی بودند. ولی خصلت امپریالیستی گسترش و حرکت جهانی سرمایه در کشورهای توسعه نیافته پیرامونی نظام ویژگیهای مشخص و متفاوتی را بوجود آورد که به نوبه خود باعث شکلگیری و گسترش تضادهای مهم و جدید و لاجرم شکلهای متفاوت و بیسابقه مبارزات اجتماعی و سیاسی در آن کشورها گشت که ما باید در ملاحظات و تاملات خود به آنها توجه کنیم. امروزه بر خلاف دوره تاریخی سه انترناسیونال، شکلهای متفاوت و بیسابقه مبارزاتی علیه نظام جهانی معلول تنوع و تکثر شرایط سیاسی و اجتماعی ویژهای است که سیر حرکت سرمایه در مرحله امپریالیستی آن در کشورهای پیرامونی بوجود آورده است.
به طور کلی، تنوع و تکثر شرایط سیاسی و اجتماعی در کشورهای گوناگون جهان که کلیت نظام جهانی را تشکیل میدهند، منتج از ماهیت رشد سرمایه داری است. در این مورد باید در تحلیلهای خود به دو نکته کلیدی توجه کنیم:
۱. رشد و توسعه سرمایه داری و چگونگی سیر آن در کشورهای مرکز تفاوت اساسی و فرق نمایان با کشورهای پیرامونی داشته است (ماهیت امپریالیستی رشد).
۲. تکثر کشورهای توسعه یافته مرکز بویژه در اروپای آتلانتیک، که منجر به پیدایش و گسترش دولت – ملتهای گوناگون در آن بخش از نظام گشته است، باعث رقابتها و تبانیهای مدام و جنگهای منطقهای و جهانی در دویست سال گذشته شده است. با اینکه کشورهای توسعه نیافته پیرامونی عموما تابع منطق و الزامات انباشت و تمرکز سرمایه در کشورهای مرکز بوده و هستند ولی شکلگیری طبقاتی و اجتماعی در آنها برخلاف کشورهای مرکز، فقط محدود به کارگران نبوده است. مردم جوامع روستائی و دهقانی نیز که دائما مورد تجاوز منطق حرکت امپریالیستی سرمایه قرار میگیرند، هنوز هم مثل کارگران و حتی در اوج رونق جهانی شدن (به عنوان طبقات فرودست)، قربانیان نظام محسوب میشوند.
در جریان شکلگیری تاریخی خود، ملت – دولتها چه آنهائی که در بخش پیرامونی و چه آنهائی که در بخش مرکز نظام قرار گرفتهاند، ویژگیها و خصلتهای مشخص و متمایز بخود را در دامن خود تکامل دادهاند که بررسی آنها حائز اهمیت است. بطور مثال، طبقات مسلط و حاکم فرا دست در این کشورها که امکانات رسوخ و حرکت سرمایه را در آن کشورها مهیا میسازند، از یک کشور به یک کشور دیگر و از یک دوره تاریخی به یک دوره تاریخی دیگر با هم تفاوت دارند. در این شرایط، فرهنگهای سیاسی متفاوت و نظامهای ارزشی، سنن و آداب و خلقیات متنوع در این کشورها به وجود میآیند که هر یک شکلهای گوناگون بیان و گفتمان، اشکال مختلف مبارزاتی و خواستههای متفاوتی را ببار میآورند. مضافا و بویژه، رشد نیروهای عظیم و فراگیر تولیدی در طول و مسیر انقلابات تکنولوژیکی و علمی باعث تغییرات مهمی در سازماندهی کار و شکلهای گوناگون اسارت و استثمار کارگران توسط سرمایه میگردد.
