بر گردان این داستان کوتاه تقدیم است به همه زنان ستم کشیده میهن که زیر شمشیر دو لبه مردسالاری و خرافه های دینی/مذهبی هم چنان در آزار و شکنجه هستند.
اندکی در باره نویسنده:
بانو اینگر آلفون(1) متولد 1940 از نویسندگان مشهور سوئدی است که بیشتر در زمینه برابری، آزادی و رفاه بیشتر برای زنان کار کرده و مشهورترین کتاب هایش در این باره به نگارش در آمده است. داستان کوتاه "آن شارلوت کجاست" در همین زمینه و از کتاب" گروه نظافت چی ها"(2) است. این کتاب در باره چند زن است که برای مبارزه با سنت ونقش خانگی زن، یک گروه نظافت چی تشکیل داده و در کنار کار خانگی خود، برای یافتن راهی به درون اجتماع، در آغاز یک شرکت کوچک "کار نظافت برای دیگران" براه می اندازند. داستان "آن ـ شارلوت کجاست" یکی از گیراترین بخش ها در این کتاب، با نگارشی ویژه است. یاد آوری این نکته نیز مهم است که این کتاب در سال 1976 نوشته شده است و زنان سوئد تا کنون چه پیش و جه پس از این تاریخ به آزادی های فراوانی دست بافته اند و در همه ارکان جامعه سوئد وجود و حضور اثر گذار دارند ولی همچنان هم امروز نیز برای برابری بیشتر با مردان مبارزه می کنند.
آرنه(3) دچار سر درد شدید شده، نیمه روز کار را رها کرده و به خانه می رود. این چشم داشت را دارد که زنش خانه باشد ولی با شگفتی در می یابد که او در خانه نیست!
مانند این بود که ماشینی با یکدندگی شقیقه اش را می کوببد. به درون دستشویی/حمام رفت تا ازکمد کوچک آنجا چند قرص ماگنسیل(4)بردارد. کمد و قفسه کنار آن را گشت بی آنکه قوطی قرص ها را پیدا کند. در این گونه وقت ها آن شارلوت عادت داشت قرصی را با لیوان آب دستش بدهد. کمترین آگاهی نداشت که او قرص ها را کجا می گذارد.
شیرآب در دستشویی چکه می کرد، رفت وآن را محکم کرد. دید که تیوپ خمیر دندان با در باز در دستشویی افتاده و خمیر دندان چون تکه های ماکارونی سبز رنگ به کاسه دستشویی چسبیده است. روی زمین اب ریخته شده و حوله خودش بر لبه وان حمام قرار داشت.
در اتاق خواب، رختخواب مرتب نشده و در هم ریخته بود. آن ـ شارلوت حتا پنجره را هم باز نکرده بود تا هوای اتاق را تازه کند. گلیم لوله شده ای چون سوسیس روی کناره تختش افتاده و لباس های کثیفش که باید شسته می شد روی صندلی تلنبار شده بود. لیوان نیمه آب با حباب هایی در درونش هم چنان روی کمد کنار تختش به چشم می خورد و به آشپزخانه برده نشده بود.
تند و بی حوصله قفسه کمد کنار تختش را هم گشت ولی بیهوده. به سر وقت کمدهای آشپزخانه رفت ولی از حستجو در آن جا نیز نتیجه ای نگرفت. وضع آشپزخانه وصف ناشدنی بود. خرده ریزه های کف آشپزحانه را زیر کفش هایش حس می کرد. میز صبحانه به همآن گونه که او و ماری(5)آن را ترک کرده بودند، دست نخورده باقی مانده بود. فراموش شده بود کره در یخچال گذارده شود. لکه های شیر و مربا روی میز بر جا مانده و خشک شده بود. عصبی شد. چرا آن شارلوت همآن گونه که عادت داشت، آشپزخانه را تمیز نکرده بود؟ این برای دومین بار در مدتی کوتاه بود که در نیمه روز آپارتمان رابه این وضع می دید. این قرص های مگنسیل را کجا گذاشته است؟ مغزش از درد در حال انفجار بود. اگر چنین نبودکمکی کرده و اندک سر و سامانی به خانه می داد. حتمن آن شارلوت که اکنون صبح ها زود بر خاسته وسر کار می رفت، گرفتاریش بیشتر شده ونمی رسید همه کارها را انجام دهد. باید مگنسیلی خورده واندکی می خوابید. آن ـ شارلوت باید به زودی می آمد. به اتاق نشیمن رفت و با وجود آن که می دانست کارش بی نتیجه است وآن شارلوت قرص ها را در قفسه کتاب نمی گذارد، آن جا را نیز جستجو کرد. آفتاب از درون پنجره به داخل تابیده وگلها بی حال و وارفته بودند. خودش را روی مبلی انداخت و در ستون نوری که بر روی میز می تابید، گرد وغباری را که در آن بود دید. آن ـ شارلوت کجاست؟ درهم ریختگی آپارتمان وحشتناک بود. این چه دیدگاه احمقانه ای بود که او پیدا کرده که برود و کار کند! کار او کار در خانه بود و بیش از هر چیزباید به خانه می رسید. همین حقوقی که خودش می گرفت برای آن ها اندازه و زندگیشان روبراه بود.
