عصر نو
www.asre-nou.net

ساموئل کلمنس

« خوش شانس »

ترجمه علی اصغر راشدان
Fri 20 07 2012

قضیه تو جشنی تو لندن که به افتخاریکی از دو یا سه اسم نظامی سرشناس مشهور این نسل انگلیس برپا بود،پیش آمد. به دلایلی که درحال حاضر پیش میاورد،اسم واقعی و درجه ش را پیش خودم نگه میدارم، جناب جنرال لرد « آرتور اسکوربای »(وای.سی، کی.سی.بی )و غیره و غیره می ناممش. چه گیرائی تو ا سمی سرشناس نهفته است! او که تاآ ن روز هزارها بار اسمش را شنیده بودم، باگوشت وگل واقعیش آنجا نشسته بود. سی سال پیش، ناگهان اسمش از یک جبهه کریمه سر زبانها افتاد تا برای همیشه مشهور بماند. تادلت بخواهد خوردنی ونوشیدنی جلوم بود که به آن نیمه خدا نگاه کنم و نگاه کنم ونگاه کنم. پویش وتحقیق، هیچ! سکوت ، خویشتن داری، سنگینی شکوهمند سیما ش! درستکاری ساده ای که خود را بر او تحمیل کرده بود. بزرگی شیرین ناخود آگاه، صدها نگاه ستایش کننده ناخود آگاه که بهش دوخته شده بود. ستایش صمیمی و عشق عمیق ناخودآگا که ازقلب آن افراد بیرون میزد و به طرفش موج برمیداشت...
کشیش سمت چپم یکی از آشناهای قدیم بود. کشیش حالا،نیمه اول عمرش را تو اردوگاه و جبهه با عنوان معلم تو مدرسه نظامی« وولویچ» گذرانده بود. لحظه ای که حرف میزدم، برقی خارق العاده و رازآلود تو چشمهاش درخشید. به طرف پائین تکیه و بااشاره به قهرمان جشن، به شکلی رازآمیز زمزمه کرد.
« پشت پرده، احمقی تمام عیار است . »
ازشنیدن این حرف فوق العاده تعجب کردم.فرد مورد اشاره ش ناپلئون ، سقراط یا سلیمان بود، آنقدر متعجبم نمیکرد. از دو چیزاطمینان کامل داشتم: کشیش مردی دقیق وراست گوبود، قضاو تش درباره افراد خوش بینانه بود. در ورای هر پرسشی میدانستم که د نیا درباره این قهرمان اشتباه میکند. او یک ابله بود، همیشه درپی کشف این جریان درلحظه ای مناسب بودم. کشیش یکه وتنها چگونه این راز را کشف کرده بود؟
چند روز بعد درفرصتی مناسب آمد، اینها که مینویسم گفته های اوست:
چهل سال پیش تو آکادمی نظامی وولویچ معلم بودم. اسکوربای جوان امتحان دوره مقدماتیش را میگذراند، من معلم یکی از بخشها بودم. شدیدا گرفتار دلسوری شدم، تمام کلاس روشن و راحت پرسشهارا پاسخ دادند واو،دوست من،باید گفت هیچ چیز نمیدانست. ظاهری خوب، شیرین، دوست داشتنی و بیریا داشت. مثل تصویری تیره آنجاایستاده و دیدنش خیلی رنج آوردبود، ورقه پاسخهاش را که درواقع معجزه ای از حماقت ونادانی بود، خودش تحویل داد.رفتارش تمام دلسوزیها را درمن برانگیخت. باخودم گفتم مرتبه دیگر که برای امتحان می آید رد میشود،کمی نیکو کاری کردنم سقو طش را آسان ترمیکند و چندان اشکالی ندارد. کناری کشید مش، متوجه شدم تنها کمی از تاریخ سزارها میداند، هیچ چیز دیگری نمیدانست . رفتم سراغ کاروروی گروهی از پرسشهای خاص درباره سزار که میدانستم مورد استفاده قرارمیگیرند، برده وار به تمرین واداشتمش. باور کن، روز امتحان همرا ه با رنگها به پرواز درآمد! خودرا آماده کرد و از پس پرسشهای کاملا سطحی برآمد، ستایش هم شد. دیگرانی که یکهزارمرتبه بیشترازاو میدانستند، رد شدند. با یک سری حوادث عجیب، حوادثی که مشابهشان در یک قرن دو بار اتفاق نمی افتد، خارج از محدوده تمرینهای محدودش،مورد پرسش قرارنگرفت.