کلیت این واقعیات متلون و متنوع به ما میگوید که بازیگران سیاسی را در صحنه جهانی نباید به سادگی فقط منحصر به بورژوازی و پرولتر بدانیم. این ساده انگاری نه تنها به پولیمیکهای گوناگون بیثمر دامن میزند بلکه ما را در درازمدت از اتخاذ یک جهت گیری جدی و اصیل سیاسی و استراتژیک محروم میسازد. این تنوع چون عینی است در نتیجه اقشار متعددی را در درون طبقات فرودست پدید میآورد که به نوبه خود باعث تنوع در روند مبارزاتی رزمندگان و قربانیان نظام میگردد.
تنوع سیاسی ضرورتا خواهان یک الحاق طبیعی مبارزات علیه دشمن اصلی نیست. درست بر عکس، تنوع باعث میشود که پی آمدهای منفی بالقوه (تلاقیهای گروهی) مثل تلاقی بین کارگران شهر و روستا (بطور مثال در مورد قیمت مواد غذائی) بوجود آیند.
تکثر و تنوع در نوع و شکل مبارزات در کشورهای پیرامونی عموما شرایط را برای ظهور جنبشهای آزادیبخش ملی که مشروع و غالبا مثبت هم هستند، آماده میسازد. اما این جنبشها در عین حال بعضی خطرات و توهمات نیز با خود میآورند که باید به آنها توجه جدی کرد. بخصوص باید به این نکته توجه کرد که در برخی از این جنبشها خطر مقتدر شدن نیروهائی که ظاهرا طبقات فرودست را در این جنبش نمایندگی میکنند، وجود دارد. این نیروها که در مواقعی به «میوه چینان انقلاب» در فردای انقلاب تبدیل میشوند، جامعه را بیش از پیش به محور نظام جهانی متصل میسازند.
تا زمانی که سرمایه داری جهانی که یک نظام ماهیتا امپریالیستی است، به تفاوتهای نمایان و شکافها بین کشورهای مرکز و کشورهای پیرامونی دامن زده و باعث ظهور و عروج جنبشهای رهائی بخش در کشورهای پیرامونی میگردد، ما با مسئله تنوع و تکثر در مبارزه علیه نظام جهانی درگیر خواهیم بود. مسئله این است که چالشگران ضد نظام چگونه میتوانند با درس آموزی و تجربه اندوزی از چالشهای گذشته و با بررسی پیروزیها و نکات مثبت مبارزاتی آنان از یک سو و کمبودها و محدودیتهای تاریخی آنها از سوی دیگر به سازماندهی و استقرار یک نهاد جهانی با چشم انداز براندازی و جایگزینی نظام جهانی سرمایه نایل آیند.
در این نوشتار که در چهار بخش تنظیم گشته است، بعد از تاملی درباره سه انترناسیونال و سپس بررسی کوتاه سه چالش ضد نظام در نیمه دوم قرن بیستم (سوویتیسم، جنبشهای رهائی بخش و دولتهای رفاه سوسیال دموکراسی)، به ویژگیها، صفات و ماهیت چالشهای کنونی علیه نظام جهانی میپردازیم. در خاتمه، طی جمع بندیها و نتیجه گیری، چند و چون آینده جهان و استراتژی رهائی بشریت زحمتکش از یوغ سرمایه را مورد بررسی قرار میدهیم.
درس آموزی از سه انترناسیونال: ١٩۴٣– ١٨۶۴
تنوع در شرایط کشورهای توسعه یافته مرکز در دوره بعد از انقلاب صنعتی در اروپا یک چالش جدی در راه مبارزاتی قربانیان نظام بوجود آورد. جنبشهای بین المللی سوسیالیستی و کارگری دقیقا به خاطر مقابله با این چالش و از بین بردن این مانع بوجود آمدند. تاریخ انترناسیونالها نزدیک به یک قرن و نیم پیش با تاسیس انترناسیونال اول در سال ١٨۶۴ بوجود آمد. درس آموزی از این تجربه تاریخی ما را قادر خواهد ساخت که چالشهای کنونی را بهتر فهمیده و راه کارهای موثرتری را برای استراتژی مبارزاتی خود انتخاب کنیم.
