او. هنری
« مهارت دقیق زناشوئی »
ترجمه علی اصغر راشدان
Mon 22 10 2012
O. HENRY
The Exact Science of Matrimony
جف پترز گفت « قبلا بهت گفته م که، هیچ وقت خیلی به خیانت پیشه گی زنااعتقاد نداشته م، اما تو بیشترخطوط تلاشای درستکارانه، به عنوان شریک یا همکار مشترک قابل اعتماد نیستن.
گفتم « سزاور ستایشن، فکر کنم محقن جنس شریف نامیده شن.»
جف گفت « چرا نباشن؟ تلاش یا کارجنس دیگه روهم تموم وقت تو اختیار دارن. تا حرکت میکنن یا میتو نن موهاشونو حسابی آرایش کنن، تو تجارتم قابلیت دارن. بعدشم تو یه جا ی مسطح نیازی داری، مردی به نفس نفس افتاده باریشی سفید، پنجتا بچه و ساختمو نی باوام مسکن، آماده ای که میزشم به عنوان جانشین اشغال کنی. »
حالاهم آن بانوی بیوه بود که خواست به من و اندی توکر کمک کند. باطرحی، به عنوان مسئول آژانس کوچک زناشوئی به قاهره پرتمان کرد.
به اندازه کافی سرمایه تبلیغاتی که جمع کردی، بگو یک گلوله به بزرگی انتهای زبا نه یک واگن کوچک،بعدش پول تو آژانسای زناشوئی ریخته است .
حول وحوش ششهزاردلار داشتیم. تو دوماه، که برای طرحی مثل مال مابرنامه ریزی شده بود، بدون بیرون آمدن شخصیتی نیوجرسی ئی از تو ش. حد س میزدیم دوبرابرش کنیم. تبلیغی بامضمون زیرترتیب دادیم:
« بیوه ای دلربا، زیبا، عاشق خانه، سی ودو ساله، دارای سه هزاردلارپول نقد، مالک مستغلات حومه شهر، مایل به زناشوئی با مردی تهیدست با منشی مهربان به معنی واقع. مهمترین مسئله فروتنی درادامه زندگیست. این حسن استواربایدموردتائید بانو قرارگیرد. چنانچه دارائی منصفانه، درست و باکاردانی اداره و پول باشایستگی مصرف شود،سن و خوش قیافگی مرد موردنظرقرارنخواهدگرفت.
آدرس: به علت تنهائی ویژه، تحت حفاظت آزانس « پترز و توکر» قاهره،آ،یازده.»
معجون بادقت تمام طرح ریزی شده راتمام که میکنیم میگویم:
« چه دور و چه خطرناک!حالا بانو کجاست ؟ »
اندی یکی از نگاههای آزرده آرامش را تحویلم میدهد، میگوید:
« جف، فکرمیکردم تو عقاید واقع گرائی هنریتو ازدست داده باشی، واسه چی میباس بانوئی تو کارباشه؟ اونا اون همه موادآبی رو که رو دیوارخیاببونا میفروشن، انتظار یافتن پری دریائی ازتوشون داری؟ آگهی زناشوئی چی ربطی به یه بانو داره؟ »
میگویم « حالا گوش کن، تو قانون منو خوب میدونی اندی، تو تمو م دست اندازیای غیرقانونیم درمقابل قواعد مجازمواد قانونی، باید مد رک قابل دیده شدن و تحویل دادن وجود داشته باشه. باوارسی دقیق امورشهری وراهنمای ترنا، کشف کرده م که تمو م خرخره کشیا باپلیس بایه پنج دلاری و سیگار رفع ورجوع نمیشه. حالا،واسه کار رو این طرح میباس بتونیم یه بیوه دلربای ملموس یا مشابه شو، بایا بی زیبائی تولید کنیم، میراث ومتعلقاتش تو کاتالوگاو دستورات عوضیش وجودداره. درغیراینصورت بشین سرجات آرامش وعدالتتو داشته باش. »
اندی دوباره به ذهنش فشارمی آوردو میگوید« خب، این قضیه ممکنه درزمینه اداره پست امنیت بیشتری داشته باشه، یا کمیسیون صلح ممکنه سعی کنه بنگا همونو سین جیم کنه. یه بیوه که رو طرح زناشوئی ما که زناشوئی توکارش نیست حاضرشه وقتشو تلف کنه ازکجا میتونی پیدا کنی؟ »
