عصر نو
www.asre-nou.net

ویلیام سانسون

«بو سه»

ترجمه: علی اصغر راشدان
Sat 9 02 2013

William-Sansom.jpg
رالف روش تکیه که کرد، فهمید لحظه فرارسیده. تومرزی بسیار نزدیک، بافاصله‌ای تیره وسردتوراهش، ناگهان ازش دورشده بودکه می‌توانست یک دلسردی واقعی باشد. برای اولین بار معنی انزوا را درک کرد.

دختر به پشت رو کوسن‌ها رهاشد. گیسهاش رو تافته‌ها پخش شد. لبهاش به لبخندی دعوت کننده ازهم گشوده شد. نوک صورتی زبانش بین دندانهاش چرخید. حشرات تو هوای گرم شب پرواز می‌کردند. تو دوردست ودر اطراف لامپ یکی از این وزوز کننده هاسکوت اطاق نگران را درهم می‌ریخت. سگوتی یگانه بود. دختردستهاش را به طرف مرد بلند که کرد کوسنهای تافته را به خش خش درآورد، چینهای لباس ابریشمی آهار زده ش با پچپچه هائی که انگارترکیب موسیقائی حرکات شادی آورش راشکل می‌داد، فضارا زنده کردو سکوت پرتکاپورا درهم شکست.

چرادرآن لحظه خاص خودراآنهمه دور حس کرده بود؟ بیشترازتمامی اوقات دیگرخودرا از دختر دورحس کرده بود، حتی بیشتراز اولین ملاقات عجیبشان. هرازگاه که لبهاش به لبهای دختر نزدیک شده بود، وحتی بعدازن! وحشیانه به جستجوی دلیل پرداخت. شاید خودرا عقب کشیده بودکه بهتر جلو بپرد، یا به طورغریزی برای هجوم عقب کشیده بود؟ شایدازسرباززدن دخترترسیده بودو درغرورزخمیش نفرت متبلورشده بود؟ شایدبه پذیرش مطمئن بودو براین اساس باآگاهی ازتسخیر، امیدش زایل شده و فاصله گرفته بود؟ درحال رسیدن به ستاره‌ای دیگربودو ستاره‌ای را تحقیرمیکردکه درسایه ستاره کنارش درخشندگی فریبنده ش پژمرده بود. تمام این سه حرکت، به جزغلبه نهائی، دراو ریشه داشت.

علیرغم هرچه ذهن می‌گفت، لبهاوتمایلات درحرکت بودند. هرچه امیدجریان یافته بود، اشیتاق باشدت گردآمده بود. اشتیاق بایدموءثرواقع می‌شد. حالا انگاررهاست، شبیه قطاری درکوهی رنگارنگ که بادرماندگی به طرف قله پیچ وتاب می‌خورد. باپیستونهای جوشان، با هر حفره لغزنده درابری از بخارودودو صداو تنهابرای رسیدن به قله. پس ازمدتی مکث، سردشده وبادنده خلاص حرکت به طرف جایگاه مناسب، رهاو راحت، بااطمینان به ریل‌ها، بدون تلاش رو به پائین و هدف محتوم سر می‌خورد. قضیه چقدر ساده به نظرمیرسید! واین تازه شروع کاربود.

سرش رو به پائین خم که شد، نظریه پیروزی به نظریه تصاحب بدل شد. وهنوزاز فاصله‌ای دور، امانزدیک‌ترین، چقدرنزدیک! مشعوق راهمانطور دید که در اشتیاق دیدنش بود. خمیدگی درخشنده شانه سفید عریانش را تو سایه پرتو چراغ گازصورتی دید. دیدکه شانه‌ها به طرفش‌‌ رها شده، طوری که چانه دختر دربرابرش آرمیده بود. سر دختر اندکی به طرفش خم برداشت، نه بالوندی، تفکرآمیز، انگاربااحتیاط وشادی عمیق لحظه محبوب وعمل منتهی به مرحله نهائی را پذیرفته بود. چشمهای دختر نیمه بسته شد، طوری که زیرابروان سیاه، رنگ آبیشان بین پلکهای سنگین باعسل شب، به رنگ ابری تیره درخشید. جریانی از گیسهاش، رهاو برگونه ش وزیدو کنار دهنش را لمس کرد. دختر بادندانهای به ملایمت تمام ازهم بازشده، لااوبالی گرانه خندید، خنده‌ای بیدارکننده ازخوابی گرم. تو یقه لباسش گردنبندی ازعاج، سریع و ملایم نفس می‌کشید. رالف درخودتکراروتکرارکرد

