عصر نو
www.asre-nou.net

"یوگنی یوتوشنکو"

آقای مدیر انجمن ادبی کارگاه کشتی سازی لنینگراد

(برگردان از مانی)
Wed 22 08 2012

برگزیده ای از رمان: "سته های وحشی سیبری"
در رابطه با شعر و شاعری
اثر " یوگنی یوتوشنکو"
(برگردان از مانی)

د شکم بزرگ خود را که گفتی ازهمان ابتدای چانه شروع میشد برسطح رومیزی کرکی میز "سالن گردهمائی ها" ولوکرده بود و بی خیال قرص نعنای درون دهانش را مک میزد. ساعد بازوان خپل و پوشیده ازموهای خرمائی رنگ خود را هم راحت برطاق برجستگی رسیده تا زیردماغش نهاده بود. بخوبی معلوم بود حوصله اش سر رفته است. دوشست خود را بدور میچرخاند ودرعین حال نیم گوشی هم به اشعار با قافیه و بی قافیه ای که ازدهان شاعران نو رسیده خارج میگشت سپرده بود. اما بی تفاوتی او ظاهری و گمراه کننده بود چرا که گوش های تقریبا بی لاله و چسبیده به گونه هایش در انتظار نوید از راه رسیدن بیتی شاعرانه درمیان آنهمه قیل و قال بودند تا هرآینه تیز و براق شوند. درآن لحظه آقای مدیردرگیرافاضات ادبی تراشکار زال تنی بود که گوئی با پتک بر سرابیات شعر خود میکوبید وهر بار با ادای کلمه ی "آنها" خطوط ابروان سفیدش به طور و حشتناکی تغییر شکل میداند، و البته منظورش "آنهائی" بودند که : " پایکوبی میکردند، بی حاصل زبان میگشودند و بازوانشان تا مرفق در خون دیگران فرو رفته بود" :

هرچه خواهند بکنند ظلم و ستم پولداران،
لیک روزی شود آخر حقیقت عریان.
ای کبوتر ز صفایت به هوا پر بگشا،
زرهائی بشر دم زن و شو قاصد ما.

پس ازآن نوبت به حسابدار کارگاه رسید: مردی سن و سال دار، ریزاندام و چالاک، با قیافه ای که در ذهن روباه داستان های مصور را تداعی میکرد. بینی نوک تیز و چهره اش را تماما پشت دفتری که دستنویس شعرش درآن قرا داشت پنهان کرده بود و درانتهای هر فصل از شعرش دزدکی از پشت دفتر نظری هم به سوی سالن می انداخت:

خواب دیدم که بناها به فلک سر دارند،
گفت، آخر درآن بادیه تابوت کارند.
ناخود آگاه بخود گفتم اگر این میبود
پس چرا نه افقی، بلکه به پای اند عمود؟

سپس نوبت مستخدمه ی نهارخوری کارگاه شد و بوی نامطبوع عطر ارزان قیمتش همه جا را فرا گرفت. او درعین حالی که چشمان خود را همچو چشمان خمارآهوئی در حدقه می چرخانید تولیدات ادبی خود راهم عرضه میکرد. در ضمن اززیرمیز میشد دید که چگونه ساک ورزشی اش را که به حروف ا.ج.ش.س. مزین بود سخت در میان ران های پروارش میفشارد، ساکی که قلمبگی نا متعارف دو پهلویش درآن آخرین ساعات روزاز معصوم نبودن محتوایش حکایت داشت:

ای وطن کز تو سرودم گرفت قوت و جان!
صبر باید که کنم بیش، من پاک و جوان
تا که جوشد زوجودم به طبیعت بیرون
آنچه کز شیر نهادیم به دو پستان درون؟