به اندی میگویم« تو فکر یه گروه تازه دقیقترم. یه رفیق قدیمم به اسم زکه تروتر،که تو یه نمایش چادری سودا ودندون نقاشی میکرد، یه سال پیش به دلیل مستی دایمی، بانوشیدن مقداری داروی سوءهاضمه که دکترای قدیمی واسه مالیدن روپوست میدادن، زنشو بیوه کرده. گاهی تو خونه شون میموندم. فکر کردم میتونیم اونو واسه کارکردن باهامون انتخاب کنیم. »
باشهر کوچکی که زن دوستم توش زندگی میکرد شصت مایل فاصله داشتم، پریدم تو آی سی و تو همان کلبه قدیمی باهمان گلهای آفتابگردان و خروسهای رو تشت ایستاده پیداش کردم. خانم تروتر ازارزیابی سنی و فقدان زیبائی ودارائیش گذشته، مارا تا حدی بالامیبرد. قابل قبول وستایش به نظر میرسید، محبت نسبت به پولهای زکه بود که این شغل به زنش واگذارشد. بهش که گفتم ازش چه میخواهیم، گفت:
« این یه معامله شرافتمندانه ست که رومن انجام میدین، آقای پترز؟ »
میگویم « خانم تروتر، اندی توکر ومن حساب کردیم، سه هزارمرد تو این کشور وسیع وباانصاف ظاهرا تلاش میکنن ازدست قشنگ شماو پول وثروت ذکرشده تو تبلیغات ماحفاظت کنن. حول وحوش سه هزارنفر منتظرن. لاشه یه تنبل و مزدور تن لش،یه خطاکارزندگی، یه شیاد نفرت انگیز جویای خوشبختی، اگه برنده شه،میخواد زندگی شما روتغییربده. »
میگویم « من واندی قصد داریم شکارچیای این اجتماع رو یه کم گوشمالی بدیم. واسه من و اندی مشکل بود که بتونیم شرکتی تحت عنوان آژانس زناشوئی پاکدامن بزرگ و « میلنیال مالولنت » ترتیب بدیم، دوست داری باماهمکاری کنی؟»
خانم تروتر گفت « عملیه، آقای پترز. بایس بدونم وارد هیچ کارموهنی نشده باشین. وظایف من بایس چی باشه؟ بایس این سه هزارتا اراذلی که حرفشونو زدی یکی یکی ردشون کنم، یا میتونم گروهی بندازمشون بیرون؟»
میگویم « کارشما خانم تروتر،در واقع یه مرکز توجه بودنه. شما تو یه هتل ساکت زندگی میکنی، هیچ کاری نباس بکنی. اندی و من تموم مکاتبات و دادو ستدرو راست وریست میکنیم. البته بعضی از خواستگارای دوآتشه و دستپاچه که میتونن باقطارسفرکنن، ممکنه بیان قاهره،که شخصا درخواست شونو تحویل بدن یا ممکنه خواسته هائی داشته باشن. تو این وقتا احتمالا شما بامزاحم رو در رو میشی و پرتش میکنی بیرون. هفته ای بیست وپنج دلار به اضافه هزینه هتل بهت میدیم. »
خانم تروتر میگوید « پنج دقیقه بهم وقت بدین تاکیف کهنه پودرمو وردارم وکلید در ورودی رو به یه همسایه بدم، شمام اولین دستمزدمو بدین. »
خانم تروتر را به قاهره بردم، توهتلی خانوادگی به اندازه کافی دوراز محل خودم واندی ساکنش کردم که مشکوک نبوده وتو دسترس باشد. قضیه را به اندی میگویم. اندی میگوید:
« عالیه. حالاکه بانزدیکی آشکار طعمه وجدانت آروم گرفته و گوشت گوسفند رو کنار گذاشتی،فکرکنم میباس بریم سراغ یه ماهی تازه. »
شروع کردیم به دادن آگهی مون به روزنامه ها که تو سراسر کشور پنهاور پخش میشدند. تمام کاری که کردیم دادن یک آگهی بود. بااستخدام کلی کارمندبا سازوبرگم که صدای آدامس جویدنشان مزاحم جنرال مدیر پستخانه بود، نمیتوانستیم کار بیشتری بکنیم. دوهزار دلاربه حساب خانم تروتر تو بانک گذاشتیم. دفترچه بانک را بهش دادیم که درصورت پرسش هرکسی،به نشانه پاکدامنی خود و درست کاری آژانس، نشانش دهد. میدانستم که خانم تروتر صادق و قابل اعتماداست و میشود پول را به حسابش ریخت.
