عصر نو
www.asre-nou.net

بن هچت

«روح گم شده »

ترجمه علی اصغرراشدان
Thu 4 10 2012

BEN HECHT
The Lost Soul

به زودی صبح طلوع میکند.
مردتو سلول نمیتوانست بخوابد. لباسش را پوشیده بود. ایسناده واز بین ملیه های پنجره کوچک شب رو به زوال و ناپدید شدن ستارهای زمستانی را نگاه میکرد.
دومرد تنومند با صورت های نتراشیده پف آورده خسته هم تو سلول بودند. باچشمهای استثنائی گاومانند و باسماجت دیوارهای سلول را نگاه میکردند. انگار سربعابرکنجکاویشان پیروز شد ندو نگاهشان را به طرف مرد پشت میله های پنجره برگرداندندو شرمنده ازرو شانه هاش اولین رنگهای طلوع صبح را نگاه کردند.
مردچهارمی پیداش شد. دومرد تنومندبااحترامی نامنتظره توصداشان باهاش خوش وبش کردند:
یکی گفت« سلام، دوک. »
دیگری پرسید« ساعت چنده؟ »
قفل در سلول باز شد. دکتر داخل شد. خودکاری نقره ای کوچک از جیب جلیقه ش درآوردو بین شصت وانگشتهاش به گردش درآورد. نگاهش به پرتو لامپ برقی بی سایه بالای سلول خیره ماند. خیلی عصبی بود:
گفت « سلام. »
مردکنارپنجره برگشت. می خندید. دکتربازی باخودرا دنبال کردوپرسید:
« چی حسی داری؟»
مرد کنار پنجره موءدبانه وباحالتی سر خوش سرش راتکان داد، گفت:
« خوب نخوابیدم، فکرکنم جای نگرونی نیس. ولی...خب...داشتم با این دونفرکه خوب همراهیم میکردن،گپ میزدم. میدونی، من تویه دخمصه ناجوری هستم...نمیدونم کی هستم.»
دکترچشمک زد. برگشت و به دومردتنومند خیره شد. آنها شبیه گاوهای اخته شگفتزده ومرموزبه نظرمیرسیدند. دکترخودکارنقره ای را کنار گذاشت و کیف چرمی سیاهی ازجیب کتش بیرون کشید، یک گوشی ازش بیرون آورد. پچپچه کرد« فقط یه تشریفاته، پیرهنتو واز کن، لطفا.»
گوشی را رو سینه مرد گذاشت و گوش داد. مدتی دراز گوش داد وگفت:
« فوق العاده ست. ضربه های قلب طبیعیه. »
دومردتنومند ماشین وار سرشان را تکان داده ومحترمانه حرفش راتائید کردند. باتکان دادن سرمطلبی را تائیدکردن تشریفات و خیره شدنهای خاصی داردکه افراد غیرحرفه ای تو آشنائی شان باحرفه ای ها باافتخار رعایت می کنند. مردکنار پنجره دکمه های پیرهنش رابست و باصدائی بالاوجیغ مانند گفت: « من نمیدونم کی هستم. حس میکنم خوبم دکتر،اماهیچ چی رو به خاطرنمیارم. »
بعدازحرفهاش خنده ای محترمانه وخوشایندو عذ رخواهانه وجناتش را تو خود گرفت و گفت:
« یه ذره به خاطرم نمیاد که اسمم چیه. حدس میزنم مامورادارن سخت و باتموم وجودشون کارمیکنن....که مشخص کنن. اما این کار یه کم اعصابمو خراب میکنه. خوشحالم که یه حس بذله گوئی دارم. وگرنه،خب. تصورشو بکن،خودتو توزندون ببینی وندونی تو ی لعنتی کی هستی، یا ازکجا اومیدی. فکرکنم تواطراف پرسه میزدم و ربوده شدم. بااین همه به نظرم درست نمیرسه یه مردو بندازن تو زندون. اونامیباس به اندازه کافی محترم باشن که به یه بیمارستو ن یا یه هتل فکرکنن. بی تردید یه خونواده ای دارم که نگرونن. میدونی، خیلی تقلاکرده م که بفهمم چی آدمی هستم. خیلی تماشائیه. مثلا، بدهیه که یه آدم تحصیل کرده م و عادت به زندون ندارم. »
