عصر نو
www.asre-nou.net

می خواهم از قلبم بادبانی بسازم ...

ديداری با فريدون فرخزاد ، مرد صحنه‌ها
Tue 7 08 2012

پيرايه يغمايی

مردمانی
با كينه‌ی شيطانی
در بازی سنگينی ،
به دنبال بُردن هستند
كه ديری است
آن را باخته اند...

(شعر برای چه؟)

فريدون فرخزاد پيش از آن كه آوازه خوان و صحنه گردان يعنی «شو من» باشد ، چون خواهرانش «فروغ» و «پوران» شاعر بود. اما متأسفانه چهره‌ی شاعرانه‌ی او همواره پشت نقاب پر هياهوی آوازه‌خوانی و صحنه‌گردانی‌اش پنهان ماند و هيچكس آن نيمه‌ی شوريده و نا آرام را جدی نگرفت.
زندگی كوتاه فريدون فرخزاد برخلاف ظاهر شاد و پر حرارتش غمنامه‌ای بود كه بيشتر در تنهايی‌ها و غربت گذشت و مرگ ناجوانمردانه و غريب‌وارش هم اين غمنامه را كامل كرد. در حقيقت می‌توان گفت او قربانی عشق معصومانه‌اش به ايران شد كه كمتر كسی آن را دريافت.
فريدون در سال ١٣١٥ در تهران چشم به جهان گشود. در بيست سالگی پس از دريافت ديپلم به قصد ادامه‌ی تحصيل راهی آلمان گرديد و پس از زمانی كوتاه به دانشگاه راه يافت و در رشته‌ی علوم سياسی به تحصيل پرداخت و در اين زمينه تا دريافت مدرك فوق ليسانس پيش رفت. پس از آن به ايران بازگشت و به كارهای هنری روی آورد و با برنامه‌ی «ميخك نقره‌ای» روی صحنه آمد. وی در اين زمينه هم هنرمندی كاملا ً موفق بود و به سرعت به شهرت و محبوبيت رسيد. پس از انقلاب او دوباره به آلمان بازگشت و در اين سفر تحصيلات خود را تا دريافت دكترای حقوق سياسی ادامه داد ونيز در همين سفر بود كه دفتر عمرش بيرحمانه بسته شد.
و اما نخستين كارهای شاعرانه‌ی فريدون فرخزاد در همان سفر نخست و به زبان آلمانی اتفاق افتاد و مورد استقبال گسترده‌ی مردم قرار گرفت. چنانكه بعد از چاپ اولين شعرش در يكی از نشريات معتبر آلمان، بنگاه نشر «زوور كامپ» شعر‌های اورا در مجموعه‌ای به نام بهترين شاعران سال چاپ كرد و شعرهای او تقريبا ً دوازده صفحه‌ی اين نشريه را به خود اختصاص داد كه توفيقی بس بزرگ بود و تا آن زمان سابقه نداشت. پس از آن انتشارات «لوختر هند» برای چاپ مجموعه‌ی اشعار اين هنرمند به نام «كبوتر سياه» به زبان آلمانی پيشقدم گرديد.
شعر فريدون فرخزاد كوتاه، لطيف، ساده و سرشار از درونمايه‌ی بی نيرنگ اوست. انگار كه هر كدام از آنها درنگی است در لحظه‌های خالص عاطفی و ثبت نگاه صادقانه‌ی او به زندگی است كه اينهمه آن را دوست می‌داشت :

در همه جا
می‌شكوفند
آبشارهايی از نور
و روشن می‌كنند
چشمان هزار و يك شب را...

(سر زمينی در سايه)

احساس زادگاه پرستی و رنگ نگاهش به خاك ايران آنقدر معصومانه و دور از جنجال‌های پوشالی است كه انگار كودكی دارد از آرزوهای دور و درازش برای ما سخن می‌گويد:

می‌خواهم از قلبم،
بادبانی بسازم
و روی بلندی‌های كشورم
پرواز كنم....

فريدون فرخزاد همواره روح زندگی را در هر چه كه در پيرامونش بود، جاری می‌ديد چنانكه حتا چشم نقره‌ای ماهی‌ها را هم تكرار نبض زندگی می‌دانست. شعر «آرامش» ِ او بازگو كننده‌ی اين احساس است. اين شعر سرشار از زندگی است :

دوست دارم اين آسمان را
كه شيشه‌ی آبی رنگش
زير وزن خورشيد
درهم می‌شكند...

دوست دارم اين زمين را
كه عطر سبزش
فارغ از خيال
به سوی بالا
پارو می‌زند...

دوست دارم
اين رودخانه‌های خروشنده را
كه خود را در عطر گل‌های آبی
می‌پوشانند

و اين ماهی‌ها را
كه سكه‌های نقره‌ی خاكستری را
در چشم‌هايشان
تكرار می‌كنند....

شعر فريدون فرخزاد گرم و صميمی است. آنقدر كه حتا هنگامی هم كه در شعر فضايی سرد و مرده رخنه می‌كند، او با اميدواری اين زمستانی‌های سرد و اين پاييزی‌های غم انگيز را به سوی واژگانی گرم می‌كشاند. مثلاً در شعر «فصلی ديگر» هنگامی كه تمامی شعر در احاطه‌ی تركيباتی از قبيل «مرگ تابستان»، «پاييز غم انگيز»، «داس‌های بيكاره» ، «دستكش‌های سياه» ، «مرغزارهای مرده» و... در می‌آيد ، او تلاش می‌كند تا به زمستان اندكی گرما هديه دهد و با اين بهانه گرمای مطبوع و جانداری در رگ‌های يخ زده‌ی شعر روانه می‌شود

تابستان
پرستوی تشنه‌ای بود
كه در سراب آسمان مرد.

