ساغر سیدلو
پیرامون داستانی از یکی از زندانیان سیاسی زمان شاه
Thu 25 10 2012
توضیح: داستان در پایین این مطلب موجود است
گاه یک تلنگر ، بیش از صدها خنجر ، ذهن انسان را جراحی می کند.
متن را خواندم . می گویم "متن" ، و نمی گویم داستان ، زندگی نامه ، شرح حال ، خاطره یا چیز دیگر . چون نمی دانم این نوشته در چه قالبی قرار می گیرد .در این جا لازم به ذکر چند نکته است که بیشتر جنبه ی سلیقه ای دارد و زیباشناسانه . سلیقه در محتوا ، و زیبایی در بیان . متن هایی کوتاه و بلند از زندانیان سیاسی خوانده ام ونمی دانم چرا تمامی این متن ها با وجود در بر داشتن نکات قابل توجه فراوان ، ادبیات شان یک شکل می شود و اهداف شان نیز . چرا از اکثر متن های زندان و زندانی ، نکاتی مشترک مدام تکرار می شوند و آن چیزها که ناب و بکر هستند در حاشیه باقی می مانند و پرداخت کمتری به شان می شود؟ درواقع ما در این متن ها مدام رویدادهای روزمره را داریم که این رویدادها در زندان ها برای همه تکرار می شوند . به طور مثال همه غذاشان یک شکل است ، همه محکوم به اعدام هستند ، همه ورزش می کنند ، همه کتاب می خوانند و ... . آن چه در میان این جو یکسان اکثریت حائز اهمیت می شود ، استثناهاست . مثل سیب و عسل یا گلادیاتور . که این اسم بسیار عالی برای متن برگزیده شده . یا مثل تشک پسرکی که هجده سال یک سانتی متر تکان نخورده . این تفاوت هاست که یک متن/رویداد را از تکرار حوادث برگزیده می کند و به آن شخصیت می بخشد . چرا 53 نفر بزرگ علوی برجسته می شود؟ به خاطر ویژگی های هنرمندانه ای که نویسنده در آن رعایت کرده . از آن رو که این کتاب ، تنها خاطره گویی نیست . بلکه از صافی ذهن تیزبین هنرمند عبور کرده و شخصیت متمایزی به خود گرفته . صدها نفر هستند که درباره ی رویدادهای ایران می نویسند . اما واقعن کدام یک برجسته می شود و تاثیرش را بر عمق روح مخاطب می نهد؟ اگر همه تنها سعی در حفظ رویدادهای اتفاق افتاده در زندان داشته باشند که تفاوتی نمی ماند . چون رویدادهای اصلی برای همه یکسان اند . حتا احساسات هم در برخورد با اتفاقات مشخص مشابه می شوند . برای مثال همه از اعدام می ترسند . تفاوت ها اما در جزئیات است . جزئیات است که در مکانی این چنینی انسان ها را متمایز می کند . که به قول شاملو "هر انسان دنیایی ست" . و از منظر من کوشش نویسنده ، چه آن هنگام که از زندان که مکانی عمومی است می نویسد ، چه هر زمان دیگر و هر جای دیگر ، می بایست این باشد که جهان شخصی انسان را افشا کند . ابتدا خودش را ببیند و بعد خودش را در زندان . باید از خودش ، به زندان برسد . باید زندان را از چشم انداز ناب خودش روایت کند . این که صرفن اعمال روزانه را با زبانی عادی افشا کند و از رنج های آن دوران بنویسد ، برای خواننده ی این روزها جذابیتی ندارد . خواننده ی این روزها اگر مصر برای دانستن تاریخ کشور خود باشد ، تحقیق می کند و اطلاعات را بر مبناهای تاریخی و علمی اش درمی آورد . نه اینکه بیاید اثری هنری/داستان/رمان را بخواند تا یک سری اطلاعات سطحی و بیوگرافی به دست آورد . خواننده ی این روزها اگر خاطرات آنه فرانک را می خواند ، برای این نیست که اطلاعاتی درباره ی جنگ کسب کند . به این خاطر است که می خواهد جنگ را از منظر دختری 