انترناسیونال اول دقیقا به خاطر این امر تاسیس یافت که حرکتها و جنبشهای کارگری را که در کشورهای گوناگون بطور جداگانه و پراکنده بوجود آمده بودند، در همدیگر ادغام سازد. انقلابات متعدد ١٨۴٨ در کشورهای فرانسه، انگلستان و... بطور شفاف تاثیرات منفی این جدائیها را بر ملاء ساخته بودند. قربانی اصلی گسترش سرمایه داری در کشورهای اروپای غربی و مرکزی که آرزوی سوسیالیستی (و کمونیستی)اش در انقلابات ١٨۴٨ بیان شده بود، به اسم «پرولتر» معروف گشت. پرولتاریا شامل اقلیتی از انسانها بود که در آن دوره (١٨٧۶– ١٨۴٨) در کارخانهها، معادن و کارگاههای صنعتی مشغول کار بودند. چون این کارگران عمدتا متعلق به کشورهای اروپای شمال غربی و بعدا آمریکای شمالی بودند در نتیجه میدان عمل انترناسیونال اول محدود به این مناطق (اروپای آتلانتیک و آمریکای شمالی) میگشت.
با این کمبودها، انترناسیونال اول موفق شد که مبارزات سیاسی و اجتماعی متنوع را که در آن زمان بوجود آمده بودند را سازماندهی کند. این انترناسیونال قادر شد که سازمانهای گوناگون و تشکلهای مختلف، احزاب، اتحادیههای صنفی، کمونها، گروهها و انجمنهای مدنی و «منفردین» شاخص چون مارکس، پرودون و باکونین را دور هم جمع کند. دایره فعالیت و تحلیل از مسائل، طرح پیشنهادهای استراتژیکی و ارائه ایدولوژیهای بسیج کننده توسط شخصیتهای درون انترناسیونال نشان میدهند که آنها دارای پیشینهها و اندیشهها و تجارب خیلی متنوع و متفاوت و گاها نامتجانس باهم بودند. محدودیتهای تاریخی انترناسیونال اول در گستره انگاشتها ی آن دوره عبارت بودند: نظرگاه پدرسالاری حاکم در روابط زنان و مردان، نبود و یا کمبود دانش درباره بقیه جهان بویژه کشورهای آفریقا، آ سیا و... و در نتیجه داشتن نظرگاههای تنگ «اروپا مدارانه» درباره مقولات و انگاشت هائی چون تعریف ملت و ملیت، حق تعیین سرنوشت ملی و...
مضافا در داخل انترناسیونال اول، ایدئولوژیهای مختلفی به جدال علیه یکدیگر برخاستند که معروفترین و مهمترین آنها عبارت بودند از مارکسیسم تازه متولد شده، آنارشیسم و جنبش خود جوش کارگری. به هر رو درسی که ما میتوانیم از تجربه حضور و مبارزات انترناسیونال بگیریم وجود احترام متقابل و دموکراتیک به اصل تنوع در درون آن بود.
انترناسیونال دوم (١٩١۴– ١٨٩٩) بر اساس کاملا اصول متفاوتی تاسیس یافت. سرعت روند پرولترسازی درکشورهای اروپای باختری و آمریکای شمالی در آن زمان به تولد احزاب کارگری جدید منجر گشت که تعداد پیروان آنها در داخل طبقه کارگر قابل توجه و چشمگیر بود. این احزاب منجمله حزب کار انگلستان، حزب سوسیال دموکراسی مارکسیست آلمان و سندیکالیستهای انقلابی فرانسه، با اینکه خیلی ازهم دیگر تفاوت داشتند ولی در ابتدا بر اساس هدف جایگزین ساختن نظم سرمایه داری با سوسیالیسم، باهم متحد شدند. اعضای درون انترناسیونال دوم رویهم رفته روی این اصل متحد القول بودند که یک حزب در هر کشوری رسالت داشتن خط درست را به دوش خود خواهد کشید. فردریک انگلس و دیگر مارکسیستهای آن زمان (کارل کائوتسکی، آنتونیولبریولا، جورج پلخانف و...) به درستی این امر را یک پیشرفت در مقام مقایسه با انترناسیونال اول محسوب میداشتند.