«این ازآن من است! تمامیش مال من است که ببوسم! این ثروت بیگانه‌ای است که «من» ش می‌نامم؟ که بزرگ شدنش را نگریسته م؟ تشویقش کرده وازش متنفر بوده م؟ وقتی پسری کوچک دیدمش که ناخنش را با پوست گردو شکست؟ جایزه‌ای را که از رو سکوی مدرسه گرفته بود باخود داشت و خود شیفته وپرخاشجویانه به طرف مادرش می‌دوید؟ جوانکی باتجربه رنج آور اولین رازهای عشق؟ که هشیارانه به طرف اداره می‌رود؟ همیشه خودرا فردی متفاوت ومسن ترمی بیند؟ و مردی که آرزوهاش را طرح می‌ریزدو اغلب شکست می‌خورد؟ که موفقیتهای کوچک راهم درک کرده وحس می‌کند به جریانی از پیروزی اوج می‌گیرند؟ وحالا یک بار دیگرو لحظه بزرگ‌ترین پیروزی! بیگانه موفق به کسب نیروی بوسیدن این سیمای دوست دواشتنی و افسانه‌ای شده! به زودی موفق می‌شودخیلی آن سوترازدم دستیهای شکننده ش قرارگیرد! بیگانه افسونهاش رابه کارگرفته و برنده شده. وحالا گنجینه پیش پاش رهاست وبیگانه که روزی فکرمیکرد خیلی بالاتراز اوست، برفرازش ایستاده است. بیگانه این گنجینه راباید با پوتین خود کناربزند؟

نه تو زندگی خود! چراکه لحظه اشتیاق شایستگی چابک خودرا برهم انباشته.»

سررالف رو به پائین خم برداشته، لب‌ها شکل انجام بوسیدن را به خود گرفته. به علاوه، نخوت تنها برانگیختگیئی نیست که قلب بیگانه را به تپش وامی دارد. رالف باتمام وجود شروع می‌کند به قدر‌شناسی خالصانه وصیمانه از زیبائی که جلوش‌‌ رها شده.

رالف روبه جلو خم که می‌شود، اطاق از اطرافش دور می‌شود، چشمهاتنهابه پیکره زیرپرتو متمرکزاست، سپس مهی خیال انگیزبا نرمی روی این منظره می‌خزدکه گیس‌ها، چشمهاولبهارادرخودغرقه می‌کندو به چهره درخششی از زیبائیئی عظیم می‌بخشد، انگارهاله‌ای اطراف ورویش را درخودگرفته بود، انگار چهره‌ای بود که ازپس پرده اشک‌ها دیده می‌شد. آهی آرزومندانه تو گلوی رالف گلوله شد. دستهای دختر شانه‌های اورا لمس کرد...

بااین همه رالف هنوز آشفته است. درگوشه‌ای از هاله، تو پرتولامپ منگوله‌ای طلائی می‌درخشد. گرچه به نوعی مستقیم پائین وصورت دختر را می‌نگرد، گوشه چشمش ترتیبی می‌دهد که واقعیت این منگوله طلائی را درک کند. دریک لحظه ذهنش راه درازی را طی می‌کند و به سراغ پرده تاتری می‌رود، صحنه‌ای از نمایشی خاص، سپس دعوائی کسل کننده تواطاق پذیرائیئی که گرمائی درش نیست و ساندویچ های پیچیده بیات شده.

نگاه رالف پیش می‌رود، منگوله تو مه تیره که اطراف پیکره را گرفته گم می‌شود، به‌‌ همان ناگهانی که رسیده، دور می‌شود. اصلاوابدا نشانه‌ای ازخود به جانمیگذارد...

