عصر نو
www.asre-nou.net

اززبان یک روسپی

ترجمه از: راشل زرگریان
Sun 4 11 2012


زن هیچکس

برای اولین بارکه وارد اینکارشدم احساس کردم بوی تعفن می آید. فرار کردم وترمز دستی را بالا کشیدم وبخود زنگ تفریح دادم. اما خیلی زود به لجنزاربرگشتم. هرگزفکراینکه دنیارا تصرف کنم ویا یک لقمه کنم نداشتم. با اینکه فکرم خوب کارمیکرد اما سالها روح من درقعر دره ای خفته بود. درواقع درجهنم بودم. درکودکی صدائی بمن گفت: تو ارزش نداری. توصفرهستی. بهمین دلیل همیشه این احساس را داشتم که بجائی نمیرسم. هرگاه فرصتی گیرم می آمد احساس میکردم که قادرنیستم کاری انجام دهم. غیرازکارهائی که پائین هستند. درپس بیان حرفهای سنجیده ونسنجیده تن ها بی اعتمادی نهفته است. والدین هردومعتاد ومستبد بودند وبیماری عصبی داشتند. بخود میگفتم بچه بهترازاین نمیشود. بچه برای هوا بدنیا آوردند. نه توجهی نه حرفی نه اهمیتی. هیچ...من برای هیچ بدنیا آمدم. دختربچه ای غمگین باهزاران مشکل اجتماعی. دوستان زیادی نداشتم. باشیشه دستم را پاره کردم. ناامیدی وبی تعلقی به هرگروه واجتماعی مرا کلافه میکرد. فقط یکبار مایل بودم که یکی ویا هردو از پدر ومادرم بمن توجه کنند. مثلا بمن بگویند اینکار خوب است وآن کارخوب نیست وغیرو...نه هیچ خبری نبود. من مثل شئی بی بهائی بودم. هنگامیکه ازمدرسه فرار کردم حتی یک معلم سراغ مرا نگرفت. دوست پسری گرفتم که نیز ازنظر روحی مرا مورد آزار قرار میداد. هربار از مرز جدیدی رد میشدم وهرمرزی را که گذر میکردم روحم ویران ترمیشد. در روزهای اول مانند خواب بود. حتی هم اکنون که صحبت میکنم مثل اینکه حقیقت ندارد وهیچ منطقی درچیزی که شرح میدهم وجود ندارد. رابطه ام با خود قطع شده بود. درمدت کوتاهی که به این شغل شنیع رو آوردم فکرکردم از اینکه مردها حاضرند بمن پرداخت کنند پس ارزش دارم. شاید کالای مخصوصی هستم. هنگامیکه بمن گفته شد ماساز بده اما عریان اینکار را انجام ده کم کم تقاضاها بیشتر وبیشترشد وبمن گفتند نگران مباش. همه چیز زودتمام میشود. می آیند ومیروند. وقتیکه عصبانی میشدم بمن میگفتند انسان طلا که نیست. متاسفم ازاینکه نمیتوانم اشکهایم را متوقف کنم. شغل فاحشگی یعنی به نقطه ای میرسی که ازآن پائین تروجود ندارد. این بدترین تحقیراست.

درطول سه سالی که بعنوان فاحشه کارکردم دراتاقها وآپارتمانهای پرازراز ورمز هرعصر با تعداد متعددی ازمردان مختلف همبتسرمیشدم که نصف دستمزد به صاحب جا وکار میرسید ونیمی هم بمن. سه سال همه چیز با دروغ وپنهان کاری وتنهائی سپری شد. شک وتردید وپارانویا نسبت به همه چیز وترس از بیماریهای جنسی ودردهای بیشمار فیزیکی. هربارکه باخود فکرمیکردم چی هستم احساس میکردم کمترانسانم وروح من عقب نشینی میکرد وکم کم داشت میمرد. گاهی اوقات برای کسب پول بیشترمجبور به اضافه کاری میشدم. درمقابل افزایش دستمزد وظیفه من این بود که هرکاری مشتری مایل است انجام دهم. مثلا یکی ازآنها ازمن خواست که پدرودخترباشیم. دیگری مایل بود که اورا باکمربند خودش کتک بزنم. آن یکی مرا مجبورمیکرد مقداری آدامس بجوم وسپس از دهان خارج کنم که به موهایم بچسباند. همه این کارهای عجیب وغریب اعتماد بنفس مرا کمتر وکمتر میکرد تا اینکه به صفررسید.

یکروز پلیسها ریختند ومرا همراه چند تن ازروسپیهای دیگر دستگیرکردند. ازترس کف زمین افتادم وبیهوش شدم. هنگامیکه بیدارشدم داد زدم که مرا به زندان نبرند. متوجه شدم که دربدترین نقطه زندگی قرار دارم. بخود گفتم: این راه زندگی نیست. باید خود را ازمنجلاب ذلت وخواری بیرون کشم. تااینکه به محل امداد دختران آسیب دیده وفریب خورده نامه دادم. شخصی سراغم آمد با کلاهی سنگین وضخیم وعینکی کاملا تیره مقابل او ظاهرشدم. براه افتادم. کاملا ازتوشکسته بودم. ازهرچیزی خجالت میکشیدم. شرم سراپای مرا احاطه کرده بود. ازآنروز تاکنون دوسال گذشت وباورم نمیشه که با کمک آن اشخاص هم اکنون دانشجوهستم.

رویای من داشتن کودکی است که برعکس والدینم بطور دائم ازاو مراقبت کنم واهمیت دهم. نه مانند من که ازبچگی احساس کردم هیچ نیستم. نه فقط این بلکه مورد اذیت وآزار جسمی وجنسی قرارگرفتم. ابتدا فکرکردم این روش زندگی است تااینکه ازآدمها متنفرشدم. ای کاش پدرومادری که قادر به اداره کردن خود نیستند طفل معصوم وبیگناهی را وارد این دنیا نکنند که گناهکار وبیچاره شود. لاکن امروز طور دیگری فکرمیکنم. میدانم که انسانها متفاوتند ومن به زندگی امیدوارم.

22.10.2012