نسل جدید رهبران انترناسیونال دوم خدمات جدیدی به جنبش بین المللی کارگری و همبستگی احزاب و سازمانهای مارکسیستی و کمونیستی کردند. ولی این انترناسیونال نیز دارای محدودیتهای تاریخی بود که ذکر آنها برای تجربه اندوزی و درس آموزی حائز اهمیت است.
احزاب درون انترناسیونال دوم به عناوین و شکلهای مختلف به سوی حمایت از امپریالیسم و ناسیونالیسم اروپائی کشیده شدند. در مورد مسئله استعمارگری و گسترش امپریالیستی، رهبران انترناسیونال عموما گسترش امپریالیستی را توجیه کرده و اعلام کردند که گسترش امپریالیستی به طور عینی یک پی آمد مثبت دارد و آن این است که مردمان عقب افتاده را به مدرنیته سرمایه داری رهنمون میشود. البته این چشم انداز تاریخی با در نظر گرفتن ماهیت امپریالیستی موجود در گسترش و حرکت جهانی سرمایه توسط تعداد انگشت شماری از مارکسیستها مثل لنین، لوکزامبورگ و بوخارین به زیر سئوال جدی کشیده شد. واژه و مفهوم «سوسیال امپریالیست» به طور مناسبی پی آمدهای این صف آرائی سوسیالیستهای درون انترناسیونال دوم را (دور انگاشت اکونومیستی سرمایه داری) تعریف میکند. شایان توجه است که این انگاشت هنوز هم بعد از گذشت صد سال و اندی یکی از خصلتهای ویژه احزاب سوسیال دموکراسی و حتی تعدادی از روشنفکران مارکسیست در اروپا است.
بهررو کشش به سوی امپریالیسم فرصت حمایت ناسیونالیستی از برنامههای طبقات حاکمه سرمایه داری را در عرصه امور و روابط بین المللی تقویت کرد. همانطور که میدانیم، احزاب درون انترناسیونال دوم به خاطر گسترش شوونیزم ناشی از جنگ جهانی اول متلاشی گشته و نتیجتا عمر آن نیز به پایان رسید.
در سال ١٩١٩، انترناسیونال سوم (کمینترن) در مبارزه علیه محدودیتهای تاریخی، نکات ضعف بویژه کشش به سوی امپریالیسم رایج در انترناسیونال دوم بوجود آمده و تاسیس یافت. این سازمان با حمایت از ایجاد احزاب کمونیستی در کشورهای پیرامونی نظام جهانی در واقع به عنوان یک نهاد نه بین المللی بلکه جهانی در صحنه سیاسی مطرح شد. این نهاد جهانی به روشنی اتحاد «کارگران غرب» (کشورهای توسعه یافته مرکز) را با «دهقانان شرق» (کشورهای توسعه نیافته پیرامونی) را اعلام کرد. آزمونها و آموزشهای مائو و دیگران این تحول و رشد در جنبش کمونیستی را با طرح انترناسیونالیستی که کلیه خلقهای تحت ستم را در اتحاد با پرولتاریای کلیه کشورها قرار دهد، ترسیم کردند. در دهه ١٩۵٠، همکاری بین بقایای کمینترن و جنبش غیر متعهدها (در کنفرانس باندونگ و سپس در کنفرانس کشورهای سه قاره) اندیشه و پراتیک جهانی ساختن مبارزات ضد امپریالیستی رااین بار در سطح کره خاکی تقویت کرد.