باهمان آگهی من واندی روزی دوازده ساعت جواب نامه ها را میدادیم.رورانه حول وحوش صدنامه میرسید. هرگزنمیدانستم آنهمه مردهای خوش قلب اما تهیدست تو کشوروجوددارندکه برای به دست آوردن بیوه ای دلربا و به عهده گرفتن تبدیل پولش به سرمایه پاپیش بگذارند. بیشترشان ادعامیکردند اغلب باریش گروگذاشتن گذران میکنند،بیکارندو دنیادرکشان نمیکند. تمامشان مطمئن بودند چنان لبریز ازکیفیت مهروانسانیتند که بانوی بیوه به خاطرآنهازندگیش را هم به سودا خواهدگذاشت. هرکدام پاسخی از آژانس پترز و توکر دریافت میداشتند.بهشان اطلاع داده میشدکه بانوی بیوه شدیدا تحت تاثیر نامه روراست وجالبش قرارگرفته. ازشان خواسته میشد دوباره خصوصیات دقیق تری ازخود بنویسندواگرمفیدمیدانند عکسی هم ضمیمه کنند.آژانس پترز و توکربه متقاضیها اطلاع میدادکه هزینه شان برای ارسال نامه دوم برای مشتری منصف،فرستادن دو دلار همراه نامه است.
زیبائی ساده طرح را می بینید؟ حول و حوش نوددرصداین مردهای خارجی نجیب مطیع وجه رابه نوعی بالابردندو فرستادند. تمام کار انجام شده همین بود. وظیفه پردردسر من واندی بازکردن پاکتها وبیرون آوردن اسکناسها بود. عده کمی از مشتریها شخصا به دیدنمان آمدند. غیراز سه یاچهارنفر که آمدند تا به حاطر کرایه سفرشان باماخرخره کشی کنند،بقیه را پیش خانم تروتر فرستادیم و دنباله کارها را او انجام داد. بعداز شروع شدن رسیدن نامه ها از بخش آر.اف.دی، اندی ومن روزانه حول وحوش دویست دلار برمی داشتیم.
یک بعد ازظهرکه پرمشغله ترین روزمان بودو من یک ودو دلاریهارا تو جعبه های سیگار می چپاندم واندی ترانه « زنگهای عروسی برای او نیست » را با سوت میزد،مرد کوچک باریکی پرید تو، انگاردنبال یک یا دوتااز نقاشیهای گمشده « گینزبرو » بود، نگاهش را رو دیوارها به گردش درآور. تادید مش، پرتو غروری درخود حس کردم، کاسبی مان را کاملا براساس قانون دنبال واداره میکردیم.
مردمیگوید « می بینم امروز نامه های زیادی داشتین، رسیدم وکلامو ور داشتم.»
میگویم « ادامه بده، منتظرت بودیم. اجناسو نشونت میدم. واشینگتونوترک که کردی، تدی چطوبود؟ »
بردمش به هتل ریورویو، به خانم تروتر معرفیش کردم، باهم دست دادند. دفترحساب بانکیش را بادوهزار دلارموجودیش نشانش دادم.
مامورامنیتی میگوید« انگارهیچ چی ایرادی نداره. »
میگویم « همینجوره. اگه یه مرد زن دارنبودی، میگذاشتمت مدتی باخانم گپ بزنی. دو دلارم ندیده میگرفتیم. »
میگوید « متشکرم، اگه زن نداشتم، بدم نمی اومد. روزخوش آقای پترز. »
حول وحوش آخرماه سوم، چیزی حدود پنجهزار دلار کاسبی کرده بودیم. وقتش رسیده بودکه تعطیلش کنیم. واسه خودمون کلی غرولند درست کرده بودیم، خانم تروترهم انگارازکارش خسته شده بود. کلی خواستگار طالب دیدنش شده بودندو خانم تروتر انگاراین کار را خوش نداشت.
