عصر نو
www.asre-nou.net

فرانسیس استیگمولر

«خارجی »

ترجمه:علی اصغرراشدان
Tue 31 07 2012

FRANCIS STEEGMULLER
THE FOREIGNER
ازسینمابیرون آمدم، بارندگی نبود، تاخانه پیاده میرفتم.آپارتمانم توهمان حول وحوش ومسیر اماراه پیچیده بود. مستقیماتاپائین بولوار، دوخیابان راقطع میکرد و سومی را به راست می پیچید. تو « رو دگرنل» تقریبانیم بلوک پیش میرفت. سوارتاکسی و لحظه ای بعد متوجه شدم راننده پیرمردی گلگون چهره وگرفتارحمله نا هنجاری وعصبی است. تواولین خیابان « رو سان دومینیک» میخو است بپیچدکه فریاد کشیدم :
« نه!نه! دوخیابان بعدیه!»
چیزی زیرلب پچپچه کردو دوباره به طرف پائین بولوارحرکت کرد. لحظه ای بعدتوخیابان دوم« رو لاکاسه » می پیچیدکه داد زدم:
« نه!نه! بعدیه، لطفا!آدرسم توخیابون بعدیه! « رو دگرنل! »
این مرتبه به طرف عقب برگشت وترسناک بهم خیره شدو راهش رادنبال کرد. به خیابان من ا صلاتوجه نکرد، باسرعت ویکنفس بولوار را پائین رفت. دوباره فریادکشیدم:
« حالاخیابون منوردکردی! همونطورکه گفتم،باید طرف راست می پچیدی! لطفا دوربزن و بروتوخیابون « رو دگرنل»شماره سی وشش!»
پیرمردصدائی شبیه خرناسه ازخودش درآوردکه به وحشتم انداخت، ماشینش راتوپیاده رو لغزنده به شکل یو چر خاند. باسرعت به طرف عقب برگشت، بو لوارراقطع کرد، گوشه خیابان من، پاش راروترمزکوبید و وایستاد. چهره ش ازفشارخشم مثل جنایتکارهاشدو فریادکشید:
«برو بیرون! ازاتوموبیل من بروبیرون! یه قدم دیگه م نمیبرمت! مثل یه ابله سه مرتبه منو تهدیدکردی! سه بارباشدت به من اهانت کردی! تواتوموبیل من جای خارجیانیست! بهت گفتم بپرپائین! »
برآشفته فریادزدم « تواین بارون؟ ازم هیچ کاری ورنمیاد. من حتی یه بارم به تواهانت نکردم، مسیو، تابرسه به سه مرتبه!خودتم خوب میدو نی که من جزراهنمائی واسه بردنم به خونه م ، هیچ کاردیگه نکرده م. حالام لطفااین کارو بکن، پول یه نوشید نی خوبم بهت میدم، »
دوستانه اضافه کردم« تازه، ماباید دوستانه ازهم جداشیم. » بی تابانه منتظرتمام شدن حرفم شد، فریادکشید:
« برو بیرون! بپربیرون! بهت گفتم، چن باربهم اهانت کردی، بایدپیاده شی!»
به باران خیره شدم وگفتم« نمیخوا م پیاده شم. »
حالتی کمی امیدوارانه وآرام بخودگرفت، اماباصدائی غرشوارگفت:
« ازتاکسی من پیاده میشی، یا می برمت اداره پلیس، تا واسه اهانتائی که بهم کردی ادعای خسارت کنم، انتخاب کن!»
جواب دادم« توهمچین هوائی من هیچ راه انتخابی ندارم، بریم اداره پلیس.»
ورفت به داره پلیس. اداره پلیس نتهاچنددرباآپارتمان من فاصله داشت وباهام برخوردبدی نداشتند. قبلاچندبارآنجارفته بودم، امانه درباره مقولات دعوائی . راننده ومن شانه به شانه وارداطاقی لخت شدیم، کمیسربانیروی تنهائیش پشت میز نشسته بود. مثل آشنائی بامن خوش وبش کرد، بااسم صدام کردوگفت:
« عصرخوش مسیو، ازمن کمکی ورمیاد؟فرمایشی داشتین؟»
پیرمردکه کمیسرزورکی سری براش تکان داده بود، بهم اجازه حرف زدن نداد، فریادزد:
«این منم که درخواست دارم! این منم که ازاین خارجی شکایت دارم! عینهو یه ابله سه بار منوتهدید کرده، مسیو!سه مرتبه به سختی به من اهانت کرده! تقاضای رسیدگی دارم، مسیو!»