انترناسیونال سوم نیز مثل انترناسیونال دوم بر این اعتقاد پافشاری کرد که در هر کشوری فقط یک حزب واحد قادر است «خط درست» را ارائه دهد. از موضع انترناسیونال، این حزب واحد میتواند و باید به تمام خواستههای اتحادیههای کارگری و سازمانهای تودهای طرفدار کارگران موجود در جامعه پاسخگو باشد.
مضافا، انترناسیونال سوم خود را در شرایط ویژهای یافت که در گذشته هیچ وقت انترناسیونالهای سابق با آن روبرو نشده بودند. این انترناسیونال تا زمانی که موجود بود (تا سال ١٩۴٢) مجبور به دفاع از اولین دولت – کشور سوسیالیستی بود. بعد از پایان جنگ جهانی دوم نیز بقایای انترناسیونال مجبور به دفاع از اردوگاه سوسیالیستی گشت. ناگفته نماند که انترناسیونال چهارم هم که در عکس العمل به سیاستهای انترناسیونال سوم به وجود آمد، هیچ وقت نتوانست ابتکاری از خود بروز دهد و در نهایت تشکلهای سازمانی آن نیز تفاوت چندانی با تشکلهای انترناسیونالهای سابق نداشتند.
بعد از پایان جنگ جهانی دوم، آغاز دوره «جنگ سرد» و اشتعال جنبشهای استقلال طلبانه و آزادیبخش در کشورهای آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین شرایط بین المللی به خاطر گسترش تنوع در نوع و ماهیت مبارزاتی در سطح جهان دستخوش تحول قرار گرفته و چالشگران جدیدی را در مقابله با نظام جهانی بوجود آورد.
سه چالشگر عصر «جنگ سرد»: ١٩٩١– ١٩۴٧
بلافاصله بعد از پایان جنگ جهانی دوم در سال ١٩۴٧، ملتها و دولتهای در بند در آرزوی استقرار نظامی که در آن حقوق ملی بویژه حق تعیین سرنوشت آنان (که نزدیک به دویست سال از آن محروم گشته و تحت سلطه استعمارگران کهن و نوین بودند)، به رسمیت شناخته شود، به حرکت در آمده و به سوی ایجاد همبستگی جهانی رفتند. در این حرکتها، حق توسعه ملی در چهارچوب حاکمیت ملی پایه اساسی این همبستگی جهانی را تشکیل میداد. این آرزو به جهت مبارزات خستگی ناپذیر ملل مختلف در اقصی نقاط جهان سوم منجر به عقب نشینی امپریالیستها در آسیا (چین، اندونزی، هندوستان، ایران، برمه و...) و در آفریقا (مصر، غنا، گینه و...) و برگزاری کنفرانس باندونگ در سال ١٩۵۵ گشت. به شکرانه باندونگ که در نیمه دوم دهه ١٩۶٠ به سازمان «کشورهای غیر متعهد» تبدیل گشت، بخشی از کشورهای جنوب (جهان سوم) گامهای بزرگی در جهت بهبود رفاه مردم بویژه در عرصههای آموزش و پرورش، شکلگیری دولت – ملتهای جدید و کاهش نابرابریهای اجتماعی و صنعتی سازی برداشتند. بدون تردید، محدودیتهای باندونگ و سازمان غیر متعهدها بویژه در فقدان و کمبود دموکراسی در کشورهای متعلق به باندونگ و غیر متعهدها (که به توسعه رفاه مردم پرداختند ولی به آنها حق تشکل ندادند) باید مورد توجه قرار گیرند تا اینکه یک تصویر متعادل و معقولی از آن دوره را بدست آورده باشیم.