تصمیم میگیرم بساط را جمع کنیم. میرویم به هتل خانم تروتر که مزد آخرین هفته ش را بدیم و چک دوهزاردلاری را بگیریم وخداحافظی کنیم. به هتل که میرسم،مثل کودکی که دوست ندارد به مدرسه برود، گریان می بینمش.
میگویم « نه، نه. این کاراچیه؟ کسی بهت بدو بیراه گفته؟ یا دلت تنگ خونه شده؟»
میگوید « نه آقای پترز. بهت میگم، شما همیشه یه دوست زکه بودی ومن اهمیت نمیدم. آقای پترز، من عاشق شده م. اونقد دلباخته یه مرد شده م که اصلانمیتونم ازش جداشم. همون ایده آلیه که همیشه توذهنم داشته م» میگویم« خب، انتخابش کن،اگه اونم تورو دوست داره. اونم به احساساتی که بااین مشخصات دردآور توضیح دادی، جواب داده؟ »
میگوید« آره. اونم یکی ازآقایونیه که طبق آگهی به دیدنم اومده، تادوهزار دلار رو بهش ندم باهام اذواج نمیکنه. اسمش آقای ویلیام ویلکینسونه. »
و دوباره گرفتارنگرانی و احساسات عاشقانه جنون آمیز میشود.
میگویم « خانم تروتر، هیچکس بیشتر ازمن طرفدارعشق مردا نیست. به علاوه، تو روزگاری یه عمر شریک زندگی یکی ازبهترین دوستای من بودی. اگه بامن بود، میگفتم این دوهزاردلارو وردارو بروبامرد موردعلاقه ت خوش باش.»
میتوا نستیم این کاررا بکنیم. بیش ازپنجهزاردلااز حشرات مکنده طالب ازدواج بیرون کشیده بودیم. میگویم:
« این اندی توکره که میباس راضی شه.»
به هتل مون برمیگردم، چمدونو جلو اندی ول میکنم. اندی میگه:
« تموم وقت منتظر همچین قضیه ای بودم. نمیتونی به یه زن اعتمادکنی تو هیچ طرحی که باحرکات وبرتریهاش درگیره، بهت النگات شه. »
میگویم « داستان غم انگیزیه اندی،فکرشو بکن که ما باعث شکسته شدن قلب یه زن باشیم! »
اندی میگوید« درسته، بهت میگم که حاضرم چی کارکنم،جف. تو همیشه یه مرد ملایم با نظمی ازسخاوت بوده ای. شاید من خیلی سخت گیر،زمینی ومشکوک بوده م. واسه یه بارم شده از بین راه همراهت میشم. برو به خانم تروتر بگو دو هزار دلارو از بانک بکشه بیرون وبده به این مرد که شیفته شه و خوش باشه. »
ازجا میپرم ودست اندی را پنج دقیقه فشار میدم. برمیگردم پیش خانم تروتر و قضیه را بهش میگویم. باصدائی چنان بلند گریه میکند که انگاربزرگترین اندوه هارا دارد.
دوروزبعد بااندی وسائل مان را جمع میکنیم که راه بیفتیم. میپرسم:
« نمیخوای پیش ازرفتن واسه آخرین خداحافظی بری پیش خانم تروتر؟ خیلی دلش میخواد ترو بشناسه و درود ستایش آمیزشو نثارت کنه. »
اندی میگوید« واسه چی، لازم نیست. فکرکنم بهتره عجله کنیم به اون ترنه برسیم.»
با یک تسمه یادگاری که همیشه همراهمان داشتیم،بارهای اطرافم را تسمه پیچ میکردم که اندی یک دسته اسکناسهای درشت ازجیبش بیرون کشید، ازمن خواست آنهارا کناربقیه بگذارم.
میپرسم « این چیه؟ »
اندی میگوید« دوهزار دلار خانم تروتره. »
میپرسم « چی جوری به دستش آوردی؟ »
اندی میگوید« خودش اونارو بهم داد.بیش از یه ماه هفته ای سه شب میرفتم پیشش. »
میگویم « پس تو ویلیام ویلکینسونی؟»
اندی میگوید « بودم....»