چشمهای رالف آنقدر به چهره دختر نزدیک است که ناگهان همه چیزرا می‌تواند ببیند! انگارازپشت ذره بین می‌بیند، می‌تواندبه روشنی تمام ببیند، پلکهای پائین آمده را با حاشیه ریمل آبیشان، شرمگاه مهربان موهای زیر ابرو‌ها را، درخشندگی مواد معدنی آرایش را که یک نقطه قشنگ سیاه از خال گوشتی قهوه‌ای رو گونه دختر می‌سازد. لبهابالایه‌ای نازک مرطوب است که می‌توان ازخلالش رژخشک را دید. حباب کوچکی ازبزاق میان دو دندانش می‌درخشد. رالف متوجه منافذبزرگتری دراطراف سوراخ بینی دختر می‌شود، پودرهاست که زیرآن‌ها خشکیده. دخترسبیلی ازکلکهای نرم دارد! چقدر قشنگ، چقدر دل انگیز! سرابی از طلوعی ملایم!...

وحالاعشق واقعی برتمام وجودرالف مسلط است. عاشق تمامی وجود این موجود است. نزدیکیشان، زارگوئیشان، بی‌هرگونه ملاحظه‌ای برهنگی معصومشان را هدیه می‌کند. رالف به پیکره کامل رهاشده درپائینش و به این موجود تاثرانگیزوبا حرکات انسانی باتمام وجودعشق می‌ورزد. پیکره بدل به یک شخص شده. رالف بالاخره به زیرپوشش عطروبو‌ها وسرآخرنمکی که رو پوست دختر نفس می‌کشدنفوذکرده است. دراین لحظه جادوئی است، حتی پیش ازآنکه مزمزه ش کنند، اشیتاقهابرواقعیت می‌چربد! چراکه اکنون لحظه تحقق چنان نزدیک است که انگارفوریت سرعت میل واشتیاق ناپدید می‌شود. لحظه‌ای از فراغت وجوددارد، آخرین نوازش سوژه برای چنگ اندازی هرچه سریعترکه هرگزتکرارنمیشود. احتمالاتنهالحطه تصاحب، درست لحظه واقعی پیش از تصاحب است که اشتیاق می‌فهمد دیگر حتی ضرورت رهابودن هم وجود ندارد! می‌تواند دراین تکانه عظیم چنین مکثی وجود داشته باشد؟ باید اینطور باشد. درست همانطورکه فطارکوهستان درچرخش سریعش تو سراشیبی برای آخرین پرش، یک باردیگررو ریلهای مسطح حرکتش را تکمیل کرده و بدون تلاش ازسرعتش می‌کاهد، اماهرگزشک نمی‌کندکه تابرخوردبه ضربه گیرو استراحت نهائی، لغزشش ادامه خواهدیافت.

چشم‌هاشان بسته شد. بالبهای بازشده هم رابوسیدند. رالف چشمهاش راباملایمت تمام بازکردتا چهره‌ای را که عاشقش است یک باردیگرنگاه کند. عذابی روستون فقراتش پنجه کشید! باوحشت دیدکه چشمهای دخترتاآخرین اندازه ممکن بازند، تاحدممکن بازو آبی وبه سقف دوخته شده! خدای من! آن‌ها اصلابسته بودند؟ درلحظه‌ای که لب‌ها روی هم بود بازشده بودند؟ دختر بوسیده نشده برجامانده بود؟ دختراصلارالف را بوسیده بود؟ رالف هرگزاین قضیه را خواهد فهمید؟ چطور می‌تواند به جواب دختر اعتمادکند؟ شاید لباس دختر مانع شده بود؟ یاچشمهای دختر در روءیائی بازمانده بودند؟ این چشم‌ها به دلیل دوری ازشور شوق کوربوند؟ یاهوشیاروتوفکربودند؟ به چه فکر می‌کردند؟ چه گونه می‌تواند بفهمد؟ سعی می‌کرداین مقولات را حل وفصل کند که چشمهای دخترازطرف بالا برگشت و تو چشمهای رالف خیره ماند....