14 ساله ببیند . مرجان ساتراپی اگر فیلمی درباره ی رویدادهای ایران می سازد ، دختر بچه ای را راوی خود می کند و از درون او به کند و کاو می پردازد . مخاطب این روزها دنبال حرف های تازه است . حرف هایی که از جنس افشاگری ها و روایت هایی که برای سازمان ملل یا حقوق بشر می کنیم نباشد . این داستان نکات بسیار ظریفی برای پرداخت دارد . اما درست به همان نکات بسیار ظریف مطابق روال معمول داستان های سیاسی کم پرداخت شده . هجده سال تکان نخوردن یک تشک فاجعه است . زیر آن تشک چه رنگی می تواند باشد؟ دقیقن این مسائلی که خیلی از نویسندگان داستان های سیاسی می پندارند بی اهمیت است ، همین مسائل است که هنرمندان بیشتر رویش تاکید می کنند و همین هاست که مخاطبِ این روزها را میخکوب می کند . یکی دیگر از نکات عالی این داستان حس راوی نسبت به محمدرضا شاه است . حسی که او در کودکی داشته و به رغم پیوستن به مخالفانش باقی مانده . این یک تناقض بسیار پیچیده را نشان می دهد . تناقضی که جامعه ی ما به شدت دچارش است و در زندگی های خصوصی ما نیز تاثیرش حس می شود . و یا همان سیب و عسل . که پا به محیطی متشنج و تلخ می گذارد . و این تضادی زیباست . که از این گونه تضادها باید استفاده شود . شبی که راوی و دوستش می پندارند شب آخر است . شبی که بعد از نوشیدن سلامتی/سیب و شیرینی/عسل دراز می کشند و مطابق معمول گپ نمی زنند . خب پس این شب یک استثناست . چرا به این شب پرداخت نمی شود؟ این شب که می تواند جزئیات درونی آدم ها را در برابر یک اقدام کلی برجسته کند. و همین طور شعار گلادیاتور ، که عالی ست . و جمله ی آخر که تعلیق را می افزاید . کسی چیزی را نقض کرده . کسی از میان یک صف منظم بیرون جهیده . خب این باز استثناست . باید از این ها استفاده شود . این هاست که تفاوت های یک داستان را با دیگر داستان ها با همین مضمون آشکار می سازد .
نکته ی مهم دیگری که اغلب نویسندگان خاطرات زندان رعایت نمی کنند ، قالب نوشته است . معلوم نیست که نوشته قالب ادبی دارد ، علمی ست یا سیاسی ، یا اجتماعی یا ... . نویسندگان این چنین متن هایی معمولن همه ی قالب ها را با هم دارند . یعنی از همه اش استفاده می کنند و این باعث می شود نوشته یکدست نباشد . یعنی مخاطب نمی داند با چه متنی طرف است . نمی داند باید همذات پنداری کند ، دلش بسوزد ، تحلیل کند ، درک کند ، قضاوت کند و ... . بنابراین مخاطب دچار سردرگمی می شود . متن به مانند تکه های پراکنده ای می ماند که به هم چسبانده شده . گاه فاصله گذارانه و بستری فراهم برای تفکر مخاطب ، گاه احساسات گرایانه و سلب قدرت تفکر . برای مثال در این متن ، نویسنده ابتدا شروع می کند به توضیح وقایعی که اتفاق افتاد همراه با افکار خودش . بعد به جایی می رسیم که نویسنده وارد حیطه ی دیگری می شود . یعنی شروع به قضاوت می کند . از آن جا که می گوید : "آن ها انسان هایی بی پروا بودند . " خب این جا خواننده دچار یک سردرگمی می شود . چرا که تا پیش از این نویسنده داشته وقایع را روایت می کرده و حالا نظر شخصی خودش را درباره ی آدم هایی که هنوز در متن چیزی ازشان به میان نیامده ، بی مقدمه بیان می کند . و از این روست که شکل قضاوت به خودش می گیرد . در این جا راوی به نوعی خودش را در جای دانای کل می گذارد . وقتی می گوید : "آن ها با تمام وجود می زیستند " ، مخاطب حق دارد این پرسش برایش پیش بیاید که از کجا می دانی؟ به من هم نشان بده! این جاست که باید این گونه نظرات از صافی ذهن هنرمند عبور کند و بعد به مخاطب برسد . نویسنده باید از حیطه ی واژه های صفت گون و احساساتی و دل زننده خارج شود و به نمایش رویدادها کوشش کند . تلنگرها کافی اند و نیازی به تشدید و جریحه دار کردن احساسات نیست . "رویداد" اگر به خودی خود هولناک باشد ، آن هنگام که با خنده و قهقهه هم تعریف شود ، مو به تن آدمی سیخ می کند . تلنگرها مهم اند و تاثیرگذارتر . خنجرهای مداوم و افراطی ، مخاطب را دل زده می کنند . اگر ما با دختر فیلم پرسپولیس همذات پنداری می کنیم ، و یا ایرادی به پندارها و گفتارهای حتا افراطی اش نمی گیریم ، به خاطر این است که آن دختر از زاویه دید خودش دارد چیزهایی را بیان می کند و ادعایی در درست بودن اش ندارد . آن وقت دیگر مخاطب حس نمی کند نظری به او تحمیل شده . چون اصراری بر درست یا اشتباه بودن حرف های دختر نیست . در واقع این جا دیگر مساله این نیست . یا برای مثال وقتی نامه های بهمن احمدی امویی را به ژیلا بنی یعقوب می خوانیم ، باز با قضاوت هایی که از افراد می شود مواجه می شویم . مثلن بهمن از هدا صابر به شدت تعریف می کند . اما این جا این عقیده به مخاطب تحمیل نمی شود . چرا که بهمن دارد برای همسرش می نویسد . اگرچه "جهانی" او را می خواند . اما بهمن قالب داستانی خود را رعایت می کند و توی حیطه ی خودش گام می نهد .
نکته ی بعدی این که ، این متن تا به این جا هیچ دیالوگی ندارد . تمامن مونولوگ است . یکی از عناصر اساسی داستان دیالوگ است . در غیر این صورت داستان مشابه کتب تاریخی آموزشی می شود که نمونه هایش بسیار است و این نوع کتب نکته ی مثبت شان این است که زاویه دیدشان اول شخص مفرد نیست و آدم را درگیر احساسات نمی کند و می توان درباره ی مسائل مشخص به درستی اطلاعات کسب کرد و تصمیم گرفت . در این جا راوی زیاده گویی می کند . همو است که مدام می گوید و به دیگران اجازه ی صحبت نمی دهد .
نکته ی آخر این که ، در یک اثر هنری ، به ویژه داستان ، بهتر است از "صفت" بسیار کم استفاده شود . "یک اتمسفر مطبوع" یعنی چه؟ مطبوع از نظر چه کسی؟ نسبت به چه؟ چرا این مطبوعیت نشان داده نمی شود تا خواننده نیز به درک آن برآید . چون به هر حال نویسنده که تنها برای خودش حرف نمی زند . انتظار واکنش متقابل در برابر کنش خود را دارد . انتظار شراکت در اثرش را از طریق ادراکات دارد . بنابراین بهتر آن که اگر اتمسفر مطبوعی وجود دارد ، این مطبوع بودن نشان داده شود . اگر شیوه ی بیان سمبلیک تر باشد ، هم ویژگی های فردی نویسنده را در خودش نشان می دهد - به عبارتی نوشتن جملات بی استفاده از صفت ، بسته به ویژگی های فکری و احساسی هر شخص دارد اما نوشتن کلمه ی مطبوع امری یکسان است که همه می توانند از آن استفاده کنند بی آن که تمایزات شخصی شان پدیدار شود - هم ذهن مخاطب را برای تفکر و تجسس فعال تر می کند . به بیان دیگر لقمه را درسته در دهان مخاطب نمی گذاریم . و او را دعوت به بازی می کنیم و در اثر شرکت اش می دهیم . درواقع کار سخت آن که بی هیچ صفتی ، بتوان توصیف و فضاسازی را در داستان رعایت کرد .