دکتر به طرف دو مردتنومند برگشت. آنها شانه هاشان را تکان دادند. دکتر شتابزده ساعت مچیش را نگاه کرد. یکی از مردهای تنومند باصدای شرمزده پرسید « ساعت چنده؟ »
مردکنار پنجره آه کشیدو حرفش را دنبال کرد. دکتر بااشاره ای مرموز ساعت مچیش را جلو مردهای تنومند گرفت تا نگاه کنند. آنها نگاه کردندو سرشان را تکان دادند. مردازکنارپنجره حرفش را دنبال کرد:
« تو جیبامو کندوکاو کرده م، دریغ ازیه سرسوزن ورقه شناسائی!نه دفترچه یادداشت جیبی، نه دستمال جیب یا هرنشونه دیگه ای، البته دستامم نبود. میباس بگم، اون مرد کارگرم نبود. و یه...»
ساکت شدو شروع به مالیدن پس کله ش کرد. دکترمردرا بادقت نگاه کردو پرسید« اومدنتو به اینجابه خاطر نمیاری؟ »
مردجواب داد « نه، نمیتو نم بگم به خاطر میارم. همه چیز حال حاضر رو خیلی خوب حس میکنم، اماگذشته رو نه. خب،گذشته...»
چشمهاش را بست و اخمهاش توهم رفت. کمی مات ماند، تحقیرکننده خندید و دنبال حرفش را گفت:
« البته لیاقت چیزی بیشترازاونه که آدم حقشه از پلیس انتظار داشته باشه. وگرنه اوناازم عکس برداری کرده بودن. اینو به این دونفر م گفته م. عکسم تو روزنامه ها چاپ میشد، خونواده م میدیدن و یه جوری خواستار من میشدن. این که خیلی روشنه. »
باکمی خشم به دکتر خیره شد« واضحه که من آدم مهمی هستم.»
دکتر نفس عمیقی کشیدو گفت« تو به خاطر نمیاری؟ »
مردکنارپنجره با عصبانیت حرفش را برید« هیچ چی. معذرت میخوام،نخواستم عصبانی شم، اما وضع لعنتی ناجوریه. میدونی، من میباس آدم خیلی مهمی باشم.باهمه جورآدما رابطه دارم ومیترسم. واسه آدم گرفتاراین جور دخمصه یه دوره دوا درمون هست، مگه نه دکتر؟این قضیه رو الان فراموش کرده م. بی تردید احساس عجیب و خنده داریه. »
به پرتو شروع طلوع صبح درپشت میله های پنجره خیره مانده بود. خندید: « نمیدونم واسه چی میباس احسا خنده داربودن کنم. درواقع این حالت مث چیه؟ فکرکنم واسه اینه که من روحمو گم کرده م. یا واسه اینه که تو یه زمونه ناجوری هستم. این قضیه یه مسئله خیلی جدی به نظرم میرسه. اما این یه لعنتیه، من میباس یه بذله گو یاچیزی مث اون باشم. واسه این که اوضاع به خنده م میندازه. مطمئنم،آدما اگه ناقافل روحشو نوگم کنن، میباس شیون کنن وموهاشو نو بکنن. اما من درواقع...»
چهره ش باپوزخندی شگفت و آهسته شروع به خندیدن کرد« خدای من، چه صبح قشنگی! » پچپچه کرد،دوباره نگاهش را به جهان بیرون دوخت : «دکتر »، به طرف جائی که دکترایستاده بود رفت، بهش احترام گذاشت. خودکارنقره ای دوباره کارش را بین شصت وانگشتهای دکترشروع کرد.
مرد پچپچه کرد« دکتر، اگه تنها میتونستم اسممو به خاطربیارم. من کی هستم...کی...»
