کاترین مانسفیلد
«شام آلمان ها »
ترجمه علی اصغرراشدان
Sun 4 11 2012
KATHERIN MANSFIELD
Germans at Meat
سوپ نان را رو میزگذاشته بودند. عالیجناب خودرابه میزتکیه داد،تو سوپ خوری را پائیدو گفت « آه، این همونیه که احتیا ج دارم. چن روز معده م سرحال نبوده. سوپ نون و همسازی کامل. خودمم یه آشپزکارکشته م .»
به طرفم برگشت.سعی کردم تمام اشتیاقم را توصدام جمع کنم، گفتم : « خیلی جالبه.»
« آره، واسه یه آدم ازدواج نکرده لازمه. تاجائی که به من مربوطه، بدون ازدواجم، تموم خواسته هامو بازنا عملی کرده م. »
دستمالش راتویقه ش فشرد. حرف که میزد، سوپش را فوت میکرد:
« حالام ساعت نه خودم یه صبحانه انگلیسی درست میکنم،نه خیلی زیاد. چارتکه نون، دوتاتخم مرغ، دوتکه گوشت سرد، یه بشقاب سوپ، دو فنجون چای، اینا واسه آدم هیچی نیست. »
اینها را چنان باتاکید گفت که جرات نکردم ردشان کنم. ناگهان تمام نگاهها به طرفم برگشت. منی که صبحها درضمن بستن دکمه ها ی بلوزم یک فنجان قهوه می نوشیدم، تحمل سنگینی صبحانه نامعقول یک ملت را درخود حس کردم.
جناب هو فمن اهل برلین داد زد«آره، روهمرفته هیچی نیست! تو انگلیس که بودم، صبحا عادت به خوردن داشتم. »
چشمهاوسبیلش را بالاگرفت، چکه های سوپ را ازروکت وجلیقه ش پاک کرد. دوشیزه اشتیگلاورپرسید« اونا واقعا اونهمه میخورن؟سوپ ونون برشته و گوشت خوک، چای و قهوه وکمپوت، عسل وتخم مرغ،ماهی سردوقلوه، گوشت داغ وجگر. تموم خانوما، مخصوصا خانومام همه اینارو میخورن؟ »
عالیجناب دادزد« مطمئنا.تو یه هتل تومیدون لایسستر که زندگی میکردم، خودم این قضیه رو دیدم. هتل خوبی بود، اما نمیتونستن چای راخوب عمل بیارن.»
باخوش حالی خندیدم وگفتم«آه، این تنها کاریه که من میتونم بکنم. میتونم چای خوبی درست کنم. بزرگترین رمزش گرم نگاهداشتن ظرف چائیه. »
عالیجناب بشقاب سوپش را دورکردوحرفم را برید« ظرف گرم چای، واسه چی ظرف چای رو گرم میکنی؟ ها! ها! خیلی جالبه! فکرنکنم آدم ظرف چای رو بنوشه؟ »
چشمهای سبز یخزده ش رابا حالتی بهم خیره کردکه معنی هزارحمله آگانه را القا میکرد« اینه برزگترین رمزچای انگلیسی شما؟ تموم کاری که میکنی گرم نگاهداشتن ظرف چائیه؟»
خواستم بگویم این چهارنعل رفتن مقدمات کاراست، امانتوانستم ترجمه ش کنم وسکوت کردم. پیشخدمت گوشت گوساله با ترشی کلم وسیب زمینی آورد. مسافرشمال آلمان گفت:
« من ترشی کلم رو بالذت تموم میخورم. اما الان تاخرخره م خورده م، باید فوری برم تو...»
به طرف دوشیزه اشتیگلاور چرخیدم وگفت« روز قشنگیه، صبح زود بلند شدید؟»
«سا عت پنج بلن شدم که ده دقیقه تو علفای خیس قدم بزنم، دوباره خوابیدم. ساعت پنج و نیم خوابم بردو هفت بیدارشدم. تنمو شستم و دوباره خوابیدم. ساعت هشت یه ضماد گذاری آب سرد داشتم و هشت ونیم یه فنجون چای نعنا نوشیدم. ساعت ده مقداری قهوه جوانه خشک شده نوشیدم ومعالجه م را شروع کردم. لطفا ترشی کلمو بده من. تو نمیخوای ازاون بخوری؟»
« نه، متشکرم. من هنوزاونو یه کم سنگین میدونم.»
زن بیوه حرف که میزد دندانش را باسنجاق سرخلال میکر،گفت:
« درسته که شما یه گیاه خوارین؟»
« چرامی پرسین، آره. من سه ساله گوشت نخورده م. »
« غیر ممکنه! هیچ فامیلی دارین؟»
« نه »
« میدونین، این جوریه که شما میائین سرمطلب! کی هیچوقت شنیده کسی باگیاه بچه داشته باشه؟ غیرممکنه. شماهیچوقت فامیل پرجماعتی توانگلیس نداسته ئین. فکرکنم بااعضای گروه جمع کردن رای واسه زنا خیلی مشغولین. من الان نه تا بچه دارم و همه شونم زندن، خدارو شکر. بچه های خوشگل و تندرست، گرچه بعداز تولد بچه اول مجبورشدم..» من داد زدم « فوق العاده ست!»