***********************
داستان
گلادیاتور، به گلادیاتور دل مبند!
سال 1971 بود. تا آن جا که به یاد دارم یک زمستان بود. آن ها ما را در برابر دادگاه قرار دادند. در برابر یک دادگاه نظامی. قانون اساسی این طور حکم می کرد. کسانی که متهم بودند علیه امنیت کشور اقدام کرده اند، می باید در برابر یک دادگاه نظامی پاسخگو باشند.
ما بیست نفر بودیم. من متهم ردیف دوم بودم. گروه ما حدود هفتاد نفر را در بر می گرفت. آن ها همه به تقریب دستگیر شده بودند. آن زمان چند گروه مخالف جنگ چریکی علیه رژیم آغاز کرده بودند. سازمان اطلاعات به دنبال آن احساس خطر می کرد و شدید تر علیه گروه هایی که علیه محمد رضا شاه پهلوی فعالیت می کردند، عمل کرد.
ژنرالی که ریاست دادگاه را بعهده داشت، رو کرد به من و پرسید، در چه دانشگاهی تحصیل می کردم. من در موقعیتی نبودم که فکر کنم در برابر این پرسش چه عکس العملی نشان دهم. خود انگیخته گفتم: دانشگاه صنعتی تهران. آن دانشگاه آن زمان در واقع دانشگاه صنعتی آریا مهر نام داشت. آریا مهر یک لقب برای پادشاه وقت بود. من به دقت نمی دانم چرا، اما شاید از روی خودسری لقب پادشاه را حذف کردم. آن زمان بیش از آن مغرور و خودسر بودم، تا درک کنم که این رفتارم کودکانه بوده است و آن را نزد خویش اعتراف کنم. هنوز بیست و یک سال داشتم.
وقتی پسر بچه بودم، شاه را دوست داشتم. ما در اطاق پذیرایی بر دیوار یک عکس از او در کنار همسرش فرح و پسرش رضا داشتیم. من با رغبت به آن ها می نگریستم. در دبیرستان من عضو دسته محصلین شورشی بودم. برای ما قابل قبول نبود، که به اجبار در جشن تولد شاه شرکت کنیم. چنین چیزی ما را جریحه دار می کرد. به دقت نمی دانم، شاید غرورمان یا عزت نفسمان را. در دانشگاه به گرو های مقاومت علیه رژیم پیوستم. به خاطرعلاقه قبلی ام به شاه و خانواده اش بعد هم که به مخالفین او پیوستم، از او نفرت نداشتم.