باید با او گفت وگو می کرد. چرا دیر کرده؟ اگر خرید هم رفته باشد که این همه به درازا نمی کشد! یا نه، خرید هم به هر رو وقت می برد. کوشش کردکه پیش خود مجسم کند که او عادت داشت چه چیزهایی بخرد ولی دریافت که در این باره چیزی نمی داند. سر دردش تحمل ناپذیر شده بود. اگر آن ـ شارلوت خانه بود هرگز خانه به آشفتگی اکنون نبود. اتفاقی برایش نیافتاده باشد؟ باشتاب این ایده را از خود دور کرد.
درست نمی دانست که کار روزانه زنش چه ساعتی به پایان می رسد. به آن اندازه هم به این موضوع اهمیت نداده بود که حتا در این باره از زنش بپرسد ولی این ساعت روز او می باید خیلی وقت پیش کارش را تمام کرده باشد؟ رویداد بدی برایش پیش نیامده باشد؟ از زمانی که رایطه آن ها چنین شده بود مرد دچار این خیال شده بود که روزی پیش آمدی برای زنش رخ داده و او می میرد. از داشتن چنین پنداری شرم زده شد ولی این رویا و خیالبافی که او چگونه در غم از دست دادن زنش سوگواری می کند، چگونه پس از آن به شکلی اتفاقی دوباره با بریت(6) روبرو شده و این برخورد چگونه زندگی بریت را چار دگرگونی نموده به شکلی که همه زمان پس از سال نو رابا امیدواری چشم به راه اومی ماند، هنوز هم چنان سرجای خود باقی بود.
به زحمت ازحالت دراز کش به حالت نشسته در آمد. باید رویدادی برای آن ـ شارلوت رخ داده باشد وگر نه او می باید مدت ها پیش خانه بود. چکار باید می کرد؟ می باید پیدایش می کرد. شاید هم اکنون سخت مجروح و بیهوش در بیمارستانی افتاده باشد. یاوجود آن که ما بینشان به سردی گراییده و واو رویاهایش را خراب کرده بود با همه این ها هنوز دوستش داشت و نمی خواست که به او گزندی برسد.
از جایش که بر خاست، چشمانش سیاهی رفت. به لبه مبل تکیه داده و دستش را روی چشمانش نهاده و فشار داد. باید برای یافتن همسرش تلفن می زد ولی به کچا؟ شاید پلیس خبر داشته باشد که او کجاست و شاید هم بیمارستانی! ولی دست کم یک دوجین بیمارستان در استکهلم است، از کجا اغاز کند؟
نشسته و کتابچه تلفن را روی زانویش داشت که آوای چرخیدن کلید در قفل درب را شنید. ماری بود یا آن ـ شارلوت؟ آهسته از جایش بر خاست وخود را پشت پرده اتاق نشیمن پنهان کرد که اگر آن ـ شارلوت بود، او را نبیند.