مدیر انجمن ادبی کارگاه کشتی سازی با خود اندیشید: " اینها همگی یک چیزشان میشود! غیرعادیست! مگرممکن است جمعیتی بدینگونه در کار توزین پایه و سرهم بندی قافیه باشد؟ با کمترازاین حرف ها هم هرکسی مستحق غل وزنجیراست!"
انجمن های ادبی مثل قارچ در سرتاسر روسیه روئیده بودند: انجمن پیشاهنگان، انجمن بلشویک های دیرینه، در درون کارگاه های شیرینی پزی، نیروگاه های اتمی، آبجو خوری ها، قرارگاه های میلیشیا، مدارس عالی، خانه های تادیبی جوانان شرور. در این انجمن ها پدیده ای مضحک و در عین حال در خور توجه نهفته بود. مدیر انجمن ادبی کارگاه کشتی سازی بخوبی میدانست که اینگونه قافیه بندیهای مریض گونه عاقبت به محکومیت خود شعر میانجامد. از طرفی هم باور داشت که اگر نیاز به اعترافی در دل کسی خفته باشد وظیفه ی اوست که وی را بدین کار تشویق کند، چه احساسات و آرزوهای نا بر آورده هرگاه در صندوقچه ی دل آدمی به قفلی زنگ زده محبوس گردند بناچار زنگار آن سراسر دل را فرا میگیرد. و هرچند از این طریق شاعرانی بزرگ نمیتوان پرورش داد، دستکم گروهی را میتوان به شعر خواندن تشویق کرد که اگر آنها نمی بودند شعری سروده نمیشد. از این رو بود که او به این خیل قافیه بندان دلبسته بود، بدین امید که شاید، ازتصادف روزگار، زسرسنگ این توهم زدگان بی ذوق جرقه ای بر خیزد...
توهم زده ای که در این فاصله ی زمانی جای گرم مستخدمه ی نهار خوری را برروی صندلی اشغال کرد منشی آقای مدیربود که اندام دل انگیز خود را درون دامان تنگ جینی که با دست خود برروی آن گلدوزی کرده بود به معرض تماشا میگذاشت و ابیات اش را با فاصله های سنگین دکلمه میکرد، وهماهنگ با آن با کفش چوبی ژاپنی که بپا داشت ضرباتی برزمین میکوفت:

رفتی و بردل ماتم زده ام خندیدی،
دست رنجور من از دامن تو کوتاه است.

آقای مدیر آهی کشید وبا خوداندیشید: " این یکی دیگراز دست رفته است." ازاین رهگذراندام موزون و دامن چسبنده اش وی را بدین نتیجه رهنمون شد که شاعره ی جوان سزاواری آنرا دارد که درباره او به تامل نشست اما در حال وهوائی دیگر!
مرد بی-لاله گوش نوشتن را در زمان جنگ، در جبهه ی لنینگراد، آغازیده بود، جائیکه انگشتان یخ زذه اش از سرما مدادی را به سختی در میان میفشردند واو نوک مداد را هر از گاهی با آب دهان تر میکرد. در آن زمان هجده ساله بود و رانندگی کامیون های حامل آذوقه را برروی دریاچه ی یخ زده ی "لادوگا" بعهده داشت. درآن دورانی که با ترس و گرسنگی دست و پنجه نرم میکرد هرگز باورش نمیشد که روزی خواهد آمد که با هیکلی چون خرس، فشارخون بالا و کیفی سنگین بسته به قفلی زرین فام در دست، درراه این مطبعه به آن انجمن ادبی یک بند در حرکت باشد. و دیگر آنکه در کنار دست نوشته های درون کیفش جعبه هائی سربسته، با برنوشته هائی چون " ظهر"، " ساعت چهارده"، " ساعت شانزده"، و از این قبیل یافت شوند. محتوای این جعبه ها ی سربسته خوراکی های مجاز رژیم غذائی او بودند که پزشک رعایت آنرا اکیدا تجویز کرده بود: چغندر پخته، هویج خام، تکه گوشتی آبپز، چند قطعه ی کوچک پنیر کم چربی. ولی دبیر انجمن ادبی مردی معاشرتی بود... اغلب سر و کله ی اورا سر میز رستوران های گوشه و کنار میتوانستی یافت. ودکا و کنیاک را کنار گذاشته شراب را جایگزین آنها کرده بود. میگفت که اثر روح انگیز و عشرت جویانه ی شراب طولانی تر از آن دگر الکل هاست که به درد دوستی های زود گذر میخورند... با لحنی حاکی از نا رضائی به گارسون سفارش " ژامبون بی چربی" میداد، ولی گارسون ها که او را شناخته بودند چرب ترین ها را سر میزش میگذاشتند. پس از آن کباب چنجه سفارش میداد. و آن خوراکی ها، همچون کوفته های داستان "گوگول" در دهان "پات سیوک"، درآنی ناپدید میشدند...در خاتمه ی هر پرس غذا هم آئین همیشگی را بجا می آورد: در حالیکه انگشت سبابه را به سوی دشمنی نا مرئی نشانه میرفت با لحنی حاکی از تسلیم و رضا این ابیات "پاسترناک" را دکلمه میکرد:

لولیانیم و ندانیم که "محدوده" کجاست،
با عزیز "حد نگه نگهدار" به جنگیم مدام.

مدیرانجمن ادبی، اما، زنش را هیچگاه از یاد نمیبرد و در آن جنگل انبوه، و سرگردانی از این مطبخ به سوی آن رستوران شدن، با تلفن سراغ او را میگرفت تا مبادا از خانه بیرون رفته باشد. خوش نمیداشت که از زیبائی زنش صحبت بمیان آورند ودر اینچنین مواقعی یکی از ابروها را به گونه ای بالا میانذاخت که یعنی: " زیباست یا نه تنها بمن مربوط است و نه به کس دیگری."
...تردیدی به خود راه نمیداد در اینکه لحظه ی شاعرانه غنی ترین لحظه ی زندگی ست، حتی اگر به بهای فشار خون تمام شود. ولی این تساهل را تنها درکارلذت دنیوی جایز میشمرد. درکار شعر وشاعری داستان چیزدیگری بود: دراندرون این قالب گرد و حجیم ودوستداشتنی، با آن سبیل خرمائی رنگش برپشت لب، کارشناسی سختگیر و بی گذشت خانه داشت. و اگر گاهی، در فواصل زمانی کوتاهی که رژیم غذائی را رعایت میکرد، هوس دنبه ی برشته و کباب پرچربی در سرداشت، در سرودن شعر کوچکترین اضافه وزنی را تحمل نمیکرد. برای اینکه تشخیص دهد طرف شاعر است یا نه به خواندن تمام و کمال شعری هم که بدستش داده اند نیازی نداشت: با نظری گذرا و مورب بر صفحه ی کاغذ و ترتیب قرار گرفتن کلمات در کنار هم میدانست آنچه را که باید بداند. همچنین نیم گوشی بیش به صدای شعر خواندن شاعر نمی سپرد و باور داشت که بدینگونه بهتر میتوان شاعر جوان با استعدادی را یاری رساند تا اینکه از سر بزرگواری و پدرمنشانه به تحسین و تمجید ازاو پرداخت.
هنگامی که دبیر انجمن ادبی، جوشکاری تنومند و به غایت خجالتی که با آن سبیل های کلفت و سیاه و آویزانش بیشتربه اشرار متنبه مکزیکی می مانست، جوانی را از کارگاه جوشکاری بنام "کوستیا کریفتسوف" بعنوان شاعری جدید به حضار معرفی کرد و اوخواندن اشعارش را آغاز نمود، در یک آن همچو برق زده ای چشمان مدیرانجمن درزیرپلکهای چربش تکانی خورد واز نیروی جاذبه ای غریزی آرام به سمت "کوستیا کریفتسوف" چرخیدن آغازکرد. گوش های پنهان و فرو رفته در گونه هایش از معجزه نوک تیز کردند. حواسش غرق در امواج واژه های موزونی شد که از دهان شاعر جوان بیرون میریخت و روحش را نوازش میداد. بارآن چندده کیلو اضافه وزنی را که از حال و دماغ انداخته بودش دیگراحساس نمیکرد. مدیرانجمن ادبی شاعر واقعی خود را یافته بود. آهنگ صدای "کوستیا" همانی بود که از حلقوم شاعربرمیخیزد وابدیت را تداعی میکند...