عصر نو
www.asre-nou.net

"دن كيخوته" دوباره سوار مى‌شود


Thu 27 12 2012

رضا علامه زاده

reza-allamezadeh70.jpg
نمی‌دانم چه کسی اولین بار از "دن کیشوتیسم" معنای حماقت و بی‌شعوری و دروغ‌پردازی را استنتاج کرد و در زبان فارسی جاری ساخت. در فرهنگ اسپانیائی‌زبانان "بزرگنمائی"، "غرور"، و "پوچی" منفی‌ترین معنائی است که از این لغت استنباط می‌شود. و تازه این‌ها در بسیاری موارد با اومانیسم و شیفتگی و عشق افلاطونی نیز در می‌آمیزد. حالا آیا دلم حق ندارد بگیرد وقتی می‌بینم بسیاری از اهل قلم ما گاهی شارلاتانی، حقه‌بازی و مردم‌فریبی آشکار افرادی مثل "خامنه‌ای" و "احمدی‌نژاد" را "دن کیشوت‌وار" می‌نامند؟

اين دوست ما "امير ممبينى" باز ما را گذاشت سر كار! ديروز لينك يك فيلم سينمائى را در فيسبوكش گذاشت با عنوانى كه در بالا خوانديد. ديشب نشستم فيلم را ديدم و دوباره فيل‌ام ياد هندوستان كرد. دوستانى كه با اين قلم آشنايند مى‌دانند كه من به "مادر رمان مدرن جهان" يعنى «نجیب‌زاده‌ی اصیل، دُن کیخوته از لامانچا» پيله‌ى ويژه دارم (دليل تلفظ متفاوت نام اين شواليه اومانيست را در نمايشنامه‌ى "جلد آخر دن كيشوت" نوشته‌ى خودم از زبان سروانتس اينگونه آورده‌ام: «لعنت خدا بر این مترجمین فرانسوی که حتی به نام شخصیت‌های واقعی من هم رحم نکردن و چون خودشان زبانشان نمی‌چرخید حروف خ و چ را درست تلفظ کنن دُن کیخوته را دُن کیشوت و سانچو را سانکو نامیدن و این تخم لق را در دهن دیگران هم شکستن، حتی در دهان نویسنده‌ی همین نمایشنامه که از ترس اینکه مبادا شما تماشاچی‌هاش را از دست بدهد نمایش را به جای جلد آخر دن کیخوته، جلد آخر دن کیشوت نامید!»

حالا کمی از فيلم بگويم. همان‌طور كه از عنوان آن برمى‌آيد اين فيلم برداشتى آزاد است از رمان، نه به تصوير کشیدن خود آن. از اين رو قصه‌ى فيلم از جائى شروع مى‌شود كه بخش‌هاى معروف رمان پشت سر گذاشته شده‌اند، مثل جنگ دن كيخوته با آسياب‌هاى بادى، عوضى گرفتن لگن ريش‌تراشى يك سلمانى بیچاره با کلاه خُود سحر آمیز «مامبرینو»، و حمله به گله گوسفندان به خيال سپاه دشمن (اين سه فصل مهم كتاب در سه صحنه كوتاه به شكل مقدمه در فيلم مى‌آيد و تازه پس از آن فيلم آغاز مى‌شود با ماجراهائى كه بويژه در جلد دوم كتاب به تفصيل آمده و در فيلم‌هاى بسيارى كه از اين رمان ساخته شده كمتر ديده شده‌اند.