هنگام خواندن رای دادگاه، رییس دادگاه به توهین من اشاره کرد. او گفت متهم از ذکر لقب پادشاه خودداری کرده است. در دادگاه اول من حبس ابد محکوم شدم. یک هفته پس از آن مرا به زندانی دیگر منتقل کردند. هنگام ورود به این زندان افسر پلیس از من پرسید، که آیا من به تازگی در دادگاه بوده ام. من متوجه منظورش از این پرسش نشدم. بعد مرا به جای این که نزد بقیه زندانیان سیاسی ببرند، به یک بند کوچکتر در زندان بردند. در این بند از «قاطی کرده ها» نگهداری می شد. اولین چیزی که آن جا احساس کردم، این بود که آن جا بو می داد. زندانیان حدود بیست، سی نفر بودند. بند تنها از یک کریدور طولانی سه در بیست سی متری تشکیل می شد. کنار دیوار در سرتاسر کریدور تشک زندانیان روی زمین پهن شده بود. به من گفتند که یکی از آن ها که لاغر و نحیف هم بود، حدود هیجده سال است که روی همان تشک می خوابد. روی تشکی که در این مدت حتی یک سانتی متر هم به سمت چپ یا راست حرکت داده نشده بود. یک مرد دیگر که بزرگ و قوی هیکل بود، ر. به دیوار می ایستاد و پرخاشگرانه مطالبی به ترکی می گفت. ظاهرا با کسانی حرف می زد که آن جا حضور نداشتند.
تازه بعد از چند ساعت درک کردم، چه اتفاقی برای من افتاده است. این یک انتقام موفقیت آمیز بود! من براستی خویش را تحقیر شده احساس کردم. یک زندانی سیاسی بودم که حالا در میان «قاطی کرده ها» سر در آورده ام! این بهایی بود که به خاطر خودداری از بیان لقب شاه در دادگاه می پرداختم.
من یک هفته آن جا بودم بدون این که اعتراض کنم. بعد تصمیم گرفتم اعتصاب غذا کنم. در خواست من این بود که مرا نزد بقیه زندانیان ساسی ببرند. بعد از چند روز آن ها مرا به بندی که بقیه زندانیان سیاسی آن جا بودند، انتقال دادند.
سه هفته بعد از اولین دادگاه، دومین دادگاه تشکیل شد. محکومیت ها یک درجه افزایش یافتند. سه نفر از ما، از جمله من به اعدام محکوم شدیم. ما را به زندان اوین منتقل کردند. در سلول های انفرادی. در کنار زندانیان دیگر، که آن ها هم به اعدام محکوم شده بودند. حدود چهل نفر این محکومیت بالا را گرفته بودند. ما را دو نفره یا بیشتر در سلول های انفرادی که از یکدیگر ایزوله بودند پخش کرده بودند. آن جا در انتظار پایان بسر می بردیم.
یک اتمسفر مطبوع حاکم بود. کم و بیش سکوت برقرار بود. گاه می شنیدیم که دیگران گفتگو می کنند یا می خندند. یک از آن ها هم گاه گریه می کرد. او کارگر بود. روشنفکران برایشان در موقعیتی که او داشت مشکل تر می بود. آن ها نه تنها با هست ـ موقعیت بلکه با می باید باشد ـ موقعیت هم درگیرند. چند تایی از آن ها هنوز هم جراحات دوران بازجویی را بر بدن خود داشتند. این را بعد ها من شنیدم.
من با یک دوست نزدیک هم زندانی در یک سلول بودم. ما می توانستیم از تغییرات حدس بزنیم، چه اتفاقاتی در مدت دو سه ماهی که آن جا بودیم رخ می دهد.زندانیان را رفته رفته در گروهای کوچک صبح زود ها برای تیرباران می بردند. بتدریج ساکت تر می شد. ما کمتر گفتگویی را صدای خنده ای را می شنیدیم.
آن ها انسان هایی بی پروا بودند. آن ها با تمام وجود می زیستند. آن ها ایده آل داشتند. شاید می بایست آن ها یک استراتژی سیاسی سنجیده تر و سازنده تری را در پیش می گرفتند. انسان هایی که ایده آل دارند برای من جذابیت دارند. زندگی آن ها محدود به دایره مغزشان نمی باشد. فرا تر از آن می روند. رویا دارند.