بیوه زن سنجاق سرراتوگلوله جاخوش کرده رو نوک کله ش بالانس کردو با تحقیر گفت « فوق العاده! روهمرفته نه. یکی ازدوستام تو همین مدت چار مرتبه بچه دارشد. شوهرشم اونقده خوشحال شد که یه سوپرپارتی دادو بچه هارو رو میز گذاشت. زنشم خیلی به خودش میبالید.
مسافردوریک سیب زمینی به نوک کاردش زده را گاز زد وغرید:
« آلمان، خونه خونواده ست.»
سکوتی سپاسگزارانه مسلط شد. ظرفها برای گوشت، انگورفرنگی و اسفناج عوض شد. چنگالهاشان را بانان سیاه تمیزو دوباره شروع کردند. عالیجناب پرسید« چن وقت این جامیمونی؟ »
« دقیقا نمیدونم. باید توسپتامبر به لندن برگردم .
« البته ازمونیخ بازدید میکنی؟»
« میترسم وقت نداشته باشم. میدونید،مهمه که تومعالجه م فاصله نیفته.» « اما باید بری مونیخ. آلمانو ندیدی، اگه مونیخ رو نبینی. تموم نمایشگاهها، تموم هنرا و روح زندگی آلمان تو مونیخه. توآگوست فستیوال واگنروموتزارت ویه مجموعه تصویرژاپنی برپاست. وجشن آبجو!تا تو مونیخ نباشی، نمیدونی یه آبجوی خوب چیه. هربعدازظهرخانومای زیبائی رو می بینم،اما بهت میگم، خانومای زیبالیوانای به این بلندی آبجو مینوشن!»
تنگی به ارتفاع دستشوئی را ترسیم کرد، خندیدم.
آقای هوفمن گفت« من اگه خیلی آبجوی مونیخ بنوشم غرق عرق میشم. اینجام که هستم، تومزارع یا جلوحمومم عرق میکنم وازش لذت میبرم،اما تو شهراینجورنیست.»
تحریک شده بااین تفکرات، عرق گردن وصورتش رابادستمال شامش پاک وگوشهاش را بادقت تمیزکرد.
یک ظرف شیشه ای کمپوت زردآلو رو میز گذاشتند. دوشیزه شتیگلاور گفت: « آه، میوه! واسه سلامتی خیلی لازمه. امروزصبح دکتربهم گفت هرچی بتونم میوه بخورم واسه م بهتره.» و توصیه دکتررااشکارا عملی کرد.
مسافرگفت« فکرکنم شما تهدید به یه حمله م شدین، ها؟ آه خوبه. من همه چی رو درباره نمایشنامه های انگلیسی شما تو روزنامه ها خونده م . اونا رو دیدین؟ »
صاف نشستم وگفتم« آره، به شما اطمینان میدم که ما نمیترسیم. »
عالیجناب گفت« خب، پس شما باید بمونین. شما ا صلاارتشی ندارین. یه عده پسربچه بارگهائی پرازسم نیکو تین.»
آقای هوفمن گفت« نترسید، ما انگلیس رو نمیخوائیم. اگه میخواستیم خیلی پیش تودستمون داشتیمش. ما واقعا شما رو نمیخوائیم.»
قاشقش را بی قیدانه گرداندو بهم نگاه کرد، انگاربچه کوچکی بودم که برپایه خوشایندش میتواندنگاهم داردیا بیرونم کند.
گفتم« ما هم مسلما آلمان را نمیخواهیم.»
عالیجناب داوطلبانه گفت« امروز صبح یه نیمه دوش گرفتم. این بعدازظهر میباس یه دوش زانو ویه دوش بازوم میگرفتم. بعدم یه ساعت تموم تمریناتو انجام دادم. وبا یه گیلاس شراب و یه جقت حلقه نون بایه کم ساردین کارم تموم شد. »
کیک گیلاس کرم مالیده را دست به دست کردند.زن بیوه پرسید:
« خوراک مورد پسند شوهرت چیه؟»
جواب دادم« واقعا نمیدونم.»
« واقعا نمیدونی؟چن وقته ازدواج کردین؟»
« سه ساله. »
« اما تو نمیتونی صمیمی نباشی! تو به عنوان همسراو ن یه هفته م خونه داری نکرد ی که این واقعیتو بدونی.»
« من واقعاهیچوقت ازش نپرسیده م، اون درباره خوراک آدم خاصی نیست.» سکوتی حاکم شد. تمامشان نگاهم کردند و با دهن های پرازهسته های گیلاس سرشان را تکان دادند. پیرزن دستمال شامش را لوله کرد و گفت:
« وضع وحشتناک چیزای پاریس، بی تردیدتوانگلیسم تکرار میشه. یه زن چی جوری میتونه انتظارحفظ کردن شوهرشو داشته باشه، اگه بعداز سه سال ندونه غذای موردعلاقه شوهرش چیه؟»
« غذا !!! »
« غذا !!! »
دررا پشت سرم بستم....