همبستگی باندونگ و غیرمتعهدها که سالها نظام جهانی سرمایه را به چالش طلبید، با دو چالشگر دیگر نظام جهانی که حضورشان از ویژگیهای دوره بعد از جنگ جهانی دوم بودند، پیوند طبیعی خورد. این دو چالشگر («ستونهای مقاومت») دیگر عبارت بودند از: نظام شوراهای «بلوک شرق» (سوویتیسم) و نظام (یا چالشگر) جنبشهای کارگری در اروپای آتلانتیک که مدتها دولتهای رفاه سوسیال دموکراسی را در آن دوره در اختیار خود داشتند. در این میان، چین عصر مائو را داشتیم که پلی بود بین این سه چالشگر. این سیستمهای چالشگر («ستونهای مقاومت») با اینکه با همدیگر به رقابتها و گاها رودررویئهای جدی میپرداختند، ولی به طور استراتژیکی مکمل همدیگر بوده و در کارزار علیه نظام جهانی سرمایه لازم و ملزوم هم محسوب میشدند. مجموعه این نظامهای چالشگر را میتوان اولین مرحله جهانی شدن مبارزه علیه نظام جهانی سرمایه تلقی کرد. به دلیل حضور مثبت وجود این سه چالشگر نظام، برای اولین بار در تاریخ پانصد ساله سرمایه داری تقریبا در هر نقطه از جهان مبارزات و اعتراضات وسیعی علیه نظام سرمایه شکل گرفته و گسترش پیداکردند. این مبارزات و کارزارها برخلاف زمان حال عموما دارای رهبری، چشم انداز و تشکیلات بوده و عموما به یکی از چالشهای ضد نظام جهانی تعلق داشتند.
همبستگی و همکاری این چالشها علیه نظام جهانی سرآغازی نو در سیر تکاملی سرمایه داری گشت. نظام جهانی که در فاز اوجگیری این چالشها مجبور به عقب نشینیها در کشورهای پیرامونی و اعطای امتیازات قابل توجه به طبقه کارگر در کشورهای «خودی» (مرکز) گشته بود همزمان تعدیلی در ساختار اقتصادی خود بر اساس ایجاد شکلهای نوین تسلط منجمله تبلیغ و ترویج بازار «آزاد» نئولیبرالی، بوجود آورد. تهاجم نظام علیه سه چالش با روی کار آمدن رونالد ریگان در آمریکا و مارگریت تاچر در انگلستان تحت نام «تینا» در اواسط دهه ۱۹۸۰ تشدید یافت. تهاجم نظام جهانی با تحمیل منطق حرکت سرمایه سه چالشگر نیمه دوم قرن بیستم را که با هم بودند با بحران فروپاشی مواجه ساخت. در تائید این نکته که این سه چالش به هم بستگی داشتند کافی است اشاره کنیم که پروسه ریزش، افول و فروپاشی آنها نیز در رابطه و به موازات هم اتفاق افتاد. این پروسه که در سالهای ١٩٧٣ – ١٩٧٧ شروع گشته بود، در آخرین سالهای ١٩٨٠و آغاز دوره بعد از جنگ سرد به پایان عمر خود رسید. آرزوی «فرارسیدن» به آنها و پدیده سبقت گیری با کشورهای مرکز نظام همراه با توهم «رقابت مسالمت آمیز» سقوط این سه چالشگر ضد نظام را به موازات هم حتمی ساخت.
افول و ریزش و بالاخره سقوط سوویتیسم در سالهای ١٩٧٣ – ١٩٨٩ به عنوان یک ستون مقاومت سرآغاز افول و فروپاشی چالشگر دیگر یعنی جنبشهای کار- سوسیال دموکراسی در اروپای اسکاندیناوی و آتلانتیک گشت. پیروزیهای مدل سوسیال دموکراسی بویژه در عرصههای توسعه اجتماعی، رفاه اقتصادی و پیشرفت فرهنگی که عمدتا واقعی و چشمگیر بودند، دقیقا زمانی امکان پذیر گشته و اتفاق افتاد که آن مدل و توسعههای منبعث از آن، تنها وسیله مناسب و ممکن از طرف «عقلای» نظام سرمایه برای جلوگیری از گسترش اندیشههای برابری طلبی در راس آن «چالش کمونیستی» و «نفوذ شوروی» در آن بخش از نظام جهانی مورد پذیرش قرار گرفت. در همین رابطه، افول و سقوط جنبشهای پیشرو و انقلابی ١٩۶٨ را در اروپا نیز باید با در نظر گرفتن افول و شکست انقلاب فرهنگی در چین در آستانه پایان دوره چین مائوتسه دون مورد مداقه قرار داد. لاجرم افول و سقوط دو ستون و یا چالش (ستون مقاومت نظام شورائی و ستون مقاومت جنبشهای کارگری) با افول و ریزش ستون سوم (جنبشهای رهائی بخش) نیز رابطه تنگاتنگی داشتند.