قضیه کیج کننده بود. درتمام ترم کنارش ایستادم، یک حس دلسوزی که مادری نسبت به بچه معلولش دارد، بهش داشتم. همیشه انگار بامعجره ای خودرا حفظ میکرد. حالاوسرآخرچیزی که انتظار میرفت قاتلش باشد، ریاضیات بود. تصمیم گرفتم به اندازه توانم مرگش را آسان تر کنم، تمرینش دادم وآماده ش کردم، تنها رو خطوط سئوالاتی که خیلی احتمال میرفت امتحان کننده ها مورد پرسش قرار دهند،تمرینش دادم و آماده ش کردم و پرتش کردم به طرف سر نوشتش. خب، آقائی که شما باشی،نتیجه را پیش خود تصور کن: به حیرتم انداخت، نفراول شد، تو راهش به طرف ستایش، مورد استقبال کامل قرارگرفت.
خواب؟یک هفته خواب به چشمم نیامد. وجدانم شبانه روز شکنجه م میکرد. آنچه کردم، تنها از رو دلسوزی خالص کرده بودم تا سقوط جوان بیچاره آسان ترجلوه کند. هرگز چنان نتایج مضحک و اتفاقات پیش آمده را تو خواب هم نمیدیدم! به اندازه فرانکشتاین احساس گناه و رنج میکردم. اینجا کله پوکی بود که توراه پیشرفتهای درخشان ومسئولیتها ی عظیم گذاشته بودمش، میتوا نست تنها یک اتفاق پیش بیاد: او و مسئولیتهاش همه تو اولین فرصت درهم ریخته ونابود شوند.
جنگ کریمه تازه شروع شده بود. باخود گفتم جنگ باید باشد، میتوانیم صلح هم داشته باشیم . پیش از پیدا شدن مرده ش، باید به این الاغ فرصتی داده شود. منتظر زلزله ماندم و به وقوع پیوست. وقوع زلزله دچارسرگیجه م کرد. او درواقع به فرماندهی یک هنگ درحال پیشروی منصوب شده بود. بهترین مردها پیش از رسیدن به مقام والائی شبیه آن،تو رده ها ی پائین پیرو موهاشان سفید میشد. کی میتوا نست پیش بینی کند که میروند وبار چنان مسئولیتی را رو دوش چنان آدم خام و نامناسبی میگذارند؟درواقع انتظار داشتم ازش یک شیپورچی بسازند، نه یک فرمانده. کمی به قضیه فکرکن! فکرکردم ازتعجب موهام سفید میشود.
تو کاری که من کردم کمی دقیق شو،من آنهمه عاشق آرامش و عدم تحرک. باخود گفتم: در برابر مملکت مسئو لم. باید باهاش باشم وتا آنجا که میتوانم دربرابر حماقتهاش از مملکت حفاظت کنم. آه کشیدم، دارائی اندکم را برداشتم، تو هنگش شیپوری خریدم و راهی جبهه شدیم.
وتو جبهه، آه دوستم، وحشتناک و تمامش گاف کردن بود!چرا؟ هیچ وقت جز گاف کردن کاری ازش ساخته نبود. میدانی، هیچ کس به اسرارش آگاه نبود. همه به اشتباه برش متمرکز بودند و هر بارنمایشهای غلطش را به ناگزیر می پذیرفتند، گاف کردنهای احمقانه ش را الهام نبوغ آسا به حساب میاوردند. راستی آنها اینطور می پنداشتند! گاف کردنهای بکرش کافی بودتا آدم عاقل را به نعره کشیدن وادارد! نعره م را درمیاورد، تو خلوت خشمگین میشدم وهذیان میگفتم. چیزیکه همیشه از زور تشویش عرقم را درمیاورد، این واقعیت بود که هرگاف کردن تازه ش، همواره شکوه شهرتش را اضافه میکرد! یکریز باخود میگفتم: بالا میرود، سرآخر حقایق آشکار که شد، شبیه خورشیدی آزآسمان سقوط میکند!