دکترگلوش را صاف کرد، گفت« اسمت، اسمت ...»
دکتر ساکت شد. از تو کریدورصدای قدمهائی به گوش رسید. افرادی می آمدند. گروهی شش نفره به طرف سلول آمدند. دومرد تنومند بلند شدند و پای خود راتکان دادند. هیجان دکتر بالارفت. داخل گروه شد،شتابزده وبا صدائی آهسته شروع حرف زدن کرد، گفت:
« اونو نخونید، اون مایه کلی دردسرمیشه واسه مون، کلونتر. اون گرفتار فراموشی شده. خوندنش تنها اونو هشیار و گرفتاری درست میکنه. ولش کن به همون وضع بمونه.»
کلانتر گفت « خب، اون خیلی زود میفهمه.»
دکتر پچپچه کرد « فکرنکنم، بهر هرصورت، فعلااینجوریه، توهم بهش دستبند میزنی و ...»
کلانتر یک تکه کاغذ چیزهائی رو ش تایپ شده را توجیبش چپاند، گفت:
« خیلی خب، پس بریم. »، دکترگفت « بریم. »، برگشت توسلول.
مردکنارپنجره با برخوردی خوش سرش را تکان داد. دکتربازوش راگرفت و بیرون بردش. گروه دوره ش کردند. هر طرفش دونفر، دونفرجلوش و دومرد تنومند هم پشت سرش. دکترهنوزبازوش را تودست داشت و توصورتش خیره بود.
مرد تومرکز گرو ه ناگهان شروع به حرف زدن کرد،حریصانه وتند، انگار گیجی کناره کلماتش را به نوسان درمیاورد:
« میدونین، اصلا و ابدا نمیدونم کی هستم،آقایون. اگه شوما بامن مدارا کنین، حتم دارم خونواده م یادیگرونی ازاین قضیه خبردارمیشن...اصلنم دوس ندارم اذیت شم. اون یه روحانیه؟ به هرصورت، دارین کجا میبرینم؟ خواهشا.. مقاومت میکنم! میباس بدونم! کجامیبرینم؟ خدای من! »
راه پیماها بدون جواب دادن به این پرسشهای سرگیجه آور،راهشان را ادامه دادندو جیمزهارتلی رابه طرف چو به دارهمراهی کردند.
تو تالار درازو تیره مرگ صدنفر یا بیشتر نشسته ومنتظر به دارآویختن موجودی معروف به دیوانه تبر بودندکه چندماه پیش همسرودوفرزندش را توخواب کشته بود. گروه راهپیماها ازدر ی منتهی به سکوی دار وارد شدند.
آشفتگی ئی شروع شد. افراد رو سکو به اطراف حرکت میکردند. چهره ای گیج از ورای جنب وجوش روی سکوی بلند، پائین وتماچیهاراپائید. دهن این چهره بازمانده و انگاردرحول وحوش فریاد کشیدن بود. چشمهای این چهره تاحد ممکن بازه مانده و انگارتمرکزشان را از دست داده بودند. نفسهای بریده بریده ازاین چهره بیرون میزد. طناب درخشان زردی دور گردن این چهره سفت شده بود. مردی روکش سفیدگشادی را دور موجود زیرطناب تنظیم کرد. مردی دیگر باسرپوشی سفید تو دستشهاش پیش آمد. چهره ناگهان فریاد کشید. سه کلمه تالاردودآلود را درخودانباشت، سه کلمه توام باناله ای فوق العاده ترحم انگیز، فوق العاده رنج آورو فوق العاده وحشتزده که کلانترباسر پوش سفید درجاش مکث کرد:
چهره فریاد کشید« این من نیستم! این...من نیستم!...»
تماشاچیها نفس توسینه حبس کردندو به چهره خیره ماندند....
بسته ای سفید درانتهای طناب دراز باریک زرد نوسان گرفته ومیرقصید....