در دوره اوج گیری جنبشهای رهائی بخش ملی رشد صنعتی سازی در کشورهای جهان سوم ناشی از منطق حرکت امپریالیستی نبود. بلکه این رشد را مبارزات و پیروزیهای مردمان جهان سوم به ارمغان آورد. بدون تردید، این رشد منجر به شکلگیری توهم (فرا رسیدن از طریق سبقت گیری) گشت. این توهم در زمانی پدید آمد که نظام جهانی سرمایه نیز بعد از یک عقب نشینی پراگماتیستی (در مقابل امواج خروشان و متنوع جنبشهای رهائی بخش) در پی پیدا کردن فرمهای جدید سلطه خود را سامان میداد. فرق نمایان و تباینکهن بین کشورهای امپریالیستی مرکز و کشورهای در بند جهان سوم که در گفتمان کشورهای صنعتی در مقابل کشورهای غیر صنعتی منعکس بود به تدریج جای خود را به یک فرق نمایان جدید داد. این فرق و تباین جدید به نام بخش کشورهای توسعه یافته مرکز (متروپل) و کشورهای توسعه نیافته پیرامونی (حاشیهای) معروف شد. بنیان اصلی این فرق و تباین جدید عبارت بود از تمرکز و کنترل بر پنج انحصار جدید در دست کشورهای مرکز که عبارتند از: تکنولوژیهای جدید، منابع طبیعی، حرکت و گردش سرمایه مالی، ارتباطات و اطلاعات و سلاحهای کشتار همگانی (هستهای و شیمیائی).
دست آوردها و محدودیتهای ستون مقاومتی جنبشهای رهائی بخش از ما میطلبد که سئوال کلیدی درباره آینده بورژوازی و سرمایه داری در کشورهای پیرامونی نظام جهانی را دوباره مطرح سازیم. این سئوال تا زمانی که سرمایه با جهانیتر شدن خود پیآمدهای شکاف براندازانه امپریالیستی به بار آورده و نابرابری پایدار بین کشورهای مرکز و پیرامونی را ابدی میسازد، اهمیت خود را از دست نخواهد داد. به کلامی دیگر، آیا بورژوازی کشورهای پیرامونی ضرورتا مجبور بودند که خود را تسلیم الزامات این رشد نابرابر در جهان سازند؟ آیا آنها الزاما بورژوازی کمپرادور هستند؟ آیا راه سرمایه داری در تحت این شرایط ضرورتا یک جاد ه بن بستی است؟ یا اینکه نه، با یک مقدار مانور بورژوازی در کشورهای پیرامونی با اخذ امتیازات تحت شرایطی (که باید دقیقا مشخص گردد) میتواند به رشد خودمختار سرمایه داری دست یافته و طبقه خود را برای «به آنها رسیدن» با کشورهای توسعه یافته مرکز آماده سازد؟
محدودیتها در مقابل این نوع امکانات کدامین هستند؟ در کدام زمان و مرحله وجود این محدودیتها ما را متوجه میسازد که راه سرمایه داری چیزی غیر از یک راه توهم زائی بیش نیست؟ به این سئوالات در گذشته جواب هائی توسط هم متولیان و طراحان نظام جهانی و هم قربانیان نظام داده شدهاند که عمدتا یکجانبه و دگم بودهاند. بعد از پایان جنگ جهانی دوم، اکثر کمونیستهای متعلق به کمینترن اعلام کردند که تمام بورژوازیها در جهان سوم کمپرادور هستند. در همان سالها مائو و طرفدارانش نیز اعلام کردند که تنها راه توسعه در کشورهای دربند پیرامونی انقلاب سوسیالیستی در دو مرحله مرتبط به هم، به رهبری پرولتاریا و متحدینش (بویژه طبقه دهقانان و مهمتر ازهمه تحت رهبری حزب طراز نوین کمونیست) میباشد. ولی آغاز و گسترش عهد باندونگ نشان داد که تحت رهبری بخشی از بورژوازی در کشورهای پیرامونی («بورژوازی ملی») یک حاکمیت پوپولیستی میتواند موفق به توسعه در آن کشورها گردد. حتی سالها پیش از برگزاری کنفرانس باندونگ، ترویج و اشاعه اندیشههای «بیطرفی مثبت» در هندوستان (١٩۵۵– ١٩۴٨) و سیاست «موازنه منفی» در ایران (١٩۵٣– ١٩۴٩) شرایط را برای برگزاری کنفرانس باندونگ و سالها بعد برای تاسیس «سازمان کشورهای غیر متعهد» آماده ساخته بود.
به هر رو عهد باندونگ و ستون مقاومت جنبشهای رهائی بخش نیز مثل دو چالشگر نظام جهانی (ستونهای مقاومت سوویتسم و جنبشهای کارگری دولتهای رفاه) در مقابل تهاجم نئولیبرالی سازمانهای الیگوپولی امپریالیستی کشورهای مرکز (پیکان سه سره: آمریکا، ژاپن و اتحادیه اروپا) تاب مقاومت نیاورده و به تدریج رو به افول و سقوط نهاد. از آغاز دهه ١٩٨٠، بورژوازی کشورهای پیرامونی بعد از گشودن درهای خود به سوی «بازار آزاد» سرمایه داری جهانی و قبول بیقید و شرط مقرارت «تعدیل ساختاری اقتصادی» بانک جهانی و صندوق بین المللی پول، دوباره موضع کمپرادوری خود را بازیافتند. اگر در اوج عهد باندونگ امپریالیستهای مرکز مجبور به پذیرش، تعدیل و عقب نشینی گشته و حتی امتیازاتی به کشورهای پیرامونی دادند، بعد از دهه ١٩٨٠، این بورژوازی کشورهای پیرامونی بودند که با قبول منطق حرکت سرمایه مجبور به تعدیل ساختاری گشته و انقیاد و سلطه مرکز را پذیرفتند. درست است که عهد باندونگ نیز مثل عصر سوویتیسم و عصر جنبشهای کارگری دولتهای رفاه به پایان عمر خود رسید ولی چندی نگذشت که ما در آغاز قرن بیست و یکم شاهد ظهور و گسترش صف بندیها و قطب سازی جدید سرمایه داری در کشورهای پیرامونی نظام بویژه در چین، هندوستان و برزیل ازیک سو و رشد مبارزات و کارزارهای متنوع و مختلف در کشور – ملتهای آفریقا، آسیا، آمریکای لاتین و... از سوی دیگر هستیم. بدون یک تحلیل جامع و عمیق از این حرکتهای بالقوه و تضادها و محدودیتهای این چالشهای نوین نیروهای ضد نظام سرمایه قادر نخواهند گشت که استراتژیهای مناسب و موثر برای ادغام جنبشها و مبارزات محلی و ملی و بین المللی در مقابل نظام جهانی تدارک دیده و سامان دهند. در بخش دوم این نوشتار، پیش از اینکه به چگونگی این چالشهای نوین بپردازیم، نظر اجمالی به قدر قدرتی امپریالیسم به عنوان یک مرحله دائمی در عصر گسترش جهانی شدن سرمایه، میاندازیم.
پایان بخش اول