سرراست پیش رفت، از درجه ای به درجه ای،روی لاشه افراد ارشد اطرافش، سرآخر درداغترین لحظه حمله...کلنل مان فرو افتاد،قلبم به حلقم میامد، اسکورسبای نفربعدی بود!باخود گفتم بافرماندهی او، ده دقیقه دیگر مطمئنا همه تو « شئول » زمینگیر میشویم!حمله وحشتناک داغ بود، هم قطارها باسرعت جبهه را رها میکردند، هنگمان توکوچه ها موقعیت مهمی را ازدست داد. گاف کننده حالا باید نابود میشد. تو این لحظه فوق العاده مهم، این ابله فناناپذیر چه کرد؟ موقعیت هنگ را تغییر داد، دستورانتقالش را به تپه مجاور که هیج نشانه ای از دشمن نبود،صادرکرد!
باخودم گفتم « برو، سرآخر به ته خط رسیدی! »
راه افتادیم ورفتیم، رو شانه تپه بودیم،عملیات احمقانه پیش از عملی شدن ، شناسائی و متوقف شد. وچه به دست آوردیم؟یک لشگرکامل ذخیرپنهان شده دشمن! وچه اتفاقی افتاد؟ماکاملا له شدیم؟ تونود ونه درصد موارد به ناگزیر این اتفاق می افتد. اینطور نشد، دشمن درگیربگومگوشد که هیچ هنگی به تنهائی درچنان وقتی به گشت زنی در آن اطراف نمی پردازد، مارا تمامی ارتش انگلیس پنداشتند. بازی فریبکارانه دشمن کشف وخنثی شد، عقب نشینی کردندو رفتند، باعجله وآشفتگی و وحشتزده، رو تپه وپائین به طرف جبهه رفتند،ماهم پشت سرشان. خودیها مرکزیک پارچگی دشمن را توجبهه درهم شکستندو درهم کوبیدندشان. درهیچ زمانی هرگزچنان شکست وحشتناکی دیده نشده بود ،شکست تو کوچه ها به پیروزئی گشترده و خارق العاده تبدیل شد! مارشال «کان روبرت » همه چیزرا وارسی کرد، گیج، منگ، ستایش انگیزو شادبود. درجافرستاد دنبال اسکورسبای، او را در آغوش گرفت، تو همان جبهه و درحضورتمامی نظامیها بانشان افتخار تزئینش کرد!
گاف اسکورسبای درآن زمان چه بود؟خیلی ساده، دست راستش را با دست چپش عوضی گرفته بود! تمام قضیه همین بود. دستور بهش داده بودند برگردد عقب وطرف راستمان را پشتیبانی کند، عوضی گرفته وبه طرف چپ تا روی تپه پیش رفته بود! امالقبی که آن روز به عنوان نبوغ نظامی شگفت انگیزتصاحب کرد، باشکو هش جهان را پرکرد، تاکتابهای تاریخ وجود داشته باشند، هرگزآن شکوه نخواهد پژمرد.
او تنها همانقدر خوب، دلپذیر، دوست داشتنی و نا منتظره است که یک آدم معمولی میتواند باشد، اما آنقدر حالیش نیست باران که میبارد، برود زیرسرپناه ! و این حقیقتی کامل است. عالیمقام ترین الاغ جهان است. تا نیم ساعت پیش جز خودش ومن،هیچکس این را نمیدانست. روز به روز و سال به سال، باخارق العاده ترین و گیج کننده ترین خوش شا نسی ها دنبال شده! توتمام جنگهامان برای یک نسل سربازی درخشان بوده، تمام زندگی نظامیش را باگاف کردنها گذرانده و هیچکس هرگز جرات نکرده از شوالیه،بارون، لرد یا چیزی شبیه آن نامید نش خود داری کند. سینه ش را نگاه کن، چرا با لباسهای خانگی وخارجی تزئین شده؟ خب آقا، هرکدام از آنها نشانه مقداری حماقت پرسر و صدا یا چیزی شبیه آن ا ست، باهم جمعشان که کنی، گواهی میدهند که بهترین رخداد برای یک نفر درسراسر جهان میتواند خوش شانس متولد شدنش باشد. همانطور که توجشن گفتم، دوباره میگویم: اسکورسبای ابلهی تمام عیار است!!!!!ا

*SAMUEL CLEMENS
LUCK