آن ـ شارلوت بود. دید که چگونه سرزنده و سرحال مانتویش را به جا رختی آویخت و نامه های پستی را که هنوز هم چنان پشت در و روی پا دری ریخته و باقی بود، برداشت. چند برگه تبلیغاتی را درون ظرف آشغال انداخت و نامه ای را روی میز درون هال نهاد. با خود اندیشید که او حوشحال می نماید. آن ـ شارلوت آهنگی را زمزمه می کرد که گمان برد که سرود "انترناسیونال"باشد. زمانی که از برابر پناه گاه او گذر کرد، به دستشویی /حمام رفت. نمی توانست به خود بقیولاند که آن شارلوت آواز هم می خواند.هنگامی که آن ـ شارلوت که در دستشویی/حمام بود از پناه گاه خود بیرون امده، آهسته به اتاق نشیمن باز گشته وبه شکل کتابی روی مبل دراز کشید. به این ترتیب او از درون هال دیده نمی شد. می توانست خود را به خواب بزند. با اعصابی کشیده به همه نواها در خانه گوش داده وکوشش میکرد که بفهمد آن ـ شارلوت به چه کاری سرگرم است. اکنون خمیر دندان ریخته شده در دستشویی را پاک می کرد و سر تیوپ خمیر دندان را که فراموش کاری ماری بود، بر داشته و آن راروی تیوپ بست. خود او هم می توانست این کار ها را هنگامی که به دستشویی رفته بود انجام دهد ولی یه چنین چیزی نیاندیشیده بود. اکنون نوبت اتاق خواب بود که آن ـ شارلوت رمان بیشتری را در آنجا گذراند و پیش از اینکه به آشپزخانه برود که ظرف ها را بشورد و میز صبحانه او و ماری را تمیز و مرتب کند، شنید که چگونه پنجره اتاق خواب را باز کرد و او نسیمی را که به درون آپارتمان وزید، حس کرد.آن ـ شارلوت همه مدت را هم آواز می خواند و اکنون به روشنی واژه های"بر خیزید ای بردگان همه جهان" را شنید. او با آوایی بلند و شادمانه می خواند. آن ـ شارلوت سر انجام به اتاق نشیمن آمد. چند کتاب در دست داشت و درست زمانی که می خواست آن ها را روی میز بگذارد، چشمش به آرنه افتاد. چنان تکانی خورد که کتاب ها در حقیقت از دستش بر روی میز فرو افتاد. یکدیگر را نگریستند و آرنه تازه یادش آمد که فراموش کرده است که چشمانش را ببندد. آن ـ شارلوت که شگفت زده شده بود، بی آن که سحنی بگوید از اتاق بیرون رفت. آرنه سپس آوای چرخیدن کلید در درب حمام را شنید، اندکی پس از آن ندای سیفون توالت وسپس باز شدن دوش حمام را. در همین آن ماری زنگ زد و خبر داد که چون فردا مدرسه تعطیل است، شب را پیش بهترین دوستش خواهد بود. آرنه پشت درب حمام رفت و از سوراخ کلید فریاد زد:
ـ ماری شب پیش اینگاـ لیل(7) می ماند ونمی آید و آن شارلوت با فریاد پاسخ داد:
ـ آها!
آرنه دورباره فریاد زد:
ـ کاری می توانم برایت بکنم؟ این سخن او تنها کوششی بود برای رفتن پیش آن ـ شارلوت با این خیال که او شاید در را باز کند. آن ـ شارلوت بی آن که در حمام را باز کندف هم چنان که دوش گرفتنش را پی می گرفت فریاد زد:
ـ نه!
آرنه دوباره نگران وعصبی به اتاق نشیمن و مبلش باز گشت. چشمش به کتاب های روی میز افتاد و با خود اندبشید که آن ـ شارلوت که عادت به خواندن کتاب نداشت! نگاهی به جلد کتاب ها انداخت. آن چه را که نمی پنداشت، همین بود. تیتر نخستین کتاب که کم حجم و سبز رنگ بود "آزادی، برابری و خواهری "بود، "زن و سکس" تیتر کتاب دوم و سر انجام " زن و اختگی"که با تصویر کرست زنانه ای تزیین شده بود. همه کتاب ها از آن دست کتاب ها بود که در باره زنان و مبارزه آنان برای برابری با مردان نوشته شده بود. این را فورن با نگاهی گذرا به شرح کوتاه پشت کتاب ها دریافت. چنان شگفت زده شده بود که نمی دانست آن چه را که دیده است، درک کند. در حقیقت می باید به این کتاب های آشغال بخندد ولی دل ودماغ خندیدن نداشت و تنها پرسان و نامطمئن بود.
هنگامی که آن ـ شارلوت از حمام بیرون آمد، نتوانست از رفتن به دنبال او که به اتاق خواب می رفت خوددرای کند. با صدایی که خشن تر از آن شد که می خواست، پرسید:
ـ تا این دیر وقت کجا بودی؟
آن ـ شارلوت بی آن که بر گردد پاسخ داد:
ـ در مرکز شهر.
آرنه کوشید که برایش روشن کند که چرا زودتر به خانه آمده وگفت که سر درد داشته است.
آن ـ شارلوت که گویا به چیز دیگری می اندیشید، بی آن که اهمیتی بدهد، گفت:
ـ آها، چه بد! قرص مسکن می خواهی در آن کمد کنج اتاق هست.