پاييز،
كتابی بود غم آور
كه من تا به پايان خواندمش

اكنون می‌خواهيم
ميان مرغزارهای مرده گام برداريم
و سراغ داس‌های بيكاره را بگيريم
دستكش‌های سياه بپوشيم
تا به زمستان
اندكی گرما هديه كنيم...

فريدون آنچنان در طبيعت حل شده بود و با آن يگانه بود كه فاصله‌ای ميان خويش و موجودات بی روح نمی‌شناخت. از اين رو در بسياری از شعر‌های او عناصر بی جان، جان می‌گيرند و با خصوصيات انسانی در شعر حضور می‌يابند*:

در شهر سكوت من
خواب پرپر می‌زند
چون كبوتری سياه
آيا راه چشمانم را
پيدا خواهد كرد؟

(انتظار)

باد
با گيسوانی در پرواز
كه نه انتهايی دارد
و نه...

( باد)

روز،
با انگشتان آبی رنگش رفتنی است...
در دور دست ، طبيعت
لبخندش را پس دستان
پنهان می‌كند
...
.....

( غروب خورشيد)

من نمی‌حواهم كه ويرانه‌ها
بر سينه‌هايمان پهن شود
كه اونيفورم‌های خستگی در كرده
روی آينده مان رژه بروند
من نمی‌خواهم كه گل‌ها
در شوره زار به دنبال پناهگاهی باشند...

( ناشنيده)

نسيمی كه رطوبت آبی روز را
برايت به ارمغان می‌آورد
دختری است آراسته به گل‌های قالی ايرانی...

(نسيم)

بر شيروانی فلزی گداخته
شب فرود می‌آيد
چونان كبوتری سياه...

(انتظار)

بر اساس همين درونمايه، وی در شعر كوتاه ديگری «شب» را انسانی می‌پندارد كه روزها خودش را پنهان می‌كند و شب‌ها از پشت پنجره خواب ِ او را به تماشا می‌نشيند:

روز‌ها خودش را پنهان می‌كند،
در نرمی چمنزارها
در آواز زنجره‌ها
آنگاه كه می‌خوابم
چهره اش را می‌فشارد به شيشه‌های پنجره
و تماشا می‌كند خواب مرا....

( شب)

فريدون فرخزاد هنرمندی بود با احساس، صميمی، مهربان با زندگی، مسلط به صحنه و بسيار جسور. او عاشق پاك باخته‌ی ايران بود و در اين راه حتا از به وديعه گذاشتن اعتبار خويش نيز پروايی نداشت. او در برنامه‌هايش با طرح مسايلی در زمينه‌ی ادبيات وفرهنگ - چه از طريق مسابقه و چه پرسشهای همگانی – مردم را به خواندن و دانستن پيشينه‌ی ادبی و فرهنگی و تاريخی ايران كنجكاو و علاقه مند می‌كرد. صحنه‌ی برنامه‌های او هميشه ميدان معرفی كسانی بود كه در برنامه‌های ديگر هرگز جايگاهی نداشتند.
چنانكه در نخستين برنامه‌ی «ميخك نقره‌ای» رفتگری را به صحنه آورد و ضمن گفتگويی محترمانه با او، كار دشوار و ارزشمند و درآمد ناچيزش را به بينندگان ياد آور شد.
همچنين وی با رفتن به شهرستان‌های دور و نزديك و به صحنه آوردن خوانندگان خوش صدای محلی، ملودی‌های فراموش شده را ديگرباره زنده نمود و باعث به وجود آوردن فضای مساعدی برای اين دسته از خوانندگان شد كه آواز گوش نوازشان استحقاق شنيدن داشت.
او بی ترديد از ذوق و نوآوری كم نظيری سرشار بود كه پيش از آن در ايران سابقه نداشت. چنانكه تا امروز هم - هنوز - كسی نتوانسته جای خالی اش را پر كند.

روانش شاد و يادش جاودانه باد!
نوشتار را با يكی از شعر‌های به ياد ماندنی وی به به پايان می‌بريم:

به نقش می‌كشم ،
خانه‌ای از دلتنگی
باغی از داغ غربت
پرندگانی از آوای هق هق
رودخانه‌ای از شبنم
دريا‌هايی از اشك
كوچه‌هايی تنگ از اندوه....
ميدان‌هايی از مِه
گندم زارانی از نور خورشيد
چراگاه‌هايی از تنهايی

به نقش می‌كشم
با تمامی رنگ‌ها
روحم را
سرزمينم را...



------------------

پانويس:

* در هنر شاعری، هنگامی كه شاعر اشياء و مظاهر طبيعت را به صورت انسانی در نظر می‌گيرد و صفت و احساس انسانی به آنها نسبت می‌دهد ، اصطلاحا ً «صنعت تشخيص» به كار برده است.

مثلا ً وقتی گفته می‌شود: «مصيبت او را از پا در آورد»، مصيبت به منزله‌ی انسانی فرض شده كه كسی را مغلوب خود كرده است.( واژه نامه‌ی هنر شاعری/ميمنت مير صادقی/ ص ٧٠)

مأخذ:

«فريدون فرخزاد»/ مجله ی آرش/ دوره ی اول / شماره های 4 تا 7/ زير نظر و به مسئوليت سيروس طاهباز/ (شماره ی 7)/ از صفحه ی 226 تا 229/ حميد محامدی