يكى از ده‌ها ويژگى اين رمان كه هنوز هم به اشكال مختلف در رمان‌نويسى مدرن مورد استفاده قرار مى‌گيرد حضور خود نويسنده يعنى سروانتس در رمان خودش است. يكى از ظرائف كار سروانتس در اين كتاب اين است كه او خود را نويسنده اين رمان نمى‌نامد. يا بهتر، اصلا کتابش را رمان نمى‌داند! مى‌گويد كه اين يك كتاب تاريخى واقعى است از ايالت لامانچا (ايالتى در شمال مادريد كه مركز بسيار قديمى و ديدنی‌اش، "تولدو"، محل زندگى خود سروانتس بوده است.) مى‌نويسد كه نويسنده اين کتاب يك تاريخ‌نگار عرب است و من یک روز در بازار شهر تولدو دستنوشته‌های او را از یک بچه‌ که داشت آن را بعنوان کاغذباطله به حریرفروشی می‌فروخت به پول سیاهی خریدم و با دادن هشت من کشمش و چهار کیسه گندم به جوانی که عربی می‌دانست همه را از عربی به اسپانیائی ترجمه کردم!

مى‌دانيد كه سروانتس با انتشار جلد اول كتابش بیش از چهار قرن پیش به شهرتى باورنكردنى رسيد. او جلد دوم كتاب را ده دوازده سال بعد نوشت وقتى كه چندين نويسنده‌ى فرصت‌طلب جلد دوم آن را قبل از خود او نوشته، منتشر كرده و پول کلانی به جیب زده بودند! سروانتس در فصلى از جلد دوم کتابش به همين نكته هم اشاره مى‌كند: دن كيخوته در اتاق كارونسرائى صداى مسافران اتاق بغلى را مى‌شنود كه دارند از ماجراهاى دن كيخوته مى‌گويند كه در سفر او به ايالتی در شرق کشور برايش پيش مى‌آيد (نام ایالت را فراموش کرده‌ام و حوصله هم ندارم بروم در کتاب دنبالش بگردم!). دن کیخوته به سانچو مى‌گويد حالا که این طور شد نبايد به آن ايالت برويم تا دست نويسنده‌ی فرصت‌طلب رو شود! به عوض راهشان را كج مى‌كنند و به دنبال ماجراجوئى در جهت خلاف، به سوى بارسلونا، مى‌روند!

برگردم به فیلم. از صحنه‌هاى زيبائی كه در فيلم‌هاى ديگر نديده بودم ماجراى فرماندار شدن سانچو پانزاست. مى‌دانيد كه دن كيخوته به مِهتر ساده‌دلش قول داده بود كه او را فرمانروای يكى از سرزمين‌هائى كه به چنگ مى‌آورد بكند. یکی از فصول بسیار خواندنی جلد دوم کتاب که بخش کوچکی از آن در این فیلم تصویر شده آن‌جاست که یک مالک بزرگ که با جنون عاشقانه دن‌کیخوته و ساده‌دلی مهترش آشناست آن دو را به املاک وسیعش می‌آورد و با کلک‌های مختلف حوادث عجیب و غریبی برای این دو مهمان بریده از واقعیت بوجود می‌آورد و موجب تفریح زنان بی‌شمار درگاه، و خدمه بی‌شمارترش، می‌شود.

یکی از این کلک‌ها این است که می گوید فرمانروای یکی از جزائر بزرگی که در قلمرو اوست به نام "مفت‌آباد"، کشته شده و نیاز به فرمانروای جدید دارد. آنگاه سانچو را به عنوان فرمانروا همراه با خدم و حشم فراوان به آن‌جا می‌فرستد. ماجرای فرمانروائی سانچو پانزا در مفت‌آباد که به‌تفصیل در کتاب آمده سخت خواندنی است بویژه وقتی سانچو به عنوان حاکم باید در مورد اختلاف بین مردم قضاوت کند. در فیلم فقط یک صحنه از این قضاوت‌ها تصویر شده است. ماجرای قضاوت‌ها که از یک سو نشان از ساده‌لوحی سانچو و از سوی دیگر نشان از عمق شناخت او از مردم دارد آدم را به‌یاد رفتار "بُهلول" در فرهنگ خودمان می‌اندازد.