و او که حس کرد درد ناحیه چشمش یکباره رهایش کرده است، گفت:
ـ نه ممنون، بهترم.
سپس آن ـ شارلوت بی اهمیت و انگار که آرنه در چهارچوب در نیایستاده است، در همان حال که ازجلویش می گذشت گفت:
ـ غذا تا نیم ساعت دیگر آماده است.
و آرنه با دو دلی پرسید: کاری هست که من کمک کنم؟
آن ـ شارلوت که اکنون در آشپزخانه و کنار ظرفشویی بود، در حالی که رویش را از او بر می گرداند، پاسخ داد:
ـ می توانستی صبح و پیش از رفتن ریخت و پاشت را جمع و جورکنی.
آرنه گفت:
ـ خودم هم به این موضوع اندیشیدم چون هنگامی که آمدم، خانه وضع وحشتناکی داشت.
آن ـ شارلوت سرگرم برس کشیدن و تمیز کردن سیب زمینی ها شد. آرنه در حالی که در میان اشپزخانه ایستاده بود، آرزو داشت که آن ـ شارلوت چیزی بگوید ولی او این کار را نکرد.
آرنه که نمی خواست دور از آن ـ شارلوت باشد، در همآن حال که دوبشقاب بر می داشت، جویده و زیر لب گفت من میز را می چینم و هم زمان با خود اندیشید: کجا بوده است؟سپس از ذهنش گذشت که چگونه آن ـ شارلوت از دیدن او شگفت زده شده و چگونه فورن به حمام رفته و دوش گرفته بود. با این همه آیا نا ممکن بود که او با مرد دیگری روی هم ریخته باشد؟ آن ـ شارلوتِ او که تازه چهل سالش شده بود آیا نزد معشوقش بوده است؟ دلش می خواست در این باره بپرسد ولی توان فرمولبندی واژه ها را نداشت.
چنان حشمگین بود که به سختی می توانست لقمه ای غذا فرو دهد ولقمه هادر گلویش گیر می کرد و آن ـ شارلوت که پیش از این اگر او را چنین بی اشتها می دید، سخت نگرانش می شد، اکنون حتا متوجه این موضوع هم نشد. آه، آن ـ شارلوت با مرد دیگری!
آرنه در حالی که به سختی به آن ـ شارلوت چشم دوخته بود تا اندک دگرگونی در چهره او را بخواند، محکم پرسید:
ـ حقبقتن از این کارت به عنوان نظافت چی خشنودی؟ اگر مسئله، مسئله پول است می توانی از آن بیشترش را از من بگیری و اینکار را ول کنی. خسته هم به نطر می رسی.
آن ـ شارلوت معترضانه پاسخ داد:
ـ آن وقت هنگامی که تو گذاشتی و رفتی من بمانم با دست خالی وبی پول!
آرنه گفت:
ـ ولی من نمی خواهم ترا رها کرده وبروم. من تنها نمی خواهم که توخودت را با اینکار ها هلاک کنی. بهتراست که این کار را فورن رها کنی. آن شارلوت گفت:
ـ هرگز! و نه پس از آن چه که میان ما روی داده است. من می خواهم اگر بتوانم بهیار شوم. کلاس های ما تازه پائیز آغاز می شود و من تا آن هنگام همین کار نظافت را انجام می دهم.
آرنه گفت:
چرا نمی خواهی دیگر در خانه باشی؟ تو که همیشه از بودن در خانه لذت می بردی. چه اتفاقی افتاده است؟ آن ـ شارلوت گفت:
ـ خودت بهتر می دانی که چرا و چه اتفاقی افتاده است. سپس چنان به تندی از جایش بر خاست که آرنه اندیشید که می خواهد از آشپزخانه برون برود، به همین سبب او نیز از جایش بر خاست وبا گذاشتن دست هایش روی شانه های او، او را نگاه داشت. حس کرد که آن شارلوت چگونه سنگین و سرد است. پرسید حتا نمی خواهی ترا لمس کنم؟ سرش را روی شانه های او گذاشت و حس کرد که تا چه اندازه دلتنگ اغوش وگرمای وجود او است، آن چیزی که سال ها بین آن ها وجود داشت،. نرم نرمک پیکر آن ـ شارلوت سست ورها تر شد و آرنه تنگ او را به خود فشرد.
آدینه 19 آبان 1391 ـ 9 نوامبر 2012
پا نویس:
Inger Alfven - 1
Städdpatrullen - 2
Arne - 3
Magnecyl - 4
Marie - 5
Britt - 6