تلاطمِ ِ ... کویر
Sun 4 11 2012
آزاده بی پروا
چه باک از نبود ساقه و درخت
مگر طراوت همیشه در برگ است ؟
ریشه پا برجاست
مگر شقایق را
در کویری ترین بهشت زمین نمی یابی ؟
حواشی خاکریزها که قدم زدی
چشمانت را به خورشید بدوز
و شفاف ترین خاطرات شیشه ای را
بدون شکستن , دریاب
-
روی تپه های آن طرف رود که بنشینی
و با انگشتانت سلولهای خاکی اش را
لحظه لحظه لمس کنی
زیباترین زبان زنده ی دنیا را
در کالبد زمین می دمی
هیچ با "خود" به خلوت اندیشه ات رفته ای !؟
گاه , پیچ و خمهای این سرسرای بی نام
و هر از گاهی , بی نشان و بی موقع
اصیل ترین دالان تاریخ است
که با جَرَقّه ای در خود
انبارهای حجیم پوشالی ذهن را
با شعله های رقصان زرد و سرخ
می لرزاند
_
و دریا
آری , دریا
که تن عریان لحظه ها, در آن
همیشه غوطه ور است
و گاه ...
غرق.
و همان لحظه
لمس لجنهای لزج
با ساقهای بلورین
و... تمام !
و بیابان
آری ,بیابان
صحرا و کویر
و دلشوره ی ریگها و عطش ماه یا خورشید
و تو زیباترین خواب را
بر پهنای زمین می گسترانی
و تلاطم ذهنت ,چه زیباست
آب هست و امید !
و رسیدن به تلقینی برای رفع عطش
نجات توست از آنجا
و نه غرق ,
نه تمام .
و شقایقها هنوز می خوانند
و لبان سرخشان
عطش بوسه های صدفهای دریا را
نمی پروراند
تمام ِ غروب
عشقبازی بیابان و خورشید
و نطفه های ریگ و سراب
نگاه کن
بدون شک
طراوت همینجاست
کویر
لبریز از نور است
11 آبان 1391
|
|