فیلم با جابه‌جا کردن حوادث و تغییر آزادنه مکان رویدادها قصه‌اش را کاملا متفاوت با کتاب به‌پایان می‌برد. در کتاب، دن کیخوته در آخرین ماجراجوئی‌اش در ساحل بارسلونا با یک شوالیه ناشناس (شوالیه سپیدماه) روبرو می‌شود. شوالیه به او اعلام نبرد می‌کند و شرط نبرد این است که اگر دن کیخوته شکست خورد به روستایش در لامانچا برگردد و دیگر هرگز دنبال ماجراجوئی نرود. و او در این نبرد شکست می‌خورد و پایبندی‌اش به اصول شوالیه‌گری موجب می‌شود بر قولش بایستد و از دنیای تخیلی به واقعیت بازگردد (البته بعد معلوم می‌شود شوالیه سپیدماه کسی نبوده است جز "سانسون"، یکی از هم‌ولایتی‌های جوانش، که با نقشه‌ی دوستان نزدیک او، "نیکلاس سلمانی" و "پدر پرز کشیش" که نگران سلامتش بودند دست به این کار زده بود.)

در فیلم وقتی دن کیخوته پس از شکست از شوالیه سپیدماه سوار بر اسبش به سوی لاماچا می‌راند یکی یکی ابزار نبردش را به زمین می‌اندازد و دور می‌شود. ولی سانچو پانزا که به دنبال اوست آن‌ها را از زمین بر می‌دارد و با هی زدن به خرش خود را به او می‌رساند.

سانچو در آخرین صحنه فیلم به دن کیخوته می‌گوید که دنیا همچنان سرشار از نامردمی و نابرابری است و درست نیست که او وظیفه "راست آوردن کژی‌ها" را پشت گوش بیاندازد. دن کیخوته لختی به فکر می‌رود و سپس نیزه را از دست سانچو می‌گیرد و هر دو به‌سوی افق می‌رانند (عنوان "دن كيخوته" دوباره سوار مى‌شود" بر این مبنا برای فیلم انتخاب شده است.)

گاهی دلم برای دن کیخوته و سانچو، و بیشتر از آن دو برای سروانتس می‌گیرد وقتی می‌بینم بر خلاف درک درستی که از کاراکتر این دو انسان پاک‌طینتِ اومانیست در دنیای اسپانیائی‌زبان وجود دارد در میان ما ایرانیان درکی به شدت متفاوت از "دن کیشوت" جا افتاده است.

نمی‌دانم چه کسی اولین بار از "دن کیشوتیسم" معنای حماقت و بی‌شعوری و دروغ‌پردازی را استنتاج کرد و در زبان فارسی جاری ساخت. در فرهنگ اسپانیائی‌زبانان "بزرگنمائی"، "غرور"، و "پوچی" منفی‌ترین معنائی است که از این لغت استنباط می‌شود. و تازه این‌ها در بسیاری موارد با اومانیسم و شیفتگی و عشق افلاطونی نیز در می‌آمیزد. حالا آیا دلم حق ندارد بگیرد وقتی می‌بینم بسیاری از اهل قلم ما گاهی شارلاتانی، حقه‌بازی و مردم‌فریبی آشکار افرادی مثل "خامنه‌ای" و "احمدی‌نژاد" را "دن کیشوت‌وار" می‌نامند؟

بگذریم! در قصه‌ی سروانتس بر خلاف پایان این فیلم، دن کیخوته به روستایش بر می‌گردد و مدتی به چوپانی و شاعری (!) سر می‌کند و بر خلاف آرزوی سابق‌اش، نه در عرصه نبرد که در بستر مرگ می‌میرد. "سانسون"، تنها فرد با سواد روستا بر سنگ قبرش این شعر پر مغز را می‌نویسد:

اینجا، نجیب‌زاده‌ی دلاوری آرمیده است
که به اوجی از شهامت رسید
که حتی مرگ با کشتنش
نتوانست بر او غالب شود.
به دنیا وقعی نگذاشت
مترسک بود و لولو بود
در دنیای آن‌روز،
چرا که این سعادت را داشت
تا مجنون زندگی کند
و عاقل بمیرد.

□◊□