یک روز صبح من و دوستم را برای اصلاح صورت بردند. بعد از آن نگهبان در سلول را گشود و سه بازجو جلوی سلول ظاهر شدند. آن ها بین خودشان کلماتی را رد و بدل کردند. به ما چیزی نگفتند. آن ها فقط ما را برانداز کردند! عصر ما فکر کردیم، فردا باید نوبت ما باشد. چند سیب و یک شیشه عسل در سلول داشتیم. یکی از زندانیان محکوم به اعدام که ملاقات داشت نگهبان را راضی کرده بود که آن ها را به ما بدهد. ما همه را خوردیم. سپس دراز کشیدیم، بدون این که مثل معمول با هم گپ بزنیم. من همه خاطراتم را در ذهن گذراندم. همه خاطرات شیرینم را.
عصر روز بعد بازجوها ما را نزد خویش فراخواندند. آن ها روزنامه اطلاعات را جلوی ما روی یک میز گذاشتند. در آن جا اعلام شده بود، که نه نفر از کسانی که به اعدام محکوم شده بودند از طرف شاه مورد عفو قرار گرفته اند. نام من در میان عفو شدگان قرار داشت. یکی از دوستانم، که او نیز مشمول عفو قرار گرفته بود به من گفت که یکی از عفو شدگان متاثر شده است که چرا اعدام نشده است. من بعد از دیدن روزنامه احساس شادی زیادی نکردم. بنا را بر این گذاشتم که زندگی ادامه دارد. اما از آن زمان به نحوی احساسی دیگر به زندگی دارم تا قبل. در اعماق روحم خداحافظی کرده بودم.
زمانی که همراه آخرین گروه زندانیان سیاسی در سال 1979 از زندان آزاد می شدم، از نظر روحی مانند یک جنازه بودم. اکنون خویشتن را آزاد احساس می کنم، اما رنج یک زخم مرا همراهی می کند. از نظر قانونی من محکوم به حبس ابد با اعمال شاقه شده بودم. در عمل این ضمیمه محکومیت در زندان ها اجرا نمی شد. این می باید از سابق در قوانین جزایی باقی مانده باشد. در مجموع ما یک وضع معمول را می گذراندیم. غذایی منظم داشتیم، کتاب برای خواندن داشتیم، می توانستیم ورزش کنیم، بعضی یک زبان خارجی می آموخنتد، می توانستیم در گروه هایی کوچک با هم بحث کنیم، تلویزیون داشتیم، ملاقات داشتیم. گاه به گاه به مناسبت های اتفاقی و گوناگون یک موج سرکوب در زندان وجود داشت. در این مواقع اتمسفر زندان دگرگون می شد. به موقعیتی شبیه موقعیت هولوکست تبدیل می شد.
من در خلال اقامتم در زندان گرفتار یک رابطه دراماتیک با یک زندانی دیگر شدم. اگر این برایم در خارج از زندان پیش می آمد، با دست چپ هم از پسش بر می آمدم. اما آن جا فضایی برای فاصله گرفتن وجود نداشت. بیهوده زندان، زندان نام ندارد. من گزینش دیگری نداشتم، به غیر از این که بر روح خویش زخمی علاج ناپذیر بزنم. تنها بدین ترتیب می توانستم خویش را به مثابه شخص حفظ کنم.
طنز قضیه در این است که من محکومیت ضمیمه ای خویش را حفظ کرده ام. من محکوم به اعمال شاقه تا ابد شده ام! تحمل رنج زخم خویش. تازه بعد از مرگ از این رنج رهایی خواهم یافت. بعد از مرگ دوباره به آرامش دست خواهم یافت. در دنیایی دیگر. آیا دنیایی دیگر هم هست؟ شاید آن جا با محمد رضا شاه روبرو شدم. به او احترام خواهم گذاشت. اما یک لگد در کون او خواهم زد. سزاوار آن هست. شاید او نیز آن جا به آرامش دست یافته باشد. او نیز در روحش زخم داشت. شاید ما آن جا با هم کنار آمدیم.
آن زمان شعار ما در زندان برسم بردگان این بود که: گلادیاتور، به گلادیاتور دل مبند! من این شعار را نقض کرده بودم.