کمیسرباچهره ای بی تفاوت بهش خیره شد، حس کردم اوهم مثل من متوجه شدپیرمرد دچارچه وضعی است. به طرف م برگشت وگفت که لطف کنم ومسئله راتوضیح دهم. خودکاری برداشت، دفتربزرگ سفیدی رابازکرد، حرف که میزدم، داستانم راروان وخوش خط،می نوشت. دادن آدرسم به راننده، دومرتبه اشتباه پیچیدنش، پچپچه هاش، گذشتن از خیابان من، عصبانیتش، اخطارش، کمیسرهمه رابی وقفه وبه روالی که فرانسویهاسبک صمیمیش مینامند، نوشت. یک یادوبارحرفم رافطع کردتاراننده راکه توبخشهای گوناگون شهادتم پشت سرم پچپچه میکرد، موءاخذه کند. حرفهام راتمام که کردم، کمیسرلحظه ای نوشتنش راادامه وباقوسی تخیلی کارش راپایان داد، آخرین سطرش راخشک وازمن تشکرکرد. به طرف راننده برگشت وباتندی گفت:
« وحالاتو، توئی که سوگندم خوردی، چه جوری فکرمو بااین سئوال حیرت انگیزمیزان کنم؟» «سه مرتبه!»پیرمردگرچه هیچ مدرکی نداشت، به کمیسراشاره کردودرمن خیره شدو بازتمام چیزی راکه میتوانست باصدای کلفت وعصبیش بگوید، گفت«سه مرتبه مسیو! سه بارمثل یه ابله منوتهدیدکرد، سه مرتبه به سختی بهم اهانت کرد! این بیگانه! این قضیه نباید تحمل شه مسیو! »
کمیسرسرش راازرودفترکه طبق مقررات این اتهامات راتوش توشته بود، باتندی بلندو نگاهی عذرخواهانه به من کردوگفت:
« امانتیجه؟تومدتی که بااین آقابودی، اتفاقات پیش اومده رو مفصل توضیح بده، اونارو تصحیح کن. »
بازدوباره «سه مرتبه! »تمام اتهامات مربوط به من بود. کمیسرباتندی خودکارش راپائین گذاشت، باصدائی فوق العاده متفاوت گفت:
«قضیه کاملاروشنه، این شمائی مسیوکه تواین جریان صدمه دیدی، خوشحالم اشاره کنم که این شخص مجبوره بی کرایه شمارو ببره درآپارتمانتون پیاده کنه. اگه میسو لطف کنه و اجازه بده یه نگاه مختصر به مدارکتون که طبق قانون وفرمالیته اداری تواین مواردلازمه، بندازم، همینجا تموم قضیه رو ندیده میگیرم. کارت شناسائی تون، لطفامسیو! »
قلبم انگاراز کار افتاد، تپید. باچشم ذهنم دیدم که رومیزمطالعه م افتاده وفراموشش کرده م. برپایه قوانین، تمام ساکنین خا رجی فرانسه بایدهمیشه کارت شناسائی خودرا همراه میداشتند، تنهاچیزی که ازذهنم گذشت، باشتاب گفتم:
«کارتمو به خاطربارون شدید توخونه گذاشته م، میسو، وگرنه احتمالاهوای مرطوب خراب، یانابودش میکرد. صبح اول وقت میارم خدمتتون، مسیو، میدونم که خواسته شما جدی ولازمه، امیدوارم باآوردن کارتم، رضایت شما رو جلب کنم. »
کاری بخشش ناپذیرازم سرزده بود، همه چیزچهره عوض کرد. کمیسر باچهره ای مثل سنگ، آمرانه گفت: این قضیه چیزی روعوض نمیکنه، درسته که فرداصبح کارتتومیاری اینجا، ولی مجبورم در شرایط فعلی قضاو تمودرباره مسئله عوض کنم. باتوجه به این واقعیت که الان بارون میباره،
ازاین آقای شریف خوا هش میکنیم تورو تادرخونه ت برسونه، امالازم میدونم یادآوری کنم نه تنها کرایه شوازاول تاآخرسفرت، بلکه پول وقت تلف شده به این اداره آوردنتم بپردازی. »
روبه پیرمردکردوگفت «فرض میکنم مسیو، تموم مدت گذاشتی تاکسی مترت کارکنه. »
راننده سرش رابه علامت تائیدتکان داد. کمیسربلندشد، باترشروئی گفت:
«به امیددیدارمسیو، فرداصبح یادت نره، مسیو.»
همانطورکه وارد شده بودیم، شانه به شانه ازاداره پلیس خارج شدیم. قضاوت عوض که شد، درخششی توچشمهای تیره ام برق زده بود، راننده نشانه ای ازپیروزی از خود بروزنداد، هنوزهم برهمان روال بود. بی گفتن کلامی به خانه رسیدیم. تنهاب به خانه که رسیدیم و وجه دقیق کرایه رابهش دادم، بادقت شمردو گفت:
«مسیو بدون شک وجه نوشیدنی خوبی روکه واسه دوستانه ازهم جداشدنمون قولشو داده، فراموش کرده؟»